نامه يک هموطن خارج از کشور به عزت الله سحابی،آرش جودکی
گویانیوز: و چنين شده است که میترسيم تا مبادا حکومتِ ترسناکی که از خودش هميشه میترساندمان ديگر نباشد که بترساندمان. هم از خودش میترسيم و هم از بعد خودش. و اين يعنی چيرگی ترس، يعنی به سرمنزلِ نهايی رساندنِ ترسی بيرونی با درونی کردن آن. همين ترس بر تفسير شما از وضعيت کنونی سايه افکنده و آن را خدشهدار ساخته است. ترسی که از آن میگويم اما ترسويی فردی نيست، واهمهای است عمومی و چه بسا ناخودآگاه
جناب آقای مهندس عزت الله سحابی،
نامهای که خطاب به هموطنان خارج از کشور مرقوم فرموده بوديد را خواندم. چون يکی از آنان هستم پس خودم را مخاطب آن نامه پنداشتم. بجا يا نابجا، اين پاسخ هم فراآمد چنين پنداری است. پيش ازهر چيز میبايد خدمت شما عرض کنم که سودمندترين رفتاری که میتواند از ايرانيان خارج از کشور سر بزند را همانی میدانم که يکبار در مصاحبهای آقای احمد سلامتيان که کلامش شيوايی و استواری را با هم دارد گفت، يعنی نه سخنگوی کسی بلکه بلندگوی هموطنان داخلی در خارج از کشور بودن . با اين حال، آنچه هر يک از ما به منظور انديشيدن و دريافتنِ رخدادهای اين ماههای اخير بيان کرده و میکنيم، در نهايت سخنی است متعلق به سپهر همگانی که اسلوب بيان و قواعد گفتگو و کنکاشی که ايجاب میکند هم متعلق به سخن همگانی است و از هوشِ نکويی که به گفته فيلسوف فرانسوی بهتر از هرچيز ميان مردمان تقسيم شده است برمیخيزد. چنين سخنی را نه بايد نظر کارشناسانه خبرگان علم سياست يا حکمی از سوی آگاهان به دانش آن محسوب کرد و نه خواست که اينگونه باشد، چرا که اگر پوليتيک کنشمندی و کنشگاریactivité ويژهای است، هم از آن روست که چنان علم و دانشی موجود نيست. که اگر بود مردمان يکبار و برای هميشه بايد اختيار سرنوشتشان و اجازه تصميمگيری در باب امور مرتبط به آن را به کارشناسان علم سياست و صاحبنظران در اين دانش میسپردند و سر خود میگرفتند. جايگاه و سابقه گويندهای چون شما، البته بر بُرد سخن تاثير دارد و بر شمار گوشهای نيوشندهاش میافزايد. در پوليتيک اما آنچه بيش از هر چيز نقش تعيينکننده دارد چگونگی شرح و تفسير، يا به قول پيشنيان ما، وستی دادههايی است که در يک برهه خاص وضعيت سياسی خاص آن برهه را میسازند که میتواند عبارت باشد از بحرانی فراگير يا معضلی دامنگير. به تعبير ديگر، وستی يک وضعيتِ خاص خود از مؤلفههای آن وضعيت است. به همين خاطر بيشتر به نکته دومی که در نامهتان بر آن انگشت گذاشته ايد میپردازم و گفتنیهای مربوط به نکته اول را هم همراه آن میگويم.
میفرماييد که میبايست از هرگونه شبيهسازی ميان حوادث کنونی و دوران انقلاب بپرهيزيم زيرا که «انقلاب در ايران فعلی، نه شدنی است و نه درست». و علتِ اصلی انذار و هشدارتان به ما که «نبايد با دادن تحليلهای تند و اغراقآميز و احساسی بر تنور احساسات آتش» بريزيم و «حرفها و کارهای بیپشتوانه را تشويق» کنيم، ناشدنی بودنِ انقلاب در شرايط کنونی و نادرستی آن است. دليلی که آن را به تعبير خودتان «افراد آگاه و ناظران باتجربه وعمقنگر به خوبی میدانند». و از آنجا که به نظر شما سنجشِ مسائل عملی سياسی میبايد بر مبنای «موفقيت» انجام گيرد و نه صرفاً بر مبنای «حقيقت»، تجربههای تاريخی دکتر مصدق و مهندس بازرگان را شاهد میآوريد تا ثابت کنيد که کليد دستيابی به بهينهترين و ماندگارترين نتايج سياسی در گرو پيشروی بر پايه حرکتهای «مطالبهمحور و تدريجی و رفتارها و خواستههای معقول و معتدل» است. مثال آوردن از آن دو روانشاد هم در واقع تنها برای يادآوری نتايج مخربی است که تندروی و «بیتوجهی به تجارب معقول و منطقی» بر رهيافتِ به زعم شما سنجيده و خويشتندارِ آن دو تن داشت و آنان را در نهايت کنار زد، چون اگر شاخصِ سنجشِ عملِ سياسی را همانی بگيريم که خود میگوييد، آنچه در کارنامه سياسی آن دو بزرگوار سزاوار مباهات میتواند باشد تا بدان ببالند بيشتر حقانيت است تا موفقيت که درخشش کمتری بر طاقچهی افتخاراتشان دارد.
