23.11.2009

ساعدی: قدم به قدم تا مرگ

دویچه وله: غلامحسین ساعدی: «در ماه اول زمستان ۱۳۱۴ روی خشت افتادم. بچه دوم بودم. بچه اولی که دختر بود در یازده ماهگی مرده بود. از همان روز دست در دست پدر راه قبرستان را شناختم.»

این تنها خواهر یازده ماهه غلامحسین ساعدی نبود که او را با نام مرگ و راه قبرستان آشنا کرد. «بندانداز پیری در آخر کوچه مرده بود. کلمه مرگ درست از همان روز همچون زخمی عمیق بر ذهن من نشست. نه تنها نام این عفریت کثیف بد نهاد، که خودش چهل سال تمام با من بوده است. چه مرگ‌ها که ندیده‌ام و چه عزیزانی را که به خاک نسپرده‌ام. سایه این شبح لعنتی، همیشه قدم به قدم با من بوده است.»

اندیشه مرگ از کودکی با ساعدی همراه بود و همچنان او را در نمایشنامه‌هایش که امضای “گوهر مراد” را بر پیشانی داشت همراهی می‌کرد: «صدها بار چخوف را روی پله‌های آجری خانه‌مان، زیر درخت به، لم داده در اتاق نشیمن دیده بودم. از فاصله دور، جرات نزدیک شدن به او را نداشتم، هنوز هم ندارم».

شاید همین کم‌جراتی سبب شد که ” گوهر مراد” شباهتی به هیچ یک از نویسندگان هم‌طراز خود نداشته باشد. ساعدی اگر بیم از نزدیک شدن به چخوف را داشت در عوض با جرات به سراغ روستائیان “بَیَل” می‌رفت و پای صحبت‌شان می‌نشست. پاسخ‌های ساده و گاه احمقانه روستائیان در ذهنش ماند و در قالب “گاو” به روی صحنه آمد.

Bildunterschrift: Großansicht des Bildes mit der Bildunterschrift: اما “ورزیل” را ساعدی ندیده بود. دهکده‌ای به قول جلال آل احمد در “هر کجا آباد”. حمله نخستین گرازها به مزرعه یک روستایی، او را پناهنده خرابه‌ها می‌کند و روستائیان دیگر را چوب بدست، آماده حمله به گرازها. هر چه حمله گرازها بیشتر می‌شود، بر تعداد پناهندگان افزوده و از چوب بدستان کاسته می‌شود. ناامیدی تا آخرین لحظات نمایشنامه گریبان ساعدی را رها نمی‌کند. دو شکارچی و شکارچی‌های دیگر هم پس از نابودی گرازها یا به جان و مال روستائیان دست می‌اندازند، یا برای بردن گوی سبقت یکدیگر را می‌کشند.

محمد علی سپانلو دنیای جانکاه و مرگبار ساعدی را شگردی می‌داند در خدمت رئالیسم: «یک پزشک اعصاب و روان تخصص خود را با هنرش تلفیق کرده و به کشف رویه‌های تاریک واقعیت رفته است. این چیزی جز تزریق واکسن مکشوفه به خود کاشف نیست». در تمام نمایشنامه‌های ساعدی، سایه فقر، چه مادی و چه روانی و درونی را می‌توان دید. روشنفکرانی چون دکتر ثابتی در نمایشنامه “آی با کلاه، آی بی کلاه” ضمن آن که خود را تافته‌ی جدابافته از جامعه می‌دانند، از همان فقر درون عوامانه تاثیر پذیرفته‌اند.

ساعدی پزشک بود و تخصص روان و اعصاب داشت. مطب او در خیابان دلگشا، محلی بود برای کاویدن ذهن بیمارانی که به او مراجعه می‌کردند. در مطب به روی همه باز بود و اغلب وجهی هم از بیماران دریافت نمی‌شد. بیماران گاه مانند همان روستائیانی که ساعدی در نمایشنامه‌هایش توصیف کرده، با مرغ و تخم مرغ و عسل وشیر، به گونه‌ای زحمات او را جبران می‌کردند.

سپانلو می‌گوید: در پس این تراش ارادی روح، یکی از کارآمد‌ترین نویسندگان ما، لحظات شوم سال‌های ما را که هیچ گاه به دقت و علاقه ندیده‌ایم، به ما نشان می‌دهد. چیزی که چهره عمومی زندگی ماست و شناخت ما را نسبت به دردها و سقوط‌هایی که همه علل مادی دارند کامل می‌کند.

آدم‌های شفاهی و کتبی

ساعدی خود آدم‌ها را بر دو نوع تقسیم می‌کند: آدم شفاهی، آدم کتبی. «همچنان که آدم ثروتمند، لاغر، خوش اخلاق، بیمار هست، می‌تواند این آدم شفاهی باشد یا کتبی. بعد از رفتن زیر خاک و پوسیدن عکس‌ها در قاب‌های کهنه، چاقی و لاغری اهمیتی نخواهد داشت. آنچه باقی خواهد ماند، این است که در کدام سوی رودخانه ایستاده بودی، کتبی یا شفاهی».

