پايگاه طبقاتی جنبش سبز (بخش يک و دو)، محمد برقعی
گویانیوز: محمد برقعی: سی سال است که ستيزی بیامان ميان “فرهنگ طبقه متوسط” و “فرهنگ فرودستان” ادامه پيدا کردهاست. نخست فرودستان تجليل میشدند و حضورشان نشان حقانيت بود و طبقهی متوسط خواستار حکومت آنان بود. بعد که طبقهی متوسط ديد به دست آنان سرکوب میشود، سرخورده شد، اما سرخوردهای سردرگم زيرا جسارت اعتراف به خطای در انديشه نداشت
قسمت اول: خطا در جهان بينی
انقلاب ۵۷ در جوی صورت گرفت که ادبيات و بينش طبقاتی مارکسيستی بر پهنه وسيعی از فضای فکری ايران و عموم جهان دوم و سوم حاکم بود. در ايران فرهنگ مارکسيستی حاکم مارکسيسم ـ لنينيسم بود و از تحولات اين انديشه در غرب کمتر خبری بود. و اين نه ويژه نيروهای چپ چون نيروهای توده و چريک های فدايی خلق بود بلکه عموم روشنفکران لاييک چون احمد شاملو، اسماعيل خويی، سعيد سلطانپور، غلامحسين ساعدی را هم در بر می گرفت.
اسلامی ها هم تا حد زيادی تابع چنين جوی بودند؛ از مجاهدين خلق با انشعاباتشان تا سوسياليست های خداپرست و «جاما» و غيره. علی شريعتی نيز نگرش دينی اش را از اين زاويه مطرح می کرد. در «اباذر» قهرمان خلق ستمديده را می ديد در مقابل اشرافيت عرب، و امام حسين و حضرت زينب و عمار ياسر از نظر او همه قهرمانان خلق ها بودند. دکتر پيمان حتی ادبيات کلامی اش هم مارکسيستی بود مثل مجاهدين، دکتر نخشب. کتاب «مالکيت در اسلام» آيت الله طالقانی از همين بينش طبقاتی بهره برده بود. و کتاب «توحيد» آيت الله عاشوری هم. آيت الله های بسياری چون لاهوتی و موسوی خويينی ها نيز سخت متاثر از اين مکتب بودند.
بر طبق اين بينش رنجبران و طبقات محروم که خلق ها خوانده می شدند نيروهای واقعی انقلابی بودند و مبارزات اين مردم ستمديده و پاکدل و شريف بود که جامعه رااز چنگال استثمارگران اقتصادی و سياسی نجات می بخشيد؛ ديکتاتوری را سرنگون و فرهنگ ايثارگر و ضد استعماری خود را حاکم می کرد.
اين جو چنان غالب بود که هيچ واقعيت و عينيتی آن را نمی توانست تغيير دهد؛ از جمله اين که انقلاب مشروطه هيچ ارتباطی با مبارزات طبقات فرودست نداشت چون نه کارگر چندانی در آن ايام بود و نه دهقانان بی زمينی در ميدان رزم حضور داشتند. خواسته های اصلی اين انقلاب برقراری عدالت خانه يا حکومت قانون، پذيرش ارزش های مدرن، از بين رفتن استبداد و کوتاه کردن دست بيگانگان بود که همه در شمار خواسته های طبقه متوسط بود و به همين سبب هم بازاريان، تجددطلبان، تحصيلکردگان، روحانيت مترقی و تجدد خواه نقش اصلی را در اين پيکار داشتند. طبقه متوسط می دانست که برقراری حکومت دمکراتيک و مستقل از چپاولگران بيگانه در راستای منافع طبقاتی آنان بود.
دوران دکتر محمد مصدق نيز چنين بود. اگر برای تحقق مبارزات ضد استعماری وی حزب توده تعدادی از کارگران و سنديکاها را بسيج کرده بود بخش وسيع اين قشر و تقريبا تمام روستاييان بر مبنای سنت خود با دربار و حوزه همراه بودند و هر وقت دربار و حوزه می خواست آنان را بسيج می کرد. در مبارزات پس ازکودتای ۲۸ مرداد که زمينه ساز انقلاب ۵۷ شد نيز نشانی از هيچ حرکت کارگری و دهقانی نبود و در انقلاب ۵۷ هم تنها در آخرين ماه ها اندک اندک کارگرانی و دهقانانی به انقلاب پيوستند؛ آن هم نه به انگيزه های منافع طبقاتی که مارکسيست ها می گفتند بلکه به خاطر حرف رهبران مذهبی و پيروی از سنت دينی خود. اما هيچ يک از اين واقعيت ها تغييری در ذهنيت حاکم بر فعالين سياسی نمی داد زيرا عموم ما جهان را از پس عينکی که به چشم داريم می بينيم و همان گونه که از قديم گفته شده فرزند زمان خودمان هستيم و کمتر کسی خارج از چهارچوب و بينش حاکم می انديشد و اگر هم چنين انديشيد سخن او يا شنيده نمی شود يا با خوردن انگی از ميدان به در می رود و چنين است که جوی حاکم می شود که حتی روشنفکران و نخبگان فکری هم برای آن که زير دست و پای جماعت لگدمال نشوند با فضا همراه می شوند. ذکر چند نمونه در اين مورد شايد مفيد باشد.
