مولانا جلال الدین بلخی نه تورک بود نه اوزبیک
تاجیکم: سیاوش: پیش از این نبشته ی یک پان تورکیست را نشر کردیم که اوزبیک بودن مولانا جلال الدین بلخی را به خیال خود اثبات کرده بود . اکنون نوشتار دیگری را به نشر می سپاریم که پاسخ دروغ بافی های آن پان تورکیست را داده است . ادامه ی مطلب را بخوانید:
برای درک بهتر این نبشته و آگاهی یافتن از ادعای پان تورکیست ها ، بهتر است که نخست نوشتار ” مولانا تورک است ” را مطالعه کنید و بعد این پاسخش را بخوانید . اگر آن نبشته را نخوانده اید ایــــــــــــن جــــــــــا فشار دهید.
غرضها تیره دارد دوستی را ،
پاسخی به مقاله «مولانا ترک است و فقط چند روزی از خاک ایران رد شده، چند روز پیش به طور تصادفی گذارم به تارکدهای افتاد که به مناسبت بزرگداشت سال مولانا جلالالدین محمد بلخی، عارف و شاعر پرآوازهی ایرانی، برپا شده بود. نوشتهای در آنجا خواندم به قلم آقایی به نام «سعید نسفی» با این ادعا که “مولانا ترک است و فقط چند روزی از خاک ایران رد شده”. تاریخی در بالا یا پایین نوشته ندیدم بنابراین نمیدانم که این نوشته چقدر قدیمی است.
کل ادعای ترک بودن مولانا جلالالدین محمد بلخی آن قدر بیپایه و مسخره است که مرغ پخته را بر سر سفره به خنده میاندازد. اما باید بدین گونه ادعاها پاسخ کافی و مستدل داد تا ناآگاهان باور نکنند.
من نیز بر آن شدم که بر اساس شعرهای خود مولانا پاسخی به آقای سعید نسفی بدهم. ایشان از یک سو با استناد به شعر مولانا مینویسد:
جناب آقا. شما بجای اینکه اندرز و پند خداوندگار بلخ را بپذیرید، برعلیه آن اقدام کردهاید. جضرت مولانا میفرماید…
تو برای وصل کردن آمدی ———- نی برای فصل کردن آمدی
اما از سوی دیگر تمام تلاش خود را به کار میبرد که مولانا را از کیستی (هویت) خودش جدا کرده و بدون ارائه کردن هیچ مدرک محکم و مستدلی او را ترک معرفی کند.
میگویند روزی ملا نصرالدین در خیابان راه میرفت و به دروغ میگفت سر خیابان آش نذری میدهند. عدهای از مردم باور کردند و با شتاب به سر خیابان دویدند. کمی نگذشت که خود ملا هم باورش شد و شروع به دویدن کرد. گفت نکند واقعا آش نذری میدهند. پانترکگرایان هم آن قدر این گونه ادعاها را برای خودشان تکرار کردهاند که خودشان هم باورشان شده که مولانا جلالالدین محمد بلخی ترک (یا به قول خودشان “تورک”) بوده است.
در اینجا به بررسی نوشتهی آقای سعید نسفی میپردازم و دربارهی ادعاهای ایشان توضیحهایی میدهم:
طوریکه در ترکستان افغانستان همه ترکی زبانان به عین شکل زبان دومیشان دری میباشد.
مولانا در خانه خود بزبان ترکی اوزبیکی صحبت مینمود و تاجیکی را طوریکه از اشعار او برمیآید بحد عالی میدانسته و وی اشعار ترکی بسیار دارد.
۱) ترکستان افغانستان کجاست؟
۲) هیچ مدرکی در این باره وجود ندارد که مولانا در خانه ترکی صحبت میکرده است (چه برسد به نوعی اوزبیکی آن). شاید این تک بیت از خود مولانا در دیوان شمس برای پاسخ کافی باشد:
تو ماه ترکی و من اگر ترک نیستم —— دانم من این قدر که به ترکی است آب “سو”
در هیچ یک از تذکرههای ادبی معتبر یا زندگینامههای مولانا که در طول ۷۰۰ سال پس از مرگش نوشته شده هیچ نشانی از ترک بودن و به ترکی صحبت کردن وی در خانه نیست. در کتاب «مناقب العارفین» نوشتهی شمسالدین احمد افلاکی، از شاگردان مولانا، چنین چیزی نیامده است. معمولا انسانها در زمان خشم برای دشنام دادن از زبان مادریشان استفاده میکنند. در مناقب العارفین چندین بار از زبان مولانا دشنام “غُر خواهر” را میشنویم که از دشنامهای پارسیزبان خراسان بوده است.
