سفرههای حکومتی
رادیوفردا: مردی با ته ریش حدودا ۵۰ ساله می گوید: می دونی وقتی بعد از مدت ها به ایران سفر کردم چی بیشتر از همه در ذهنم مونده؟
مرد کنار دستی که او هم میانسال است و شباهت زیادی به مسئولین بسیج و سپاه پاسداران دارد می پرسد: چی ؟ و مشغول خوردن نان و پنیر و گردویش می شود.
مرد اول با احساس تمام از سفرش به نطنز و عبور از کنار تاسیسات اتمی می گوید و از احساس غرورش که چه کار عظیمی در کشور انجام شده است؛ «همین طور ضد هوایی کنار هم ردیف بود و حتی تانک ها را می شد دید و همگی آماده دفاع از تاسیسات اتمی ایران. مگس اگر در هوا بپره زدنش! اصلا حمله که نمی تونه کاری بکنه ، ۵۰ متر زیر کوهه تاسیسات اتمی نطنز.»
مرد دومی گوش می دهد اما همچنان مشغول خوردن است.
اینها بخشی از صحبت های دو مرد ایرانی در رستوران و یا خانه آنها نیست؛ اینها به همراه حدود ۲۰۰ نفر دیگر در دو بخش زنانه و مردانه که با پرده ای از هم جدا شده اند در مرکز اسلامی واشینگتن در بخش پوتومک ایالت مریلند در مراسم افطار دور هم جمع شده اند.
این مرکز در سال ۱۹۸۱ درست دوسال بعد از انقلاب ایران در این محل تاسیس شده است و همزمانی آغاز به کار آن در زمانی است که داستان گروگانگیری ۵۲ آمریکایی در سفارت آمریکا در ایران در اوج خود بود، داستانی که رابطه دو کشور ایران و آمریکا بعد از آن به مدت سه دهه کامل دچار بحرانی اساسی شد.
دعای ربنای استاد شجریان که با ویدئو پروجکشن در حال پخش است مرا به ماجرای ممنوعیت صدای او که توسط صدا و سیمای جمهوری اسلامی اعمال شده و در طول سی سال آشنا ترین آوای سفره های افطار ایرانیان بوده می کشاند. بالاخره تفاوت داخل و خارج از کشور همین هاست؛ هرچند شاعر آیینی حجت الاسلام محمد زمانی و بهروز جعفری عضو کمیسیون فرهنگی مجلس شورای اسلامی در گفتوگو با خبرگزاری فارس از عدم پخش صدای کسی که آنها او را به «کمک کردن به فتنه گران» و «جریحه دار کردن عواطف مردم» متهم می کنند تقدیر کردند. اما ظاهرا این مرکز که نزدیکی آن با حکومت ایران بر همگان آشکار است (و تا چندی پیش تصاویر رهبران ایران ، آیت الله خامنه ای و آیت الله خمینی بر روی دیوار های آنجا خود نمایی می کرده و با اصرار ایرانیان دیگر آنها را روی دیوار ها نمی بینیم) با تصمیمش مبنی بر پخش صدای شجریان تلاش دارد اعلام کند که مستقل است و به حاکمیت ایران مرتبط نیست.
سفره هایی که همانند سفره های افطاری ایرانی ها در داخل کشور به صورت رول پلاستیکی روی زمین پهن شده اند و همه روزه دارها بعد از شرکت در نماز جماعت دور آن ها جمع شده اند تا افطار خود را با سوپ و برنج و مرغی که بین شرکت کنندگان پخش می شود باز کنند.
سوپ هیچ نشانی از سوپ رایج در ایران ندارد و فقط نخود و لوبیا و رشته را در درون کاسه کوچکی می توان دید که بیشتر همچون غذاهای سربازخانه هاست ، غذای اصلی که برنج با طعم هندی و مرغ ساده است نیز هیچ طعم ایرانی ندارد. با توصیه یک مسئول که با صدای بلند از همگان خصوصا بانوان می خواهد که بیش از یک غذا بر ندارند تا همانند شب قبل شرمنده سایر میهمانان نشوند و نوجوان هایی که همگی انگلیسی صحبت می کنند… خودم را درفضایی غریب می یابم.
نکته جالب اما پایین آوردن پرده حائل بین زنان و مردان بعد از اتمام نماز جماعت و در حین صرف غذاست که شاید این را هم باید به حساب تفاوت های کوچک میان این قشر در داخل و خارج گذاشت.
دوباره صحبت های آن دو مرد توجه مرا به خود جلب می کند؛ مرد اول که همچنان با آب و تاب از سفر به ایران تعریف می کند می گوید: نکته جالب دیگر برایش در ایران دعوای دو نفر در مشهد بوده که به فحاشی به همدیگر مشغول بودند.
من که یک سال است از ایران خارج شده ام و اتفاقا از هر دو محل مورد بحث مرد اولی دیدار داشته ام نوستالژی دوری از ایران را شاید بتوانم بفهمم اما نکته ای که برایم عجیب است محل مکالمه، آن هم بر سر سفره افطاری در میان جمع است.
حقیقت این است که اینان نماینده تفکری از جامعه ایران اند که من در میانشان احساس غریبی می کنم و نه تنها در این مرکز که در ایران هم همین احساس را داشتم. اینان که از سی سال پیش در آمریکا ماندگار شده اند و عمدتا در دفتر حفاظت منافع ایران در واشینگتن مشغول به کار هستند همچون اقلیتی که خود را از بقیه جامعه ایرانیان جدا کرده باشند شناخته می شوند و من در طول یک سال گذشته هیچ کدام از آنها را در نشست های فرهنگی و سیاسی در واشینگتن ندیده ام.