آيت الله مطهری چند سال قبل از انقللاب جزوه ای نوشت خطاب به گروه فرقان که او آن ها را دست پروردگان بی خبر «ساواک» و افراد بسيار متعصب دينی فريب خورده می دانست و در اين جزوه در حقيقت بسياری ازباورهای مجاهدين و تعليمات دکتر علی شريعتی را مورد حمله قرار داده بود. می دانيم که در زبان اسلامی ها معادل رنجبران، طبقات محروم، پرولتاريا و خلاصه طبقه محرومان اصطلاح «مستضعف» به کار برده می شد که بعدها در انقلاب نزد عموم شناخته شد. و لذا اين آيه شعار همه اين گروه ها بود «و نريد ان نمن علی الذين استضعفو فی الارضو نجعلعم ائمه و نجعلم وارثين» يعنی خواستيم بر کسانی که در زمين فرودست شده بودند منت نهيم و آنان را پيشوايان «مردم» گردانيم و ايشان را وارث زمين کنيم (سوره قصص، آيه ۵)
آيت الله مطهری دراعتراض به اين که مستضعف مترادف رنجبران و توده های فقير و فرودسته گرفته شده آن را متاثر از تعليمات مارکسيستی دانست و گفت در قران مستضعف بدين معنی نيست و از جمله در شواهد نظرش اشاره داشت که خداوند همسر فرعون و ملکه مصر را مستضعف خوانده است. اما اين سخن در آن زمان شنيده نمی شد زيرا همان گونه که آمد عموم گروه ها و فعالان مذهبی متاثر از تعليمات مارکسيستی و مبارزات طبقاتی بودند و همچون مارکسيست ها خلق ها را مقدس می شمردند. همين مذهبيون در مورد سمبل طبقه مرفه و استثمارگر، يعنی شاه، اين آيه را تکرار می کردند «ان الملوک اذا دخلو قریة افسدوها(سوره نمل-آيه ۵)يعنی پادشاهان چون به دياری در می آيند آن ديار را تباه می کنند.
استثناهايی در مذهبيون بود که در طيف متجددان آن از نهضت آزادی می توان نام برد که همين تفاوت بينش آنان هم زمانی اختلافی را ميان مهندس بازرگان و دکتر شريعتی سبب شد و «ساواک» با زيرکی سعی به بهره برداری از آن کرد. ولی مهمتر روحانيون حوزه ها و تحصيل کردگان متجدد پيرو آنان بودند، افرادی چون دکتر سروش، دکترعلی اکبر ولايتی، دکتر حسن حبيبی، مهندس موسوی و برادران لاريجانی که به همين سبب پس از انقلاب از ارکان قدرت شدند. اگر متجددان مذهبی عليه مارکسيسم کار می کردند روحانيون حوزه کمتر از اين مکتب اثر پذيرفته بودند و در گفتارشان نشانی از مبارزه طبقاتی و خط کشی اقتصادی نبود و هر جا خط کشی می شد معيار باورهای دينی بود.
بی جهت نيست که تا چند ماه قبل از انقلاب تقريبا در هيچ يک از نطق های آيت الله خمينی صحبتی از کارگران و دهقانان نيست. وی مرتبا می گفت تجار محترم، بازاريان، دانشگاهيان، کارمندان، علما، طلاب. تنها در پاريس بود که مشاوران تحصيل کرده به ايشان تذکر دادند که نامی هم از کارگران و دهقانان ببرد. به خاطر می آورم وقتی که ايشان تازه به پاريس آمده بودند عده ای از ما به دور يکی از علمايی که از ايران به ديدار آقای خمينی آمده بودند جمع شده و از ايشان می پرسيديم اوضاع ايران و مبارزات چگونه است. او گفت الحمدالله بيشتر مردم به مبارزه پيوسته اند؛ بازاريان، دانشگاهيان، طلاب، روحانيون، کارمندان و… تنها مانده اين رعيت ها و کارگرهای بيسواد که انشاالله آن ها هم بزودی متوجه شده و به انقلاب می پيوندند.
لذا اگر به مجموعه نطق های ايشان در کتاب «صحيفه نور» مراجعه کنيد خواهيد ديد که از اين زمان است که کم کم ايشان از کارگران و دهقانان هم نام می برند. هنوز اصطلاح مستضعفان را به کار نمی بردند و اصطلاح طاغوت هم که پس از انقلاب فراگير شد معنی طبقات فرادست و ثروتمندان را نداشت بلکه بيشتر معنی ظالمان و استثمارگران را داشت که درقرآن و ادبيات مذهبی معنی آن چنين است والا چگونه بازاريان و تجار که پشتوانه مالی روحانيت و مجالس مذهبی بودند و در کلام آقای خمينی و ديگر روحانيون از قديم بسيار محترم بوده اند با مفاهيم طبقاتی مارکسيستی جور در می آيد؛ کسانی که معتقدند پيامبر خدا فرموده «الناس مسلطون علی اموالهم.»
بدين ترتيب آقای خمينی به عنوان يک سياستمدار ورزيده و باهوش کم کم اصطلاح مستضعف را به کار گرفت و آن را وارد زبان روحانيت کرد و چپ بی خبر که بر طبق ايدئولوژی خود آن را به معنی رنجبران و کارگران می فهميد بازی را به ايشان واگذار کرد و به خيال خود به دنبال رهبر رنجبران و خلق ها افتاد و بعدها پيروانش به وی لقب رهبر مستضعفان جهان را دادند و اين تصور هم جهانی شد. در حالی که يک بار توجه نشد که در ميان ياران امام نه تنها کمتر می شد از رنجبران سراغ گرفت بلکه حزب موتلفه اسلامی و بازاريان بسياری از ارکان قدرت از جمله سپاه و کميته و بسيج سازمان اقتصادی کشور را به دست داشتند.