ساعدی در آن سوی رودخانه ایستاده بود که همه آدم‌های کتبی نیز در کنارش بودند. او هر آن چه را که بیان نکرده بود، می‌نوشت و عمل می‌کرد.

جلال آل احمد، شباهتی نیز بین نمایشنامه او و “کرگدن” اوژن یونسکو می‌بیند، و برخی از صحنه‌ها به نظر او اغرا‌ق‌آمیز می‌آید. اما این اغراق هم از طبیعت ساعدی برمی‌خیزد. اولین و دومین کتابش، که به گفته خودش، مزخرف‌نویسی مطلق بود و همه‌اش یک جور گردنکشی در مقابل لاکتابی، پس از انتشار در سکوت باقی می‌ماند. کسی چیزی درباره‌اش نمی‌نویسد. تنها چیزکی در جایی می‌نویسند. ساعدی تصمیم به خودکشی می‌گیرد. «سیانور هم فراهم کرده بودم. ولی یک پروانه حیرت آور در یک سحرگاه مرا از مرگ نجات داد. پروانه به من یاد داد که زود نشکنم. با تمام ضربه‌هایی که خوردم هنوزحس می‌کنم نشکسته‌ام.»

ساعدی اما با تمام مقاومت‌هایش از نظر روحی آدم شکننده‌ای بود. در برابر شکنجه‌گران مقاومت می‌کرد و می‌گفت آن‌ها نعره مرا نمی‌توانند خفه کنند. بعد از مرگ نیز فریاد خواهم کشید. اما درد دوری از وطن را نمی‌توانست تاب بیاورد. در نامه‌ای خطاب به عیال نازنازی‌اش می‌نویسد: «حال من اصلا خوب نیست. دیگر یک ذره حوصله برایم نمانده، وضع مالی خراب از یک طرف، بی‌خانمانی از یک طرف، و این که دیگر نمی‌توانم خودم را جمع و جور کنم. ناامید ناامید شده‌ام. اگر خودکشی نمی‌کنم فقط به خاطر تست. و الا یکباره می‌شاشیدم به این زندگی و خودم را راحت می‌کردم. خیلی خیلی سیاه شده‌ام. تیره و بدبخت و تیره‌بخت شده‌ام. تمام مدت جگرم آتش می‌گیرد. من وطنم را می‌خواهم».

زندگی در کارت پستال

در غربت عشق به نوشتن که کار روزمره ساعدی بود نیز برایش مضحک شده بود. گوهر مرادی که در درازای ده سال، دیکته و زاویه، پروار بندی، عزاداران بیل، چوب بدست‌های ورزیل، آی با کلاه، آی بی کلاه، نمایشنامه‌هایی از انقلاب مشروطه و… را نوشته بود، در غربت نتوانست حتا یکی از آن نمونه‌ها را به روی کاغد بیاورد. در پاریس هیچ چیز را واقعی نمی‌دید: «تمام ساختمان‌های پاریس را عین دکور تاتر می‌بینم. خیال می‌کنم که داخل کارت پستال زندگی می‌کنم». و حتا لبخندش را غریبانه می‌دید:

خیزابه‌های وحشت/ خیزابه‌های زهر/ می‌گذرد از رگ

غربت خرابه‌ای است پر از کژدم/ نه جگر را آبله می‌کارد/ که روح را

شب‌ها گذشته است/ کابوس این چنین/ می‌شکوفد

لبخند را چاره‌ای نیست/ در انتظار مرگ/ که نمی‌خواهد و نمی‌آید

نام ساعدی اما در تاریخ تئاتر با هویت ایرانی ماندگار خواهد ماند. اگر چه دیگرانی چون عبد‌الحسین نوشین یا مصطفی اسکویی بودند که به تئاتر شخصیتی در خور بخشیدند. اما آنچه از آنان بر جای ماند ترجمه‌هایی است از نویسندگان بزرگ غربی که به روی صحنه آمده است.

ساعدی اما بدون وام گرفتن از دیگران خود دست به کار شد و نمایشنامه‌هایش را با شناسنامه‌ای ایرانی به دورترین نقاط ایران برد. جلال آل احمد علت را در طرح اساسی مشکلات مملکت می‌داند: «عزاداران بیل، درددل یک روشنفکر درمانده نیست که روی بساط کتاب فروشی‌ها باز شده باشد، ادا و اطوار ندارد، لاهوت و ناسوت نیست، صحبت از آب می‌کند. از گاو. از بدوی‌ترین وسایل زندگی ده، یعنی اساسی‌ترین مشکل مملکت».

ساعدی از دو چیز می‌ترسید: یکی از خوابیدن و دیگری از بیدار شدن. در دومین روز آذرماه سال ۱۳۶۴ خورشیدی، او بیدار نشدن را ترجیح داد و در حالی که همچنان در آرزوی زیستن در وطن بود، چشم از جهان فروبست.

الهه خوشنام

تحریریه: داود خدابخش

پیام برای این مطلب مسدود شده.

Free Blog Themes and Blog Templates