مولانا هرگاه از بلخ و خراسان یاد میکند با شور و شعف است:
معشوقه به سامان شد تا باد چنين بادا ———— كفرش همه ايمان شد تا باد چنين بادا
شمس الحق تبريزی از بس كه درآميزی —————— تبريز خراسان شد تا باد چنين بادا
گه ز سپاهان و حجاز و عراق ————– مطرب آن ماه خراسان شوی
خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو —- به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو
این عجب تر که من و تو به یکی کنج این جا —- هم در این دم به عراقیم و خراسان من و تو
و یا پس از چند بیت عربی میگوید:
پارسی گو گرچه تازی خوشتر است ——— عشق را خود صد زبان دیگر است
پارسی گوييم هين تازی بهل ————- هندوی آن ترك باش ای آب و گل
مسلمانان مسلمانان زبان پارسی گويم ———– كه نبود شرط در جمعی شكر خوردن به تنهایی
۲) قومی به نام اوزبک در زمان مولانا وجود نداشته که مولانا از میان آنان باشد. اوزبکها (در اصل اوز بیگ = اغوز بیگ = اغوز بزرگ) و سلسلهی آنان یعنی شیبانیان و شیبک خان دست کم ۲۰۰ سال پس از مرگ مولانا تشکل یافتند.
۳) زبانی به نام تاجیکی نداریم. تاجیک در برابر ترک و به معنای ایرانی است. همان کسانی که امروزه پانترکگرایان به آنان “فارس” میگویند. تاجیکان در تاجیکستان و افغانها در افغانستان به زبان پارسی صحبت میکنند و مینویسند. همان طور که زبانی به نام کانادایی یا امریکایی نداریم بلکه این هر دو کشور به زبان انگلیسی صحبت میکنند. زبان مادری مولانا همان طور که خودش در تمام نوشتههایش بیان کرده زبان پارسی است. و خود وی نیز از بزرگترین شاعران زبان پارسی است.
چهارم آن که مولانا “اشعار ترکی بسیار” ندارد. در میان بیش از ۳۰۰۰ غزل در «دیوان کبیر» یا همان «دیوان شمس» شاید کمتر از ده غزل به زبان ترکی وجود داشته باشد. اشعار عربی مولانا به مراتب از شعرهای ترکی او بیشتر است. با این استدلال مولانا بیشتر عرب است تا ترک. زیرا نماز و دعاها و مناجتش را در خانه و مسجد به زبان عربی میخوانده است.
او گوید:
ترکی همه ترکی کند تاجیک تاجیکی کند ———– من ساعتی ترکی کنم یک لحظه تاجیکی کنم
گویا تنها لحظۀ تاجیکی گویهای او شعر سرودن وی است و بس.
این بیت دربارهی “ترکی کردن” است و “تاجیکی کردن” نه ترک بودن و تاجیکی گویی. یعنی رفتار نه گفتار. در زبان پارسی میگوییم “پدری کردن” یا “مردانگی کردن” به معنای رفتار پدرانه یا مردانه کردن. مولانا در این بیت میگوید ترکان در همه حال رفتار ترکی دارند. تاجیکان (ایرانیان) همواره رفتار تاجیکی دارند. اما من گاهی مانند ترکان رفتار میکنم و گاهی مانند ایرانیان. همان طور که در مثنوی نیز میگوید:
من به هر جمعیتی نالان شدم ———— جفت خوشحالان و بدحالان شدم
هر کسی از ظن من شد یار من ———- وز درون من نجست اسرار من
در بیت مورد اشاره مراد از ترک نیز ترکان فرارود (ماوراءالنهر) است نه ترکان کشور جدیدی به نام ترکیه یا ترک زبانان امروزی. برای توضیح بیشتر باید این بیت دیگر از مولانا را نقل کنم که میگوید:
یک حمله و یک حمله، کآمد شب و تاریکی ———- چستی کن و ترکی کن، نه نرمی و تاجیکی
یعنی مانند ترکان ]=کوچنشین، جنگاور، یا خشن[ برای حمله چست و چالاک باش. نه مانند ایرانیان ]=یکجانشین و شهری[ باوقار و نرم.