مرحوم عالی نسب صاحب کارخانه علاء الدين از سرمايه داران بازاری بود که ايمان بسيار به آقای خمينی داشت و نزديک به يک دهه اتاق بازرگانی و نبض اقتصادی کشور را به دست داشت. بگذريم که او سرمايه داری با نگرش سوسياليستی بود و با وجود اعتقادات مذهبی شديدش عکس کارل مارکس را هم در اتاقش آويزان کرده بود. به عبارتی او بيشتر شبيه سرمايه داران غربی طرفدار عدالت اجتماعی و اقتصادی بود تا يک مارکسيست که مبارزه طبقاتی را اصل قرار داده است.
خلق مقدس
بدين سان در فضايی که بينش مارکسيستی حاکم بر مبارزه طبقاتی بود خلق ها چنان مقدس شدند که بسياری از امتيازاتی که حاصل مبارزات طبقه متوسط بود به نام آنان ثبت ميشد و هيچ واقعيتی از اين حصار مصنوعی زاده ايدئولوژی عبور نمی توانست بکند. سال ها قبل يکی از متخصصان نظريه مارکسيسم در شوروی مطلبی نوشته بود که می توانست برای ما بسيار هشدار دهنده باشد اما فضای ذهنی ما چنان از اين نظريه مبارزه طبقاتی و تقدس خلق ها پر بود که مثل يک صفحه چرب آب هيچ نقدی بر آن صفحه بر جای نمی ماند.
او نوشته بود مارکس توجه نداشته است که جامعه زيبا و اخلاقی آرمانی او را کارگران و محرومان نمی توانند بسازند زيرا اين طبقه فرو کوفته شده در فقر و محروميت در اثر عوارض فقر چنان اخلاقيات در آن ها سرکوب شده که برای آن ها اصل ادامه حيات است؛ طبقه ای که در اثر فقر آشنايی چندانی با معنويت و ايثار و فرهنگ تعالی خواه انسانی ندارد.
اين بليه را روشنفکران ما از چپ يا مذهبی پس از انقلاب با گوشت و خون خود لمس کردند و تضاد واقعيت با ايدئولوژی و آرمان هايشان تمامی ارکان وجود آنان را لرزاند. وقتی فداييان خلق ديدند کارگران و محرومين به صف تظاهرات آنان که از ميدان باغشاه آغاز شده بود حمله کردند و آنان را با پرتاب تخم مرغ و گوجه فرنگی تا جلو دانشگاه تحقير کردند، در زندان ها ديدند خلق محروم بر پای آن ها شلاق می زنند و به قول مرحوم علی اردلان اين مبارز بزرگ وطن دوست در سن پيری نوجوانی از طبقات محروم که عمری وی برای سعادتشان با دول استعماری از جمله آمريکا جنگيده بود به او بدترين توهين ها را ميکرد.
آثار نويسندگان و مبارزان پس از انقلاب سرشار از اين آشفتگی ذهنی و سرگيجی است. کافيست نگاهی کنيد به خاطرات زندان يکی از نامدارترين مترجمان و فرهيختگان ما، زنده ياد م. الف. به آذين (محمود اعتمادزاده) که پس از شکنجه سنگين توسط بازجويانش می نويسد «من خود را با بازجوی جوان انقلابی که او نماينده آنست در يک صف می پنداشتم» يا «با همه آنچه بر من روا داشته بودند در موضع تاييد انقلاب و وفاداری به آن پای بند مانده ام.» و يا استيصال ذهنی آقای محسن رضوانی در کتاب «نگاهی از درون به جنبش چپ» و حسرت آن که چگونه او عمری را با تحمل نهايت محروميت در راه مبارزه برای خلقی صرف کرده بود که حال او را به عنوان يک بی دين کاملا طرد می کرد. همان کسانی که او و امثال او با تمام تحصيلات عالی شان برای نزديک شدن به اين طبقه دربان هتل، بنا، کارگر و مکانيک شدند. و بسياری از مبارزين مجاهدين خلق را ديدم که در اثر اين ضربه روحی تا مرز جنون رفته بودند.
پيش از انقلاب در اثر عدم تماس روشنفکران دينی و غيردينی با رنجبران و طبقات فرودست در مورد اين جماعت رويابافی ها کرده بودند و ايدئولوژی چپ از آنان چنان تقدسی ساخته بود که کمتر صاحب انديشه ای جرات می کرد که واقعيت اين مردم را بازگو کند و از هويت واقعی آنان سخنی به ميان آورد. و اگر نشانی از اين صداقت ديده می شد در پاره ای از کارهای هنری بود؛ از جمله «پرکاه» محمود گلابدره ای و يا «آرامش در حضور ديگران» غلامحسين ساعدی و «نون و القلم» جلال آل احمد. همگان چنان عاشق دلخسته خلق های محروم و فرودستان ستم کشيده بودند که عيب های آنان را يا نمی ديدند يا اگر می ديدند آن را انکار می کردند. آنان نمی ديدند که کسانی که در سياهکل چريک ها را لو داده و به تيغ جلادان نظام شاهی سپردند همان روستاييان محرومی بودند که چريک ها به اميد نجات آنان اسلحه به دست گرفته بودند و ساده لوحانه ادای فيدل کاسترو را در آورده بودند، يا درست تر، آنان چنان عاشق بودند که ديده های خود را هم انکار می کردند و داستان اين حماسه خلقی از ژاندارم هايی آغاز می شد که چريک ها را دستگير کرده و به «ساواک» تحويل داده بودند بی آن که بگويند که اين سرکوب و جنايت از روستاييانی شروع شد که آن ها را به ژاندارمری بی خبر لو داده بودند.