اما آن «تنور احساسات»ی که از آن سخن میگوييد را کجا ما برافروخته ايم تا اکنون آتشانداز و آتشبيار آن باشيم، و آن «حرفها و کارهای بیپشتوانه» را کی ما گفته و کرده ايم تا حال بخواهيم مشوق آنها باشيم؟ منظورم از ما، ايرانيان خارج از کشور است که پيش از اين حوادث بسياریشان از جمله خود من، حتی اگر فکر به ايران و مسائل مردمانش در خفا سوهان هميشگی جان و روانشان بوده و هست، بيشتر درگير زندگی روزمرهشان بودهاند که بيگمان نه فقط کم دردسرتر و بیدغدغهتر از همان روزمرگی است که شما و ديگر هموطنانمان در ايران با آن دست به گريبان هستيد، بلکه در مقايسه با بهای سنگينی که تنها بابت گذرانش میپردازيد به مراتب کم خطرتر و بیهزينهتر هم هست. آن تنور را در داخل ايران مردمی مهيا کرده و گرم میکنند که اين روزها نشان داده اند آتش از آب نمیدانند، و به پشتوانه هم آنان است که حرفها و کارهايی که با اندکی بی انصافی بیپشتوانهشان میخوانيد انجام میگيرد. گفتن اين امر هم شايد فقط معلول «ذهنی شدن» شرايط داخلی از جانب من و شتابزدگیام برای بازگشت به کشور يا تنها محصول «جايگاهطلبی»، «عصبانيت» و «نفرت» من از جمهوری اسلامی نباشد. نفرتی که برای احساسش لازم نيست حتماً «سوابق سلطنتطلبی و يا ديگر سوابق» داشته باشيم، يک جو ميهندوستی کافی است. ديدنِ هنگامهی درگرفته، ناظرِ باتجربه و عمقنگر نمیخواهد، نگاهی به سطح برای دريافتش بسنده میباشد. و اين را خود شما که در تيررس حوادث هستيد بهتر از من که تنها از دور دستی بر آتش دارم میدانيد. وگرنه چرا میبايست اينچنين سرّ دلبران را در حديث ديگران با همان ديگران باز بگوييد. در حقيقت شما به در میگوييد تا ديوار بشنود: به ايرانيان خارج ازکشور اما برای ايرانيان داخل کشور.
اين به در گفتن برای شنيدنِ ديوار، در نکته نخستين شما دائر بر اجتناب از خشونت شکل پيچيدهتری میگيرد. چون آنکه بايد مخاطب اصلی شما باشد، يعنی حکومتِ تبهکار، اصلاً گوش شنيدن ندارد. خود شما بهتر از من میدانيد که خشونت کار حکومت است، و از دست او ست، با وامی از نظامی، که زمين را اينچنين خسته از خون انجيدگان میيابيم و هوا را بسته از آه رنجيدگان. اما پندی که حاکمان بايد بشنوند را به هموطنان خارج از کشور میدهيد تا داخلیها اين ميان آن را آويزه گوش و هوش کنند و بپرهيزند از راديکاليزه شدنی که هم واکنشی است به زورگويی حکومت و هم راهی است که به سويش همان حکومت میراندشان. اين درست که حکومتی که جز زبان خشونت زبان ديگری نمیداند آرزويی هم جز اين ندارد که اشکالی از مبارزه قهرآميز و مسلحانه ظهور کند تا دست خود را برای سرکوبِ خشنتر و خونينترِ جنبش بازتر ببيند. تحريکات و اعدامهای بیرويهای که اينجا و آنجا انجام میگيرند، خصوصاً در کردستان و بلوچستان، يعنی در مناطقی که زمينه برای پيدايش اشکالی اينچنين فراهم است، در راستای همين هدف هستند. اما تعبير شما از راديکاليزه شدن جنبش از اين دايره فراتر میرود، چون همانطور که در مصاحبهای بيان کردهايد به ميان کشيدن پای خامنهای و شعار عليه او را هم تندروی میدانيد. شما شعار مرگ بر خامنهای و کشتار دارودسته خامنهای، هر دو را به يک چوب، چوب تندروی میرانيد. اما اين کجا و آن کجا ! انگار نه انگار که خود او با حرف و عملش نشان داده است که میبايست پايش به ميان کشيده شود و بر عليهاش شعار داده شود. همان کسی که مشتی کاسهليسِ جنايتپيشه اين روزها بیچشم و آبرويی را به آنجا رساندهاند