یه روز خوب میاد! از حسین زمان تا سید خندان و عروسی زندانیان
محمد نوریزاد: یک: زمان وزمانه میگفت: بچهها کسالت داشتند. بُردمشان دکتر. نسخه نوشت. رفتم داروخانه. شلوغ بود وآسیاب به نوبت. نسخهها را دادم و خود به انتظار نشستم. کمی گذشت. دوستی که نسخه میپیچید صدا زد: زینب زمان. رفتم جلو و گفتم: بله، مرد نگاهی به من کرد و داروها را به دستم داد. کمی […]