اين روشنفکران نمی خواستند بپذيرند که مردم محروم در اثر فقر عموما نادانان بی خبری بودند که داوطلبانه در خدمت قدرت عمل می کردند و ضرورت مبارزه برای کسب يک لقمه نان چه بسياری از آنان را موجوداتی بی رحم ساخت که گاه تا مرز تنازع بقای حيوانی سقوط می کردند. اين آرمان گرايان چنان با عينک ايدئولوژی به مردم اين طبقه نگاه می کردند که نمی ديدند که اين قربانيان خود بسياری از ويژگی های ستمگران بر خود را گرفته بودند و مردمی کج انديش شده بودند که از هر تغييری می هراسيدند و هر ناشناسی را موجودی خطرناک و يا حداقل مشکوک و توطئه گر می ديدند که بايد از شر او خلاص شد و اسلحه اين چريک ها نه ابزاری بود برای مبارزه با استثمارگران آنان بلکه ماری خطرناک بود که اگر زير پای نيروهای نظامی و امنيتی حکومت لگدمال نمی شد می توانست جان آنان را به خطر بيندازد.
در اثر اين جهان بينی خيالی و بی رابطه با واقعيت بود که حزب مدافع طبقات کارگری در کردستانی شکل گرفت و فعال شد که در آنجا کارگری نبود و تمام نقد و سخره حزب دمکرات کردستان بر آنان که شما چگونه در جايی شعار در دفاع از کارگر می دهيد که کارگری در آنجا نيست، ناشنيده می ماند. گويی قوه شنوايی و ديداری آنان از کار افتاده بود.
و اين خطای در انديشه و کوری نسبت به واقعيت چنان فراگير بود که خسرو گلسرخی سر فصل مشترک نيروهای مذهبی و غير مذهبی شده بود. مذهبيون اين مبارز مارکسيست را تجليل می کردند که از امام حسين با چنان نيکی ياد کرد بی آن که توجه کنند امام حسينی که او می گويد بيشتر شبيه لنين است تا نوه پيامبر اسلام. امام حسين او مبارزی بود که برای نجات محرومان اقتصادی مثل يک مبارز کمونيست قيام کرده بود نه امام حسينی که برای نجات اسلام قيام کرده بود و خشم او بر يزيد و بنی اميه برای آن بود که به احکام اسلام عمل نمی کردند.
درست است که بنی اميه غارتگران و ثروت اندوزان بودند ولی ثروت آنان بيشتر حاصل تسخير سرزمين هايی بود که مسلمان نبودند و خرج عشرت آنان از چپاول سرزمين های اشغالی و غارت ثروت کفار تامين می شد که مورد تاييد همه مسلمانان بود و جرمشان در مسايل اقتصادی ندادن سهم عادلانه لشگريان اسلام از غارت سرزمين کفار بود نه استثمار رعايای بومی خود؛ همان گونه که امپرياليست های اين زمانه در غرب عمل می کنند. بنی اميه مثل فئودال هايی نبودند که استثمارگران اقتصادی جامعه شان باشند بلکه کسانی بودند که حلال محمد را حرام و حرام محمد را حلال کرده بودند. اما وقتی در تعبير اين مسلمانان مستضعف قرآن رنجبران و فرودستان اقتصادی شده بود لذا مستکبران و طاغوتيان آن ها هم فئودال ها و اشراف شده بودند و جنگ بر سر دين تبديل به مبارزه طبقاتی شده بود؛ همان تعبيراتی که بر زبان علی شريعتی جاری بود و اسلام او روی ديگر سکه مکتب مادی مارکسيسم شده بود.
اين خطای در بينش سبب شد وقتی آيت الله خمينی و روحانيون از بی دينی می گفتند و لزوم ستيز دين باوران با بی دينان و تلاش برای برقراری جامعه اسلامی، نه تنها مبارزين چپ و لاييک که مبارزين متجدد مذهبی هم از آن مبارزه طبقاتی می فهميدند و برقراری جامعه عادلانه اقتصادی. آنان در جدال کفر و ايمان مبارزه استثمارگران و محرومان اقتصادی را می ديدند و از حضور روستاييان و کارگران و محرومان اقتصادی در کميته ها و بسيج و تظاهرات ذوق زده می شدند و اسلحه در دست آنان را سلاح مبارزه برای برقراری عدالت اجتماعی و مبارزه با امپرياليست ها می ديدند نه سرکوب دگرانديشان مذهبی يا نيروهای عرفی جامعه.