که برگزيدهی خدايش مینامند، انگار که خدای نکرده قحط الرجاله است و به هم رسيدن تحفهای اينچنين در انبان شعبده آنها میبايستی که معجزهای الهی بوده باشد. همان کسی که با وجود طول مدت زمامداریاش، طولانی تر از عمر حکومت رضا شاه، گامی ناچيز در جهت پيشرفت و سربلندی کشور که برنداشته هيچ، جز خرابی بر پيکر اين خرابآباد نقشی نيانگيخته است. او که حتی در زمره بيمايهترين شاهان ما نيز محسوب نمیشود ـ دستکم آنان در حفظ کشور کوشيده بودند ـ چه يادگاری از خود در تاريخ به جا خواهد گذاشت؟ شاه سلطان حسينی در جلد محمد علی شاه. مصلحتانديشی و موفقيتجويی که نبايد با پا روی حقيقت گذاشتن يکی شود. مطلوب شما اين است که جنبش سبز دوباره بر سر خواست «رای من کجاست؟» برگردد. اما جنبش از اين مرحله گذر کرده است. اين امر را مهندس موسوی با بيانيه هفدهماش نشان داد که نيک دريافته است. به همين خاطر از آن ديگر سخنی به ميان نياورده است.
البته نگرانی شما اين است که نکند شعارهايی اينگونه باعث گريختن روحانيون و همراه آنها بخشهای سنتی و مذهبی جامعه به سوی حکومت شود و از اين رهگذر صفوف حاميان حکومت منسجم و متحد شود. با اين حرف بر ادعای واهیِ مشتی فريبکار که خود را نماينده تام الاختيار مذهب میدانند ناخواسته صحه میگذاريد، انگار نه انگار که گورکنان اصلی مذهب هم اينان هستند. شاهد بر مدعايم حرفهای اخير وزير کشور که برای ترساندن مردم، حضور اعتراضآميزشان در خيابانها را به حکم علمايی که از عالم بودن همانقدر فاصله دارند که مشتی آخوند بزهکار از روحانی بودن، محاربه با خدا ناميد. اين گفتهی مرا که امروز هر فرد مسلمانی که به مذهبش پايبند است و به تداوم آن دلبسته نمیتواند با اين حکومت همراهی و همدلی داشته باشد به پای ذهنی شدن شرايط نگذاريد. مگر همان آيت الله منتظری که بر نقش ويژهاش تاکيد داريد نگفت که اين جمهوری اسلامی نه جمهوری است و نه اسلامی؟
يکی از رموز پابرجايی جمهوری اسلامی در اين است که هيچگاه به تمامی مستقر نشده و جا نيفتاده است. انگار هميشه در مرحله آغاز است، آغازی که از بیپايانی نمیگذارد پايانش آغاز شود. چون آغازی که به پايان نمیانجامد انجام را هم نمیگذارد که بياغازد. بيمی که از اين سرآغازِ بیسرانجام میزايد همچون بيمناک زيستن در زير سايهی سيهستارگی و ستارهسوختگی است که حتی وقتی ديگر در رسيده است هنوز دارد فرا میرسد، چون شومیاش از سياه شدن و سوختنِ ستارهای اکنون ناپيدا برمیخيزد که با اينکه ديريست خاموش گشته اما کماکان از ديرباز هنوز دارد میسوزد و سياه میشود. جمهوری اسلامی سالهاست که با توسل به انتشارِ اين ترسِ سياه و نحس حکومت میکند. اما چندی است ترسِ ديگری هم بر ترس از خودش افزوده شده است: ترس از نبودنش. يکی از آبشخورهای انديشهی اصلاحطلبی همين ترس است. و چنين شده است که میترسيم تا مبادا حکومتِ ترسناکی که از خودش هميشه میترساندمان ديگر نباشد که بترساندمان. هم از خودش میترسيم و هم از بعد خودش. و اين يعنی چيرگی ترس، يعنی به سرمنزلِ نهايی رساندنِ ترسی بيرونی با درونی کردن آن. همين ترس بر تفسير شما از وضعيت کنونی سايه افکنده و آن را خدشهدار ساخته است. اين حرف مرا بد برداشت نکنيد. من کيستم که بخواهم صداقت و شهامت شما را در اين روزها که هراس دستگيریهای فراگير دوباره افزيش يافته است زير سوال ببرم؟ ترسی که از آن میگويم اما ترسويی فردی نيست، واهمهای است عمومی و چه بسا ناخودآگاه.
