02.03.2011

دیدن آشفتگی و گیجی شان حال آدم را جا می آورد… حرکت امروزم از

الناز: دیدن آشفتگی و گیجی شان حال آدم را جا می آورد…
حرکت امروزم از میدان هفت تیر به سمت ولیعصر بود…و بعد از آن از فلسطین به سمت خیابان انقلاب به پایین آمدم…و حس خوشایند دیدن مردم سر حال و پر شورم کرد….جمعیت رفته رفته بیشتر می شد…به سر شانزده آذر که رسیدیم با خودم فکر کردم “چرا مردم را امروز متفرق نمی کنند؟ “حرکت ادامه داشت…تا سر جمالزاده که دیگر تاب نیاوردند و با اشک آور و کتک زدن شروع کردند به متفرق کردن جمعیت…برایم رفتار امروزشان عجیب بود…نوع فحاشی و خشونتشان…یادآور عاشورا بود…مردم هم به همان اندازه خشمگین بودند…جوانی از روی موتور شروع کرد به گفتن ” گم شید..گم شید..” نمی دانم دلگرم جمعیت بودم ..یا دلم قرص چیز دیگری بود..سرش فریاد زدم که “حق نداری به مردم فحش بدی ” و جمعیت شروع کرد به فریاد کشیدن و هو کردن و ماشین ها بوق زدن..و لذت نگاه کردن به چشمان گشادش را الان با چیزی عوض نمی کنم….بعد همگی شان با اسپری های توخالی شان چشم و صورت مردم را نشانه گرفتند….اما مهم نبود…با خودم گفتم “یک ساعت دیگر…روزی شبیه عاشورا را خواهیم دید ” و فکر می کنم همان شد…هر چه به سمت میدان آزادی نزدیک تر می شدیم…هجومشان خنده دار تر بود..می گویم “خنده دار”..چون واقعن در چشمانشان نه صلابتی بود..نه عزمی…گیجی موج می زد..این را نه برای امیدواری دلم،که به خدا در چشمانشان دیدم…به نزدیکی رودکی که رسیدم…یکی شان -همسن و سال پسر دایی هجده ساله ام-گفت “خانم با ما بیایید “…نمی گویم جا نخوردم یا نترسیدم..ولی خیلی حق به جانب برخورد کردم…یه جورایی می خواستم بگویم “برو به بزرگ ترت بگو بیاد “که بزرگ ترش خودش آمد….من را به یک کوچه کشاندند…شش نفری ریختند سر کیفم…تا داخل دفتر یادداشت هایم را می گشتند..نمی دانم چه چیزی باعث شد امروز هیچ کارتی برای شناسایی در کیف نداشته باشم……چهل دقیقه موبایلم را زیر و رو کردند…و انصافن خنگ بازی در آوردند…اگر در آلبوم عکس های من می رفتند…نه تنها کلی عکس از تجمع امروز می دیدند.بلکه کلی لذت می بردند از عکس های نداو سهراب ..تا موسوی و کروبی و …..از دو حال خارج نبود..یا آقایی که موبایلم راچک می کرد…آدم خوبی بود..یا بلد نبود چطور عکس هایم رو ببیند (احتمال دومی را بیشتر می دهم )…ولی آن پسر..(کاش بار دیگری ببینمش )..می رفت و می آمد .می گفت “ببریمش دیگه..سوار ماشینش کنیم….” ..من می گفتم” آخه شما به چه حقی کیف و موبایل شخصی من رو دارید می گردید؟” می گفتند ” شما رو چهره زن های ما تشخیص دادند که لیدر بودید از میدون انقلاب تا اینجا” من واقعن جلوی خنده ام را گرفتم آن لحظه…اگر شما هم تلفظ “چهره زن ” را از دهانشان می شنیدید واقعن می خندیدید…کار رسید به اینجا که” شما چون کارت شناسایی ندارید باید بیایید تا احراز هویت شوید.”.نفهمیدم چی شد …ولی مردمی که در آن کوچه شروع کردند به شعار دادن و جمعیتی که نمی دانم از کجا سر و کله اش پیدا شداطراف من را در یک لحظه خالی کرد…فقط سریع کیف و موبایلم را برداشتم ….حتی یکی شان ازمن عذر خواهی کرد ( حالا قبول کنید ..گیجی و ترس و ماتیشان را لطفن )….خب..من هم دور شدم از آن صحنه…به نزدیکی های یادگار که رسیدیم… پسر بچه ی کوچکی (از جمله میلیون ها کودک کار این سرزمین ) یک ترازو گذاشته بود جلویش و در خودش جمع شده بود…هر کسی از جلویش رد می شد ..می گفت ” خدا کنه شما برنده شید..” حالا این را برای این می گفت که مردم احساساتی شوند و پولی کف دستش بگذارند یا برای چیز دیگری می گفت کاری ندارم..اما همین گفتنش. جوری بود که می خواستم بغلش کنم…”خدا کنه شما برنده شید..”
من این روزها حس خوشحالی ام را نمی توانم پنهان کنم…نمی توانم از بودن در بین زنانی که با شور فریاد می زدند که “امشب هیچ کس به خانه نمی رود “دل گرم نباشم…
می دانم که امروز خیلی ها مجروح شدند…احتمال می دهم که شهید داشته باشیم در این روز..آمار بازداشتی ها هم یحتمل نباید کم باشد…اما اینکه سدی جلوی این موج را دیگر نمی گیرد..شاید تنها تسکین دردهایمان باشد

پیام برای این مطلب مسدود شده.

Free Blog Themes and Blog Templates