از اين روی در حالی که طبقه متوسط جامعه سال ها به اميد دستيابی به يک جامعه آزاد و مدرن و مستقل مبارزه کرده بود و تلاش می کرد که هويت ملی خود را از نوکر صفتی ها و تقليدهای کورکورانه از غرب بپالايد و آن را در مسير تمدن روز فعال کند، با انکار نقش خود به حضور فرودستان در قدرت ذوق می کرد بی آن که توجه کند اينان گوش دل به روحانيتی سپرده اند که اقتصاد را کار خر می دانند و به سخن آيت الله خمينی ملت محروم برای نان و خربزه مبارزه نکرده اند بلکه برای اجرای احکام اسلام جانفشانی کرده اند و لذا غم اصلی اين مستضعفان اصلاح حجاب زنان، منع شرابخوارگی يا نجات هويت اسلامی خود که در تعارض با ارزش های تمدن نوين که از غرب آمده و جهانگير شده است بود و نه يک جامعه بی طبقه ای که به تعبير دکتر ابوالحسن بنی صدر «توليد در حد استعداد و مصرف در حد تقوی» و جامعه ای که «همه چيز به همگان تعلق خواهد گرفت و می توانند از جيب يکديگر هر چه می خواهند برگيرند.» (اقتصاد توحيدی، ابوالحسن بنی صدر، صفحه ۳۲۰.)
***
بخش دوم
مفاهيم سردرگم
پيشگفتار
همانطور که گفته’ شد در سالهای انقلاب جو غالب بر فضای فکری نيروهای مبارز و تحصيلکردگان، جّو مارکسيستی بود. علاوه بر معتقدين به مکتب مارکسيسم، عمده روشنفکران عرفی جامعه نيز از اين منظر به جهان می نگريستند. اين جّو چنان غالب بود که بخش وسيعی از نيروهای تحصيلکرده مذهبی نيز تحت تأثير اين مکتب بودند و از اين زاويه مفاهيم دينی را تفسير و تبيين می کردند. اين جّو چنان حاکم بود که مذهبيونی که تحت تأثير اين انديشه نبودند نيز با فرا رسيدن انقلاب ناگزير به هماهنگی با آن شدند و برای آنکه ميدان را به انديشه ی مارکسيستی واگذار نکنند، به بهره گيری از آن پرداختند و اين را در دو شکل انجام دادند يکی اصطلاحات دينی خود را به نحوی به کار بردند که نيروهای لائيک ناآشنا با آن، مفاهيم آشنای خود را از آنها استنباط کننداز آنجمله اين بی خبران اصطلاح مستضعف را معادل فرودستان و رنجبران انگاشتند و اصطلاحات مستکبر و طاغوت را تعبير به طبقه ی فرادست و بورژوا يا فئودال کردند و در حقيقت در اثر عدم شناخت با ادبيات دينی با دست خود، خود را در چاله انداخته و آلت دست آيت الله خمينی و روحانيون شدند. در حالی که در بينش دينی روحانيون اين اصطلاحات معانی ديگر داشتند و در نتيجه تحصيلکردگان از ظن خود يار روحانيت شدند و به خيال خود با به کار بردن اين مفاهيم از آموخته های مکتب خودشان پيروی می کردند، اما در حقيقت روحانيت با استفاده از عدم آگاهی آنان اين جماعت را به راهی متفاوت و حتی گاه در تعارض با راه مورد تصور آنان کشاند و از آن با زيرکی بهره برداری ابزاری کرد.
ترفند ديگر روحانيت حاکم استفاده از اصطلاحات مورد قبول نيروهای چپ به نفع خود بود. اصطلاحاتی که در ادبيات دينی وجود نداشت. روشنفکران غيردينی نيز فريب خورده و آلت دست آنان شدند. يکی از اين اصطلاحات اصطلاح “ليبرال” بود.
ليبرال:
اين اصطلاح در مکتب مارکسيستی بيانگر يک مکتب اقتصادی است که به آزادی سرمايه اعتقاد دارد و بر آنست که عرضه و تقاضا خود کنترل کننده يک اقتصاد سالم و مانع استثمار است، لذا دولت بايد حداقل نظارت را بر اقتصاد داشته باشد. در نتيجه کمترين ماليات گرفته شود و خدمات رفاهی و اجتماعی نيز به بخش خصوصی واگذار شود. کوتاه کلام ليبرال خواستار آزادی بازار از نظارت حکومتی است.
اما اين اصطلاح نزد مارکسيست ها و بويژه در شوروی در تضاد با جهان سرمايه داری غرب بار منفی بيشتری پيدا کرد و به معنی سرمايه دارانی شد که در راه کسب منافع هرچه بيشتر خود خواستار آزادی از هرگونه اصول انسانی و قواعد اخلاقی هستند تا آزادانه به استثمار بيشتر فرودستان جامعه بپردازند و اين را وجه مشخصه جوامع غربی در مقابل شوروی کردند. و در جهان سوم و نزد مبارزان سياسی خواه و ناخواه ليبرال به معنی وابسته به غرب و طرفدار منافع دولت های سرمايه داری و استثمار کشورها و مردم فرودست شد، اما اين اصطلاح تقريباً در نزد تمام مذهبيون کشورهای غربی به معنی آزادی از قيودات اخلاقی دينی و در نتيجه بی بندوباری اخلاقی است، لذا در آمريکای سرمايه دار مذهبيون سرسخت غيردينان يا سست دينان را ليبرال می خوانند.