به استرسی که درونم با دیدن این جماعت و حرف هایشان ایجاد شده و حس غریبی که به روزهای زندگی ام در ایران و حضورم در مراسم این افراد دارم فکر می کنم که مرد سومی وارد بحث می شود و از مرد اولی سوالاتی می پرسد. مرد اول اینک همچون یک قهرمان و درقامت یک متخصص اتمی ظاهر می شود و شروع می کند به پاسخ دادن؛ «میزان غنای اورانیوم ایران اگر به اندازه اینقدر باشد (و با دستش لیوان یک بار مصرفی را بلند می کند) چندین برابر کوالیتی آن بیشتر از اورانیوم کشورهای دیگر است. اگربه مقیاس این محیط حساب کنیم» و دستش را به دور و اطراف می چرخاند که تقریبا هم اندازه یک زمین بازی بسکتبال است.
تعدادی از افراد که در محل نشسته اند مرا یاد حاجی بازاری های ایران می اندازند و تعدادی دیگر همچون کارمندان نهادهای امنیتی و سیاسی ایران. بسیاری شبیه اند به قیافه هایی که در تجمع های اعتراضی توسط نیروهای بسیج در گردهمایی های مختلف در ایران بر پا می شد اما کمی مرتب تر و بدون چفیه. و به یاد دارم که به دفعات بارها و بارها از آنها عکاسی کرده بودم. و یکی از آنها تجمع نیروهای استشهادی در داخل سفارت سابق آمریکا در تهران بود که دو سال پیش انجام شد تا آمادگی آن نیروها برای دفاع از فلسطینیان و انجام عملیات انتحاری به دید عموم برسد. و سفره ای را که قبل از آغاز مراسم برای نیروهای بسیج پهن شده بود تا حلیم و آش بخورند داخل «لانه جاسوسی» آمریکا.
چند بار دست به دوربین می شوم تا از افطاری مرکز عکاسی کنم اما حسی به من می گوید کسی مواظبم است، پس عکاسی نمی کنم اما باید یک فریم را برای خودم ثبت کنم، جمعی که من در میان آنها غریبه ای بیش نیستم، جماعتی که در کشور بزرگترین دشمن ایران، آمریکا آزادانه در فعالیت و زندگی هستند.
موقع خروجم از محل مرکز توقفی کوتاه در کنار آثار فرهنگی ارائه شده در آنجا می کنم . کتاب های مذهبی ، قرآن ، آثار عقیدتی ، مجلات معرفت که آخرین شمارگانشان به شهریور ۱۳۸۸ بر می گردد ، خیارشور، ترشی، تیشرت و تعدادی کتاب های کودکان و نوجوانان که عمدتا مذهبی هستند در میان آنها دیده می شود.
در پایان برگه ای را از آنجا بر می دارم که مبالغ قید شده در آن برای یک شب میزبانی مرکز جهت افطاری -از ۳۵۰۰ دلار در شب های عادی ماه رمضان تا ۷۵۰۰ دلار در شب های قدر متغیر است – در آن نوشته شده است.
و من همچنان در اندیشه این هستم که جامعه ایران و نگاه رسمی حاکمیت با داشتن این افراد در آمریکا همچنان در سه دهه گذشته توانسته است ردپای هرچند نامطمئنی ازخود در این کشور داشته باشد.
آیا فرزندان اینان که در بخش رسمی حاکمیت در خارج از ایران کار می کنند، پدران خود را می شناسند؟ آیا آنها می دانند ایرانی بودن یعنی چه ؟
با خودم کلنجار می روم که یاد حرف های دوستی می افتم که می گفت نوه دختری حداد عادل، رئیس کمیسیون فرهنگی مجلس و پدر عروس رهبر ایران، که مدتی را در ژاپن زندگی کرده را در دفتر حفاظت منافع ایران در واشینگتن دیده بوده که حتی نمی توانسته فارسی صحبت کند و او به کنایه پرسیده: شما که پدرتان رئیس فرهنگستان زبان فارسی است چرا؟
در حال خروج مردی با کت شلوار مرا صدا کرده می پرسد آیا عکسی که گرفتم برای خودم هست یا برای خبر. و من جواب می دهم برای خودم.
از آنجا دور می شوم و حسی شبیه تهوع و استرس به جانم می افتد، استرس این سوال تکراری که مدام در ایران می شنیدم و عکاسی کردنم دردسری بود همواره با ترس از اتفاقات پیش بینی نشده که هر از چندی باید جواب گوی بازجویان وزارت اطلاعات آن هم در هتل های شمال شهر و یا در دفتر رسانه های خارجی وزارت ارشاد اسلامی می شدم.
دروغ نگفتم ، نخواسته بودم که گزارشی بنویسم و صرفا بخاطر کنجکاوی و دیدار از مرکز اسلامی ایران در واشینگتن به آنجا رفته بودم اما خواندن کتابی از خاطرات سودابه اردوان که از درون زندانش در سال های دهه شصت یاد کرده و نحوه برخورد با زندانیان در داخل کشور و نقاشی هایی که از چگونگی غذا دادن به زندانیان در کتاب هست مرا بی اختیار به نوشتن وا می دارد. آیا کسی از آن افراد کتاب خاطرات سودابه را خوانده است؟ آیامی دانند بر او و بسیاری دیگر در شب های رمضان های دهه شصت چه رفته است؟
————————
این متن حاوی نظرات، دیدگاهها و تجربیات نویسنده آن است و بازتابدهنده نظرات رادیو فردا نیست.
پیام برای این مطلب مسدود شده.