اگر او ایرانی میبود و یا به ایران تعلق میداشت چرا به ایران حیات بسر نبرد؟
یکم آن که ایران تنها محدود به ایران سیاسی امروزی نیست. مرزهای امروزی در زمان مولانا وجود نداشتهاند. اگر میگوییم مولانا ایرانی است نه به این معنا که در ایران امروزی زاده شده و شناسنامه و گذرنامهی ایرانی داشته است. این ادعای نویسنده یا از روی ناآگاهی از تاریخ و فرهنگ این گوشه از دنیا است یا از روی تنگ نظری و غرض. وقتی میگوییم کسانی که سدههای پیشین درگذشتهاند ایرانی بودهاند نه تنها منظورمان ایران امروزی با مرزهای سیاسی آن است بلکه منظورمان ایران بزرگ است که از فرارود تا دیار بکر (در شرق ترکیهی امروزی) بوده و امروز کشورهای تازه استقلال یافتهای چون تاجیکستان، ازبکستان، ترکمنستان، و جمهوری آذربایجان و کشور قدیمیتر افغانستان را نیز دربرمیگیرد.
دوم آن که یکی از دلایل مهاجرت مولانا و بسیاری از دیگر ایرانیان از شرق ایران به سوی غرب حملهی ترکان و مغولان بوده است. خاطرات مولانا و دیگر شاعران ایرانی از ترکان و مغولان به صورت حمله و کشتار و ویرانی بوده است. اصطلاح ترکتازی هنوز در زبان پارسی رایج است. مولانا در غزلی میگوید:
شیخ هندو به خانقاه آمد ———- نی تو ترکی؟ درافکن از بامش!
که گذشته از استعارهای که برای شب و روز (هندو و ترک) در آن هست اشارهای نیز دارد به خاطرات مولانا از برخورد و رفتار ترکان و مغولان با شیخهای خانقاهها و عارفان ایرانی در خراسان – زادگاه مولانا – که در برابر تجاوز و غارت آنان مقاومت کردند. در این بیت از پرتاب کردن شیخ خانقاه از بالای بام صحبت میکند. نمونهی دیگری از این گونه کشتنها، رفتار مغولان با شیخ نجمالدین کبری – سرسلسلهی فرقهی صوفیان کبرویه – است که با دست خالی و با سنگ در کنار مریدان و دیگر مردم از شهر و کشور خود دفاع کرد و وقتی مغولان او را گرفتند در آب خفهاش کردند.
چند نمونهی دیگر از رفتار ترکان در شعرهای مولانا:
آن غُزان ترك خونريز آمدند ——- بهر يغما بر دهي ناگه زدند
دو كس از اعيان آن ده يافتند ——– در هلاك آن يكي بشتافتند
اگر تتار غمت خشم و ترکیای آرد ———— به عشق و صبر کمر بسته همچو خرگاهم
ترکی کند آن صبوح و گوید —————- با هندوی شب به خشم “سن سن”
ترکیات به از خراج بلغار —————- هر “سن سن” تو هزار رهزن
آب حیات تو گر از این بنده تیره شد ———– ترکی مکن به کشتنم ای ترک ترک خو
و معلوم است که او ترک بوده و با ترکان ترکیه احساس آرامش و قومیت و همزبانی مینموده است.
کشوری به نام ترکیه از سال ۱۹۲۳ میلادی/۱۳۰۲ خورشیدی به وجود آمده است. در زمان مولانا آسیای کهتر یا آناتولی به عنوان روم شناخته میشده زیرا پیشتر به امپراتوری روم شرقی یا بیزانس تعلق داشت. در زمان مولانا ساکنان این ناحیه علاوه بر ایرانیان ساکن در دیار بکر، بومیان یونانیتبار (رومی) و نیز مهاجران و سپاهیان ترک بودند. دیار بکر تا زمان شاه اسماعیل صفوی یعنی حدود ۳۰۰ سال بعد از مرگ مولانا جزوی از ایران بود. بالاتر بیتی را آوردم که مولانا به روشنی گفته بود که ترک نیست:
تو ماه ترکی و من اگر ترک نیستم ——— دانم من این قدر که به ترکی است آب “سو”
کسی که زبان مادریاش ترکی باشد چنین بیتی نمیگوید. یا این که مولانا دروغ گفته و ترک بوده است. مولانا، شمس تبریزی و بیشتر شاگردان مولانا مانند صلاحالدین یعقوب زرکوب و حسامالدین چلبی و دیگران به زبان پارسی صحبت میکردند. مولانا پیوستگی خود به فضای فکری و فرهنگی ایرانی و خراسانی را در این بیت بیان کرده است:
عطار روح بود و سنایی دو چشم جان ——— ما از پی سنایی و عطار آمدیم.