پس از انقلاب روحانيت در مبارزه بر سر قدرت با نيروهای مذهبی آشنا با تمدن نو و در نتيجه خواستار اصلاح در نگرش سنتی دينی و به اصطلاح اصلاح طلبان دينی سخت احساس ضعف می کرد، زيرا اين جماعت از سويی خواستار تفسيری نو از اسلام بودند که با تمدن مدرن همخوانی داشته باشد و از سويی روحانيت را عقب مانده از زمان می دانستند لذا مدعی اسلام منهای روحانيت يا حداقل منهای تسلط روحانيت و تفکرات ارتجاعی آنان بودند. مشکل آنجا بود که روحانيت سنتی خود به خوبی می دانست که به دليل امکان بسيج توده های ناآگاه ابزار قدرت را می تواند به دست بگيرد، اما در اثر ناآشنايی با زمان و ندانستن حتی الفبای مسايل اقتصادی و اجتماعی و سياسی روز در مقابل اين روشنفکران و تحصيلکردگان دينی محکوم به شکست و يا تسليم است و اين خطر را بويژه در تجربه ی دولت موقت به شدت لمس می کرد، زيرا می دانست که آيت الله خمينی برای اداره کشور نيازمند به کارآيی اين مذهبيون آشنا با جهان روز بود و می دانست روحانيتی که چندين دهه در درون قلعه حوزه های علميه در قهر با تمدن روز در بی خبری از جهان بوده به تعبير آقای خمينی قادر به اداره ی يک محله و مدرسه هم نيستند، قادر به اداره ی کشور نخواهند بود.
اما با گذر زمان روحانيت هرروز اعتماد به نفس بيشتری می يافت و پس از عمل در پست های معاونت وزارتخانه ها از جمله حجت الاسلام هاشمی رفسنجانی در وزارت کشور و آيت الله خامنه ای در وزارت دفاع و روحانيون در سراسر کشور در پست های مختلف اداری معتقد شده بود که کارها را می تواند به دست بگيرد و تمامی قدرت را قبضه کند، لذا در اين مبارزه نياز به ياری نيروهای چپ و عرفی داشت کسانی که چون مذهبيون متجددی که دولت را در دست داشتند، مجهز به دانش روز و آشنا با جهان بودند.
روحانيت به زودی متوجه شد که نيروهای چپ و عرفی همراه با آنان در ستيز با دولت موقت هستند، زيرا برطبق مکتب آنان اينان ليبرال هايی بودند که به اقتصاد بازار اعتقاد داشتند از جمله در نوشته هايشان لبه ی تيز تيغ حمله را به سوی اينان گرفته بودند و سازمانهای مارکسيستی از جمله چريک های فدايی خلق که حال صدها هزار طرفدار پيدا کرده بود و در هر دانشگاهی دفتر و دستک داشت، مرتباً بازرگان را بورژوا و کارخانه دار می خواندند. روحانيت به راحتی می ديد که اينان آنقدر در خيالات و تصورات ايدئولوژيکی خود غرق هستند که نمی فهمند کسی را بورژوا می خوانند که پس از آنکه سالها از اساتيد معتبر دانشگاه بوده و يک ربع قرن پيش در زمان دکتر مصدق سازمان آب تهران و بعد شرکت نفت را اداره کرده بود، يک ماشين پژوی دست دوم و يک شرکت مهندسی کوچک دارد.
لذا دست اينان را در حمله به دولت موقت باز گذاشتند و در حالی که مبارزه ی فکری و سياسی و عقيدتی با دولت را به عهده ی آنان گذاشته بودند، خود در مساجد پس از نماز دينداران بی خبر را ترغيب می کردند که بر او لعن بفرستند، لعنی که شيعيان متعصب در مورد خلفای اوليه چون حضرت عمر به کار می بردند و لذا نيروهای چپ خوشحال شدند از اينکه روحانيت آنان را پذيرفته و بر سر دشمن مشترک با آنها همزبان شده است. می ديدند روحانيتی که به برداشت آنان ضدامپرياليستی ، خلقی، طرفدار مستضعفين (که به تصور آنان يعنی پرولتاريا يا رنجبران) بود ، حال با پذيرش اصطلاح مارکسيستی آنها به مقابله با طرفداران اقتصاد بازار رفته است بی آنکه توجه کنند که اين روحانيت به طور سنتی تمام امکانات مالی اش را از بازار داشته و ياران اصلی کنونی آن گروه هايی چون حزب مؤتلفه اسلامی هستند. اينان چنان در ذهنيات خود غرقه بودند که اگر يک لحظه توجه می کردند که اصطلاح ليبرال در تعبير و تفسير روحانيت مثل عموم دين داران و مذهبيون سرسخت ساير نقاط جهان به معنی سست دين بودن و آزاد بودن در پذيرش تعليمات و دستورات دين مورد نظر آنان است که با اين تعبير اگر اين مذهبيون مستوجب لعن هستند نيروهای چپ و عرفی مسلماً مستوجب کشتن و قتل عام هستند، اما با اين وجود روحانيت اصطلاح “ليبرال” را که نه لغتش که حتی مفهومش هم در آموزش های دينی نبود را در حد وسيعی برعليه دولت موقت و بعدها عموم اطلاح طلبان به کار برد و چپ بی خبر و ناآگاه آتش بيار معرکه شد.
