شگفت انگیزترین دیدار با یک زندانی سیاسی/ هفت سال زندان بدون مرخصی
ژیلا بنییعقوب: به یاد بهاره هدایت، مسعود باستانی، احمد زیدآیادی و همه زندانیان سیاسی
تند و تند حرف می زند، انگار بیشتر از آنکه خوشحال باشد، مبهوت است، خوب حرف می زند اما گاهی تمرکزش را از دست می دهد.
او حرف می زند و نخستین بار است که تو در دیدار با یک زندانی تازه آزاد شده(یا به مرخصی آمده)احساس همیشگی را نداری.نمی دانی چرا قلبت بارها می ریزد، اصلا نمی دانی احساس ات را چگونه توصیف کنی؟با کدام واژه؟ریختن قلب می تواند احساس ات را منتقل کند؟فقط می دانی این شگفت انگیزترین ملاقات ات با یک زندانی تازه ازاد شده است.
او حرف می زند و تو قلب ات بارها فشرده می شود، فرو می ریزد، بغض می کنی، سعی می کنی جلو اشکهایت را بگیری…سعی می کنی او نفهمد که تو دقیقا چه حسی داری.
بعد از هفت سال به مرخصی آمده است، هفت سال!چرا تا همین دیروز نمی دانستی هفت سال پشت دیوارهای زندان بودن یعنی چه؟ تا دیروز نفهمیده بودی چرا همه نظام های حقوقی دنیا و حتی قوانین ایران مرخصی را از حقوق اولیه زندانی دانسته و در این مورد زندانی سیاسی هرگز مستثنی نشده است.
حتما باید ماهان * را می دیدی تا بفهمی؟از او بشنوی که به تو می گوید یادم رفته چطور باید با مردم ارتباط برقرار کنم؟بشنوی که به تو می گوید بعد از هفت سال قدرت تطبیق با محیط آزاد را ندارم.
ماهان می گوید که آنقدر در یک فضای محدود و دیوارهای بلند اوین بوده است که قدرت انطباق با آزادی عمل را از دست داده است.
ماهان به تو می گوید :سه روز است که به خانه آمده و در این سه روز بارها و بارها به حمام رفته و دوش گرفته و بیش از حد به دست شویی رفته.می گوید:چقدر لذت بخش است بدون نوبت به حمام و دستشویی رفتن…
ماهان تند و تند حرف می زند، انگار همه ی هفت سال را می خواهد توی چند ساعت برایت بگوید.تو به او می گویی برو مسافرت!لازم است برایت بعد از این همه سال…
ماهان با حیرت نگاهت می کند.
و مادرش با آهی می گوید :مسافرت؟!دیروز پانزده دقیقه سوار ماشین شده و حالش به هم خورده است…
توی ماشین محکم سرش را میان دستهایش گرفته و به خانواده اش گفته :انگار زیر پایش خالی می شود، به خانواده اش گفته ماشین را نگه دارید، پیاده ام کنید، تحملش را ندارم!
به دوستانت نگاه می کنی که در اطرافت نشسته اند و همه مبهوت اند…همه وحشت زده اند، همه احساس غریبی دارند، چشم ها بارها تر می شود ، بغض ها بارها می شکند…
ماهان در این سه روز که به مرخصی آمده، از هیجان زیاد اصلا نتوانسته بخوابد و هر بار هم چند دقیقه خوابش برده، با احساس اینکه زمان آمارگیری(شمارش زندانی ها)زندان است از خواب پریده است…
ماهان به مادرش می گوید :فقط من را به جاهایی ببرید که بتوانم 150 متر قدم بزنم بدون اینکه به یک دیوار برخورد کنم.همین!
تو یادت می اید که در کتاب خاطرات یک زندانی ده شصت خوانده ای که حتی در آن سالها چند بار به زندانی ها اجازه داده بودند در باغ بزرگ اوین به پیک نیک بروندو حالا سالهاست که ماهان ارزوی گردش در یک فضای 150 متری را داشته و لابد بقیه زندانی ها هم همین طور.
ماهان حرف می زند و تو به احمد زیدآبادی فکر می کنی، ماهان حرف می زند و تو به مسعود باستانی فکر می کنی، ماهان حرف می زند و تو به بهاره هدایت فکر می کنی و نسرین ستوده، ماهان باز هم حرف می زند و تو به بهمن فکر می کنی، نکند! نکند آنها وقتی از زندان بیایند، مثل ماهان تحمل هوای آزد را نداشته باشند، آن هم نسبتا ازاد!وحشت می کنی…
ماهان یک هفته دیگر در مرخصی می ماند و قبل از اینکه خودش را با شرایط تازه تطبیق بدهد باید به زندان بازگردد و تو از خودت می پرسی چرا زندانی را از مرخصی محروم می کنند؟
ای کاش! مسوولان سوای از اتهام یک زندانی، چه سیاسی چه عادی، حقوق اولیه تصریح شده در قانون از جمله مرخصی را به او بدهند.
* حمیدرضا محمدی معروف به ماهان
پیام برای این مطلب مسدود شده.