حضرت مولانا ترک بودن خود را اینطور ثابت مینماید و پاسخ این سوال را که مولانای رومی از کجا است از خود او بپرسیم.
گفتم ز کجایی تو، تسخیر زد و گفت ای جان ———————- نیمیم ز ترکستان، نیمیم زفرغانه
۱) واژهی درست “تسخر” است نه “تسخیر”. به معنای ریشخند و به مسخره چیزی را گفتن.
۲) این بیت حرف رند مستی است که مولانا دیده است نه حرف خود مولانا. بیتهای پیشین و پسین چنین است:
از خانه برون رفتم مستیام به پیش آمد ———– در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتی بیلنگر کژ میشد و مژ میشد ————- وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم: ز کجایی تو؟ تسخر زد و گفت ای جان —— نیمیام ز ترکستان نیمیام ز فرغانه
نیمیام ز آب و گل، نیمیام ز جان و دل ——— نیمیام لب دریا باقی همه در دانه
گفتم که رفیقی کن با من که منات خویشام ——— گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
یعنی اصلا مهم نیست من از کجا هستم. با تفسیر آقای نسفی لابد “نیمیام لب دریا” یعنی مولانا اهل یک شهر ساحلی ترکستان بوده است! مولانا در مثنوی میگوید:
ای برادر تو همه اندیشهای ————- مابقی خود استخوان و ریشهای
گر بود اندیشهات گل، گلشنی ———– ور بود خاری، تو هیمهی گلخنی
و باز در بیت زیر تأکید مینماید که او یک ترک است و طوریکه ترکها گوشت را نیم خام میخورند و میفرماید که من ترک هستم و در تصوف، نیم خام میباشم
ترک جوشی کردهام من نیم خام —————— از حکیم غزنوی بشنو تمام
بیت بالا بصورت خاص حکم مینماید مولانا به ترک بودن خود هم اعتراف و هم افتخار مینماید.
ترک جوشی ربطی به ترک بودن ندارد. در ضمن نشانی از اعتراف یا افتخار به ترک بودن در این بیت دیده نمیشود. میگوید من نیم خام هستم. که آن هم جای افتخار ندارد. آیا اگر کسی بگوید من دیشب پیتزا خوردم به ایتالیایی بودن خود اعتراف و افتخار کرده است؟ و یا حتما حکیم سنایی که ترک جوشی نکرده است فارس است؟ البته در ادامهی نوشتهی ایشان میبینیم که گویا همه ترک هستند مگر آن که خلاف آن ثابت شود.
از این گونه استدلالها چنین برمیآید که آقای نسفی یا در درک شعرهای مولانا مشکل دارد یا آن را تفسیر به رای میکند.
نوشتن و یا سرودن شعر بزبان تاجیکی این معنی را نمیدهد که باید نویسنده و یا شاعر فارسی زبان باشد. حکیم انوری ابیوردی، خاقانی شیروانی، نظامی گنجوی، الخارزمی، شمس تبریزی یا مرشد عالی مولانا، حضرت ابوالمعانی بیدل، ابوریحان بیرونی، شیخ محمود شبستری، ابوعلی سینا بخارایی، زیبالنسا مخفی، میرزا اسدالله غالب، حضرت امیر خسرو بلخی ثم دهلوی فرخی سیستانی و صدهای دیگر ترکی زبانان بودند که بزبان تاجکی آب حیات بشمار رفته و ستون فقرات ادبیات تاجکی را تشکیل دادهاند و تعداد زیاد اینها بشمول صایب تبریزی به هر دو زبان ترکی و تاجکی شعر سرودهاند و باید بدانید اشعار آبدار و ملکوتی صایب تبریزی هم به ترکی و هم بفارسی مقام ارجمند و عالی دارد.
این بند پر است از دروغ و ادعاهای گزاف و بیپایه و پانترکگرایانه.