اين واهمه دو سويه دارد که هر دو را در نامه شما پيدا میکنيم. سويه اول خود را با خواستنِ وضع موجود و با آن ساختن و سوختن با اميد به اينکه در دراز مدت و به تدريج اصلاحاتی صورت گيرد نشان میدهد. وقتی که مینويسيد انقلاب در ايران کنونی ناشدنی است، همين خواست را بيان میکنيد. از سرسختی و ريشهداری اين خواست همين بس که به آسانی تجربه تاريخی که بر فراموش نکردنش اصرار داريد را فراموش میکند: تجربه آزموده شدهی اصلاح ناپذيری جمهوری اسلامی. و اين خواست که در ظاهر نشان از واقعبينی دارد ولی آرزوی بیپايهای بيش نيست کم کم بدل به ايدئولوژی شده است و همه چيز را وارونه مینماياند. يعنی برای آنکه برآورده شدنش را محتمل جلوه دهد بايد جمهوری اسلامی را چيزی جز آنچه هست قلمداد کند. میبايست در محاسباتمان فرض کنيم که ما با دولت قانون سر و کار داريم، همان گفتمان قانون و قانونمداری که از زمان آقای خاتمی باب شد. انگار نه انگار که قانون و قانونگذاری مستلزم شرط و شروطی هستند که فقدان آنها، به صرف قانون ناميدنشان آن قوانين را نه قانون میکند نه قانونی. و با اين کار چشم میبنديم بر تباهی و فسادِ مفهومِ قانون در جمهوری اسلامی.
سويه دوم اين واهمه، نخواستنِ دگرگونی وضعيت موجود است تا مبادا همين حداقل هم از کف برود. همين نخواستن را در نامه شما میيابيم وقتی از نادرستی انقلاب در ايران کنونی سخن میگوييد. اما با کمی دقت میتوان فهميد که شما ناشدنی بودنِ انقلاب را از نادرستی آن در وضعيت کنونی نتيجه میگيريد. يعنی در واقع «آنچه هست يا نيست» را از خلال «آنچه بايد يا نبايد باشد» میبينيد، پس آنچه هست را نمیبينيد يا نمیخواهيد ببينيد، و آنچه نمیخواهيد را به جای آنچه نيست میگيريد. صلاحديد، ديد نيست. به زعم من، همه ضعفِ تفسير شما اينجاست. دستيابی به موفقيت هم بدون داشتن ديد فراهم نمیشود: ديدنِ وضعيت آنگونه که هست، ديدنِ «شايدبود»هايیpossibilités که پيش از اين ناشدنی و ناپنداشتنی میبودند اما اکنون وضعيت از آنان آبستن است. يکی از اين شايدبودها، بيشترينه آنها، انقلاب است، و يکی ديگر تن دادنِ حکومت است به برنامه پنجگانهی پيشنهادی آقای موسوی که در صورت پذيرش آن، دامنه دگرگونیهايی که در ساختار پيکره سياسی کشور به دنبال خواهد آورد کم از انقلاب ندارد. مگر انقلاب مشروطه که از همين جنس دگرگونیها بود انقلاب نبود؟
تمام پويايی جنبش سبز که خود شما بر گوناگونی عناصر سازندهاش نه تنها اذعان بل تاکيد داريد در گردهمآيی رويکردهای تندرو و ميانهرو است. حذف يکی به نفع ديگری، خصوصاً اگر عبارت باشد از حذفِ رويکرد تندروتر، به حذفِ حضورِ مردم میانجامد که اگر در صحنهای که در آن به حساب آورده نمیشدند روی ننموده بودند اصلاً جنبشی رخ نمیداد. انقلاب هم اگر نخوانيمش، همين هست که اشکالی که بواسطهشان استيلای حکومت بر مردم اعمال میشد ديگر امروز بديهی محسوب نمیشوند. و اين يعنی گسست و گسل در اصلی که چگونگیِ فرماندهی و فرمانبرداری را تا پيش از اين سامان میداد. گسستی که شايدبودِ ديگری از روابطِ هرکس با همگان را روياروی شکل موجود اين روابط قرار دهد و به بررسی و اثبات اين امر میپردازد که هر حکومتی بر مردم بنيادگرفته است. چنين رخدادی که رخداد دموکراسی است، آشکار میکند که کسی به پشتوانه عنوانی در نهايت مندرآوردی حق حکومت کردن ندارد، مگر آنکه آن کس همه کس باشد، يعنی هر کس و ناکس. خود شما ناخواسته صفتِ چنين رويکردی را درست بيان کرده ايد: بیپشتوانه. بیپشتوانگیِ عنوانی برای حکومت کردن همان ذات رسوايی برانگيز دموکراسی است که موجب برآشفتگی افلاطون میشد. چنين رخدادی موسمی است چون هميشه رخ نمیدهد. و نمیشود با مدد جستن از تجربههای تاريخی و به اعتبار آنها سر به راه و دستآموزش کرد، چون خودش هميشه سرآغاز فصل جديدی در تاريخ است، تاريخی ديگر که گشايشگرِ آن، رخدادِ موسمیِ اثباتِ برابری است.