سوءتفاهمی ديگر
بدينسان می بينيم که در جوی که انقلاب به پيروزی رسيد و در آن به راه خود ادامه داد “مبارزه ی طبقاتی” اصل شده بود. نيروهای چپ و همدلان با آنان برطبق آموزش های مکتبی خود خلق را مقدس، پاک، صاحب اصلی انقلاب می دانستند و همه تلاششان بر آن بود که اين طبقه ی شريف را بر کرسی قدرت بنشانند در حالی که روحانيت چنين باوری را در مورد خلق ها نداشت و آنان را “عوام کالامقام” و “اکثرهم لايعقلون” می دانست و از همين روی آنان می بايست مقلد روحانيت باشند. مقلد قرار است پيرو مرجع تقليدش باشد و ولايت و سرپرستی آن وظيفه ی روحانيت است. ولايتی که به تعبير رسايل دينی ولايت بر صغيران و سفيهان و محجوران است و آقای خمينی و روحانيت مؤمن به او که قدرت را به دست گرفتند همين مفهوم را به جامعه سرايت دادند. به خوبی معلوم است در چنين بينشی خلق به معنی مارکسيستی آن معنی ندارد، بلکه خلق مقلد است و حداکثر صلاحيت آن پيروی صادقانه و با تمام وجود از رهبر دينی خود است.
تقدس زدايی از مفهوم خلق
در داستان “سووشون” نوشته ی خانم سيمين دانشور به سالهای اوايل دهه ی پنجاه، قهرمان داستان شخصی است به نام “جلال” فردی از طبقه ی متوسط رو به بالا که در راه مبارزه با استبداد حاکم خطرهای بسيار می کند، اما “خسرو” نوجوان پرشور او افتخاری به پدر نمی کند، بلکه می گردد در فاميل خود نشانی از يک کارگر بيابد و به آن فاميل دست چندم خود افتخار کند و نشان دهد که او فرزندی از تبار محرومان است. داستان بسياری از مبارزان دوران شاه و عمده اعضا و طرفداران چريک های فدايی خلق و ديگر نيروهای چپ به علاوه مجاهدين و مسلمانان مبارز. اعترافی که هنوز در کمتر آثار اين نويسندگان بازگو شده است و با آنکه خسروها پس از انقلاب ديدند که آن خلق های مقدس چگونه آنان را از دم تيغ گذراندند و با آنکه به آشفتگی های ذهنی خود در اين رابطه اشاراتی کردند، اما اعتراف به خطای ديد خود نکردند و جسارت نکردند بگويند ارزش های والا متعلق به طبقه متوسط خرده بورژوايی بود که آنان به آن تعلق داشتند نه به کسانی که مقدس شمردند و بی جهت مبارزات خود را به نام آنها تمام کردند و در روزهای اول انقلاب با چه شوقی می کوشيدند يک کارگر يا دهقان را در جمع خود بيابند و آن را حلوا حلوا کرده و بر سر بگذارند و به عنوان دليل حقانيت خود ارائه کنند.
اين جماعت هنوز اعتراف نکرده اند که آنها “محروميت” و “مظلوميت” را با “حقانيت” اشتباه گرفته بودند و بر آن بودند که خلق محروم و مظلوم لياقت و حق رهبری دارد و طبقه متوسط بايد بکوشد به جای هدايت و رهبری و کمک به آنان برای يافتن راه خود آنان را نه تنها جلودار و مستحق حکومت بداند، بلکه ارزش های فرهنگی آنان را ستايش کند.
شناخت واقعی طبقه متوسط از طبقه فرودست
سی سال است که ستيزی بی امان ميان “فرهنگ طبقه متوسط” و “فرهنگ فرودستان “ادامه پيدا کرده است. نخست فرودستان تجليل ميشدند و حضورشان نشان حقانيت بود و طبقه متوسط خواستار حکومت آنان بود. بعد که طبقه متوسط ديد به دست آنان سرکوب می شود، سرخورده شد، اما سرخورده ای سردرگم زيرا جسارت اعتراف به خطای در انديشه نداشت .از اين روی گناه را يکپارچه بر گردن روحانيت انداخت که توده هارا فريب داده است، غافل از آنکه اين گروه به طور طبيعی و در بيشتر نقاط جهان در اثر ناآگاهی آلت دست می شوند در يک جا روحانيت و در جای ديگر رهبران پوپوليست و در جای ديگر رهبران فاشيست فرصت شناس که اينياتسو سيلونه در “فونتامارا” در مورد ايتاليا به تصوير کشانده و “قلعه حيوانات” جرج اورول نشانگر ديگر آن است.
اما اگر نسل پيش از انقلاب اسير چنين کج انديشی ها بود و ايدئولوژی غلط او نمی گذاشت واقعيت را ببيند، نسل پس از انقلاب که چنين عينکی به چشم نداشت واقعيت را آنگونه که هست ديد. وی ديد که فرودستان به هر دليلی اعم از اينکه فريب خورده اند يا برمبنای فرهنگ خودشان عمل می کنند کمر به نابودی ارزش های فرهنگی او بسته است. فرودستان مدافعان طبقه متوسط خود را قتل عام، شکنجه و زندان می کنند و با بيرحمی هرچه بيشتر برای رضای خدا اينان را شلاق می زنند. در زندان ها اين محرومان به دختران و پسران جوان تجاوز می کنند و به دنبال توجيهاتی شرعی و غيرشرعی برای ارضای عقده های جنسی و خشونت طلب خود هستند. ديدند که لمپن ها و لات ها متعلق به اين طبقه هستند؛ کسانی که به کمتر ارزش اخلاقی پايبند هستند. آنان چهره واقعی “قيصر” را ديدند نه رويابافی های کيمياوی را در مورد او.