زبانی به نام تاجیکی نداریم. ادبیات تاجیک به ادبیات تاجیکستان امروزی گفته میشود و مسلما هیچ یک از این بزرگان در ۱۰۰ سال گذشته در درون مرزهای تاجیکستان زاده نشدهاند. گویا آقای نسفی از بیان نام زبان و ادب پارسی یا فارسی نیز ابا یا اکراه دارند و همه جا از زبان تاجیکی یا تاجکی استفاده میکنند.
به استثنای صائب تبریزی هیچ یک از این بزرگان علم و ادب پارسی (که برخیشان مانند بیدل ایرانی هم نبودند) شعر ترکی ندارند. صائب به احتمال زیاد در اصفهان زاده شد اما به خاطر این که پدربزرگش اهل تبریز بود به تبریزی مشهور شد. در ضمن تبریزی بودن در آن زمان به معنای ترک نبوده است. همان طور که شمس تبریزی نیز ترک نیست.
امیرخسرو و بیدل دهلوی بودند یعنی هر دو هندی بودند نه ایرانی نه ترک. فرخی سیستانی نیز ترک نبود. اسدالله غالب شاعری لاهوری بود که به اردو شعر سروده است.
اگر منظور ایشان از الخارزمی، ابوموسا محمد خوارزمی ریاضیدان مشهور ایرانی باشد وی اصلا به زبان پارسی چیزی ننوشته است چه رسد به ترکی. ابوریحان بیرونی نیز شاعر نبوده است.
گویا در اینجا نویسنده هر نامی را که شنیده به عنوان ترک برشمرده است. این حرف بیشتر به شوخی شبیه است تا جدی. وقت آن نیست که نشان دهم هیچ یک از این بزرگان ترک نبوده است. از این رو به همان سه مورد نخست در فهرست ایشان بسنده میکنم.
حکیم انوری ابیوردی – از بزرگ ترین سخنوران زبان پارسی – دربارهی حمله و ویرانیهای ترکان غُز (نیای ازبکان که آقای نسفی ادعا میکند مولانا از میان آنان بوده است) در خراسان قصیدهای سوزناکی دارد با این مطلع:
به سمرقند اگر بگذري اي باد سحر ———– نامه ی اهل خراسان به بر خاقان بر
و در آن از ستمهای غزان چنین میگوید:
خبرت هست كزين زير و زبر شوم غُزان ———– نيست يك پي ز خراسان كه نشد زير و زبر
شاد الا به در مرگ نبيني مردم ———– بكر جز در شكم مام نيابي دختر
مسجد جامع هر شهر ستورانشان را ———– پايگاهي شده نه سقفش پيدا و نه در
خطبه نكنند به هر خطه به نام غز از آنك ———– در خراسان نه خطيب است كنون نه منبر
كشته فرزند گرامي را گر ناگاهان ———– بيند، از بيم خروشيد نيارد مادر
آنكه را صد ره غز زر ستد و باز فروخت ———– دارد آن جنس كه گوئيش خريدست به زر
بیت آخر بدین معناست که ایرانیان که میتوانستند ترکان غز را صد بار بخرند و بفروشند اکنون ترکان چنان با آنان رفتار میکنند که گویی ایرانیان بندهی زرخرید آنان هستند.
در این قصیده که حدود ۳۰ بیت دارد دست کم ۱۰ بار نام ایران تکرار شده و بر وضع بد ایرانیان افسوس خورده است.
خبرت هست كه از هرچه در او چيزي بود ———– در همه ايران امروز نماندست اثر
رحم كن رحم بر آن قوم كه جويند جُوين ———– از پس آن كه نخوردندي از ناز شكر
رحم كن رحم بر آنها كه نيابند نمد ———- از پس آن كه ز اطلسشان بودي بستر
رحم كن رحم بر آن قوم كه رسوا گشتند ———- از پس آن كه به مستوري بودند سمر …
بهرهاي بايد از عدل تو نيز ايران را ———– گرچه ويران شد بيرون ز جهانش مشمر
حکیم نظامی گنجوی در مقدمهی «لیلی و مجنون» پس از آن که از پدر و مادر و دایی خود یاد میکند چنین میگوید:
گر شد نسبم به نسبت جد ————- «یوسف پسر زکی موید»
گر مادر من «رییسهی کرد» ———– مادرصفتانه پیش من مرد
گر «خواجه عمر» که خال من بود ———— خالی شدنش وبال من بود
…………..