شايد شما حرفهای مرا از دست همان برخوردهای«”تندش کن، لنگش کن“، بويژه از راه دور» بيانگاريد. باور بفرماييد که اگر نزديک هم بودم به خودم اجازه نمیدادم که به ديگران فرمان پيشروی بدهم، چه برسد به حالا که دوری ملاحظات اخلاقی را هم موجب میشود. اما وقتی مردمی به جان آمده چنين دلاورانه به مصاف خطر میروند، هيچکس نمیتواند و نبايد چشم بر دريافت آنچه آنها را به اين کار وا میدارد ببندد. و وقتی هم در اين جدال نابرابر به دفاع از خود میپردازند، که به هيچ عنوان نافی کوشششان به نفی خشونت در مبارزهای که پيش گرفتهاند نيست، به خودم اجازه نمیدهم همچون مثلاً آقای مسعود بهنود مرغوای شکست بزنم، يا بدتر همچون آقای فرخ نگهدار آنان را « بیچارگانی که از سر بلاهت يا دنائت نعره میزدند» بخوانم (افسوس که ديگر کلاسهای اکابر برقرار نيست تا او بتواند با شرکت در آنها معنای واژگانی که به کار میبرد را بياموزد). من حتی فکر نمیکنم که کسانی چون من که به اقتضای حرفهشان با قلم و کتاب سر و کار دارند، آنها که روشنفکر خوانده میشوند، بتوانند در اين ميان به واسطه تحليل و روشنگری منزلتی برای خود منظور بدارند، چه برسد به اينکه شتابان به صدور بيانيه هم بپردازند، حال صفت اين روشنفکرانِ بيانيه نويس هرچه میخواهد باشد (پيرامون همين موضوع نگاه کنيد به مقاله ارزشمند آقای حميد دباشی، «آخرين روشنفکران اولين شهروندانند») . هر سری در اين ميان با هر عنوانی که يدک میکشد آنچه مینويسد کوششی است برای دريافت آنچه در حال وقوع است تا آن را با ديگران، با اينهمه سرهای جوانی که در شبکههای بيشمار خبررسانی و تحليل سر برآورده اند، تقسيم کند. و همه اينها باز بخشی هستند از آن سرهای سربلند که اگر چيزی هم نمینويسند ولی جلوه فکرهايشان را در خيابانها با شعارهايی که سر میدهند به نمايش میگذارند. پس هرکس به گونهای و به شيوه خود میخواهد از کار اين خرد جمعی که طلوعش همه را شگفتزده کرده است سر دربياورد و میکوشد آن را بازتاب دهد.
نامه من به شما طولانیتر از آن شد که در ابتدا میپنداشتم. همين حالا که سر بلند کردم ديدم برفی که بر بامها نشسته و حياط کوچک خانه مرا هم فرو پوشانده هنوز آب نشده است. سفيدی آن مرا به ياد سطرهای نخستين نامهتان انداخت و اشارهتان به سالخوردگی. اميدوارم همچنان بپاييد تا به بار نشستنِ اين نهال سبز را که سرزندگیاش تا برفهای خانه من هم رسيده است ببينيد. اگر از اين قلم حرفی در قلم آمد که شما را رنجاند يا آزرد، بدانيد که نه آن رنجش مقصود من بوده است و نه آن آزار مطلوب من. دوستدار شما.
آرش جودکی
۱۸ دی ۱۳۸۸
۸ ژانويه ۲۰۱۰
پیام برای این مطلب مسدود شده.