ديدند اين ها می خواهند که طبقه ی متوسط چون خود آنان از يک زندگی طبيعی و لذت بخش محروم باشد. ديدند که آنان می خواهند جوانان جلوه گری نکنند، لباس چرک بپوشند، آرايش نکنند، دست در دست هم قدم نزنند، شادی و پايکوبی نکنند، لذتشان در شکنجه جسمی در عزاداری ها خلاصه شود، زنان را موجودات حقير و مطيع بدانند و چون وسوسه گری ويژه زنان ميدانند لذا اين زنانند که مردان را به گناه می کشانند، پس بايد هرچه پوشيده تر باشند، گويی درجه عفت زنان بستگی به درجه ی محدوديتی دارد که مردان برای آنها تعيين می کنند مگر نه آنکه همه بدبختی بشر از آن بود که حضرت “حوا” حضرت “آدم” را اغوا کرد والا فرزندان آدم ابوالبشر در بهشت زندگانی خوشی می توانستند داشته باشند.
ديدند که آنها دروغ می گويند و از دروغگويی خود شرم ندارند. ديدند که آنها فرهنگ محروميت خود را به جامعه تحميل می کنند. ديدند که تنها پايگاه ارزش های اخلاقی آنان دين است با سست شدن ايمانشان و ديدن ريا و تزوير رهبران دينی شان ديگر هيچ خدايی را بنده نيستند و در فساد دست همه آنانی که طاغوتيشان می خواندند را از پشت می بندند. ديدند که اينها برای هيچ قانونی احترام قائل نيستند، زيرا هميشه قانون را عامل سرکوب خود ديده اند، لذا حتی دادگستری آنان به چنان بيدادگاه هايی تبديل شده که از آنچه از بيدادگاه دوران شاه شنيده اند صدها بار بدتر است. ديدند که حتی در ميدان مبارزه برای نجات وطن نيز هم دگرانديشان را به جوخه ی اعدام سپردند و بعد تمام مبارزات ملی را به نام خود تمام کردند. ديدند که نويسندگان و شعرا و اساتيد دانشگاه ها و هنرمندان و به طور کلی عموم توليدکنندگان فرهنگی آنان را طرد کردند و رهبرشان فرياد زد که “قلم ها را بشکنيد” و اينان الله اکبر گويان قلم های آنان را شکستند.
اينان ديدند که مبارزان نسل گذشته شان آرمان گرايان با اخلاقی بودند که در نهايت انديشه شان برخطا بود، اما فرودستان به قدرت رسيده به آسانی هر معياری اخلاقی و انسانی را لگدمال می کنند. آنان با گوشت و خون خود درد حافظ را لمس کردند که “در ميخانه ببستند خدا را مپسند/ که در خانه ی تزوير و ريا بگشايند”. آنان ديدند که اينهمه فاجعه را نه امپرياليست غرب و انگليس که خود همين مردم بر سر مردم درآورده اند و متوجه شدند که ناصرخسرو به حق گفته که “چون نيک نظر کرد پر خويش در آن ديد/ گفتا ز که ناليم که از ماست که بر ماست” و فهميدند چرا حافظ گفته است “يارب مباد آنکه گدا معتبر شود/ گر معتبر شود ز خدا بی خبر شود”.
اينان ديدند که اوج تجلی فرهنگ فرودستان آقای احمدی نژاد است؛ نماد يا وانمود اين قشر. و ديدند که چگونه اين نماد چون پيروان بی خبر خود به آسانی در برابر تلويزيون های جهان دروغ می گويد و نمی فهمد که در ده ورامين نيست که آنچه را گفته انکار کند، بلکه امروزه با اينهمه وسايل ارتباط جمعی دروغ سی سال قبل هم روی اينترنت ها افشاگری می شود. اينان ديدند که در اثر همان خطای ايدئولوژيکی چگونه آقای احمدی نژاد قهرمان استادان و نويسندگان و هنرمندان از جمله آقای عباس کيارستمی و چپ های دوآتشه شد و اين گروه بالاترين درصد رای را به او در انتخابات دوره ی نهم رياست جمهوری دادند. همان ها که در اول انقلاب حزب توده شان آيت الله خلخالی را کانديدای مجلس کرد.
بی جهت نيست که رمان کم مايه “بامداد خمار” نوشته ی خانم حاج سيدجوادی نزديک به پنجاه بار چاپ شد. کتابی که در آن قشر متوسط رو به بالای آن بسيار بافرهنگ و با اخلاق و مبادی آداب است در حالی که مردم قشر فرودست آن همه طمعکار، خشن، غيراخلاقی و سودجو هستند. دنيای تخيلی ای که بيش از آنکه واقعيت داشته باشد ، خشم فروخورده ی طبقه ی متوسط را راضی می کند. تجلی ديگری از همين خشم را در رمان تاريخی”کيميا خاتون” می بينيم که در آنجا ايرانيان شريف اسير دست تعصب ملايان شده اند، حتی اگر آن ملا، مولانا جلال الدين رومی و مراد او شمس تبريزی باشد.
ادامه دارد
پیام برای این مطلب مسدود شده.