داني كه من آن سخن شناسم ——- كابيات نو از كهن شناسم
تركی صفت وفای ما نيست ——— تركانه سخن سزای ما نيست
آن كز نسب بلند زايد ——– او را سخن بلند بايد
وی دربارهی احساس خود و وابستگیاش به ایران در دیباچه ی کتاب «هفت پیکر» چنین میسراید:
همه عالم تن است و ايران دل ——– نيست گوينده زين قياس خجل
چون كه ايران دل زمين باشد ——– دل ز تن به بود، يقين باشد
و یا خاقانی شروانی، که از بزرگترین قصیدهسرایان زبان پارسی است، دربارهی رفتار ترکان غز با یکی از علمای دین چنین میگوید:
در مرثيهی امام محمد يحيی و خفه شدن او به دست غزان
های خاقانی تو را جای شِكرريز است و شُكر ——— گر دهانت را به آب زهرناك آكندهاند
محيیالدين كو دهان دين به دُر آكنده بود ———- كافران غز دهانش را به خاك آكندهاند
سلطان محمود کبیر، تیموریان عالیمقام ترکستان هرات و هند، سلجوقیان، ترکان عثمانی، وغیره همه ترکی زبانان بودند که ازخان نعمت آنها، زبان فارسی رونق یافته است، شهنامه فردوسی بد ربا ریک ترک معظم سروده شده است و آن ترک برای فرد وسی مستمری میداد تا شهنامه را تهیه کند.
در این که تیموریان در گسترش ادب و هنر نگارگری نقش داشتهاند حرفی نیست. اما نباید از خاطر برد که بنیانگذار این سلسله، همان تیمور لنگ، چه بلایی بر سر این مردم و شهرهای آبادی چون نیشابور و اصفهان آورد که هنوز نیز خاطرهاش در میان ایرانیان با وحشت همراه است و نیز منارههایی از سر مردمان و چشمانی که از حدقه درآورده شدهاند. شاید دشنام “چشم درآمده” در زبان پارسی یادگاری از کارهای این عالیمقام باشد.
دیگر آن که شاهنامهی فردوسی در زمان سامانیان آغاز شد نه به دربار یک ترک معظم. البته گویا آقای نسفی و دیگر پانترکگرایان سامانیان را نیز “تورک” میداند. فردوسی شاهنامه را در سال ۴۰۰ ق. به پایان برد:
ز هجرت شده پنج هشتاد بار ———- به نام جهانداور کردگار
و میدانیم که سرودن شاهنامه حدود ۳۰ سال طول کشیده است:
بسی رنج بردم در این سال سی ———- عجم زنده کردم بدین پارسی
بنابراین اگر ۳۰ را از ۴۰۰ کم کنیم میشود ۳۷۰ قمری. محمود غزنوی در سال ۳۶۰ ق./۹۷۱ م. زاده شد و در سال ۳۸۷ ق./۹۹۷ م. به حکومت رسید. یعنی وقتی فردوسی کار شاهنامه را شروع کرد سلطان محمود معظم طفل ۱۰ سالهای بیش نبود و وقتی محمود پس از شکست دادن برادر بزرگترش به قدرت رسید ۱۸ سال از شروع کار شاهنامه گذشته بود. با این حساب تعیین مستمری برای فردوسی از سوی محمود غزنوی چندان معقول به نظر نمیرسد. اگر این مستمری وجود میداشت فردوسی در جاهایی از شاهنامه از تنگدستی و سختی روزگار شکایت نمیکرد. آوردن کارها و رفتارهای سلطان محمود با اهل ری و نابود کردن کتابخانهی آن خارج از حوصلهی این نوشتار است.
مستشرقین عقیده دارند که، هرگاه تیموریان هرات در امور هنر و کتاب دوستی مساعی خود را صرف نمیکردند، اینهمه آثار شاید در برابر آماج نابودی قرار میگرفتند.
یکی از دلیلهای نابودی بسیاری از آثار فرهنگی و ادبی ایرانیان به دست صحرانشینانی مانند چنگیز و تیمور و دیگر مغولان و تاتاران بود. وگرنه پیش از آمدن آنان آثار علمی و ادبی در سراسر ایران منتشر میشده و طالبان علم و دانش به آنها دسترس داشتند. شاهنامه در سراسر سرزمینهای اسلامی به پارسی و عربی خوانده میشد. در زمان سعدی، که هنوز “فتنه ی مغول” جهانگیر نشده بود، شعرهای وی از کاشغر در چین تا شام و فلسطین خوانده میشد. همین طور آثار دیگرانی مانند نظامی گنجوی و …
با آمدن اسلام در ترکستان، زبان عربی زبان مذهبی و ادبی قبول گردید چنانچه علمای بزرگ ترکستان چون امام خواجه اسمعیل بخارایی، امام ترمزی، امام ابومنصور ماتریدی، ابوعلی سینای بخارایی، ابوریحان البیرونی، عمر نسفی، قفال چاچی و صدهای دیگر تألیفات خود را بزبان عربی نوشتند، اگر قرار باشد که دانشمندان یک مملکت به یکی از زبانها تألیفات مینماید پس آنها به آن زبان و قوم متعلق باشند، علمای بزرگ فوقالذکر ترکستان به زبان عربی تألیفات نمودهاند پس ما آنها را به قرار فورمول شما یعنی آنها عرب شمرده شوند؟؟
در این بند نیز مانند بند پیشین آقای نسفی هر کسی را میشناخته یا نامش را شنیده به نام علمای ترکستان معرفی کرده است صرف نظر از این که آنان خودشان در آثارشان خود را چگونه معرفی کردهاند. (در ضمن «ترمذی» است نه «ترمزی». شاید اشتباه تایپی ایشان باشد).
اسلام به ترکستان نیامد. ترکان به سرزمینهای ایرانیان درآمده و مسلمان شده و آنجا را ترکنشین کردند.
ابوریحان طبق اعترافهای خودش در کتابهایش ایرانی بود. برای نمونه این جمله در کتاب «آثار الباقیه عن القرون الخالیه» (آثار به جا مانده از دورانهای گذشته): “و أما أهل خوارزم، و إن کانوا غصنا ً من دوحة الفُرس” یعنی “و مردم خوارزم٬ آنها شاخهای از درخت استوار پارسيان (ايرانيان) هستند”. و شهرتش نیز بیرونی است نه البیرونی.
ملاک ما برای ایرانی دانستن این بزرگان زبان نوشتههای آنان نیست. اتفاقا این «فرمول» سادهی پانترکگرایان و پانعربگرایان است. دستهی نخست میگویند اگر امروز شهری در کشور ترکزبانی قرار دارد تمام کسانی که در طول تاریخ بشر در آن شهر و سرزمین زاده شده، زندگی کرده و مردهاند ترک و ترک زبان بودهاند. گروه دوم نیز معیارشان نام شخص یا زبانی است که آن شخص بدان کتابی نوشته باشد. اتفاقا اعراب و پانعربگرایان نیز ادعای عرب بودن این بزرگان ایرانی را دارند. پانترکگرایان و پانعربگرایان و کشورهای تازه استقلال یافته که مشکل بحران هویت دارند به قول مولانا همچون مردی غرقه اند:
مرد غرقه دست و پایی میزند ———– دست هر دم در گیایی میزند
از این رو ابوریحان بیرونی میشود دانشمند عرب یا ترک ازبک، ابونصر فارابی میشود فیلسوف عرب یا ترک قزاق، نظامی گنجوی میشود شاعر ترک جمهوری آذربایجان و بالاخره مولانا جلالالدین بلخی میشود شاعر ترک و همین طور دیگر بزرگان و مشاهیر فرهنگ و ادبی ایرانی مصادره میشوند.
ملاک ما برای ایرانی دانستن این بزرگان، نخست حرفی است که خودشان در نوشتهها و رفتارشان گفتهاند. دیگر آن که همعصران و دوستان و شاگردان و نزدیکانشان چه گفتهاند. و مهمتر از همه فضای فکری و فرهنگیای است که آنان در آن زندگی کرده و نفس کشیدهاند. نه آن که هفت سد سال بعد کسانی که توان درک نوشتههای آنان را به زبان اصلی ندارند تعیین کنند که چون من امروز در این شهر زندگی میکنم و ترک هستم و به ترکی سخن میگویم صرف نظر از آن که در طی ۷۰۰ سال گذشته چه اتفاقهایی افتاده است و چه بر سر ساکنان این سرزمین آمده پس این دانشور یا نامور هم که ۷۰۰ سال پیش در این شهر زندگی میکرده و تمام کسانی که اینجا بودهاند باید ترک باشد.
گر بگویم شرح این بیحد شود ————– مثنوی هفتاد من کاغذ شود
سیاوش
آذر ۱۳۸۶ خورشیدی / دسامبر ۲۰۰۷ ترسایی
پیام برای این مطلب مسدود شده.