02.11.2011

“باید صبر کرد؛ ظلم رفتنی است” محمد نوری‌زاد در گفت‌وگو با کلمه: فرصت سرآمده و آنان که باید بروند، باید بروند؛ این تعارف‌بردار نیست

کلمه – کامبیز محبی‌نژاد:

محمد نوری زاد به ظاهر پر از تناقض است، وقتی که هم از ناامیدی می‌گوید و هم از انرژی. باز سرشار از تناقض به نظر می‌رسد، وقتی که در نامه‌ها به رهبری گاهی لحنش از فرط دلسوزی عاشقانه می‌شود و در همان حال سنگین‌ترین نهیب‌ها را به سوی عالی‌ترین مقام نظام روانه می‌کند. اما صاف و ساده و صادق و بی‌آلایش هم هست؛ آنچنان که نه مخالفانش جز فحش و توهین توانسته‌اند ایرادی به مشی اخیر او بگیرند، و نه دوستانش عمق جسارت او در عبور از خط قرمزهای واهی و ساختگی را به سادگی باور می‌کنند.

سابقه جهادی و انقلابی او از یک سو، و روحیه جسور و انتقادی‌اش از سوی دیگر، چهره‌ای از او به نمایش می‌گذارد که با روح لطیف نویسنده دعاهای انفرادی به سختی می‌خواند. اما نوری‌زاد همین است که هست؛ همان کیهانی سابق که که بی‌پروا از بدکرداری امروز کیهانیان بیزاری می‌جوید، همان نویسنده که شجاعت به خرج داد و اعتراف کرد که او عکس امام را پاره کرده در حالی که همه مدعیان پیش‌تر راه و رسم امام را از بین برده بودند، همان زندانی دیروز که در سلول بود و بر سر زندانبانانش فریاد می‌زد و می‌گفت که آنها زندانی اویند، و همین قلم به دست امروز که وقتی از اتهام تبلیغ علیه نظام برآشفته می‌شود، سوابق تخریبی سراپای نظام را به رخ می‌کشد. شاید اگر دکتر شریعتی امروز زنده بود، او را به نام «ابوذر» یاد می‌کرد و با این برادرش از «اینچنین بود»ها می‌گفت.

گفت‌وگوی کلمه با محمد نوری‌زاد، بیش از آنکه یک مصاحبه باشد، یک رنجنامه است، بلکه شاید شرم‌نامه؛ شاید نوعی جمع‌بندی از همه غصه‌های خورده شده در این سالها، و شرمندگی در پیشگاه پاکانی که آرمانشان و جوانانی که ایمانشان به یغما رفت. روایتگر فتح ما، این بار «روایت شرم‌ها و رنجها» را بازگو می‌کند. ببینیم چه می‌خواهد بگوید:

اخیرا در یادداشتی به موضوع حصر آقایان موسوی و کروبی پرداخته اید. لحن این یادداشتتان کمی ناامیدانه تر از یادداشت های قبلی است. به خصوص آنجا که به پیشنهادها می رسید، در واقع فقط یک پیشنهاد دارید: اینکه موسوی و کروبی آزاد شوند. در مقدمه اش اما تناقض های این کار را مطرح می کنید، در دو بند بعدی هم باز ناامیدی از اصلاح خطاهای موجود موج می زند.

این ناامیدی را در حالی در یادداشت های شما می بینیم که در نامه هایتان به رهبری، و در دیگر آثار قلمی تان در دو سال اخیر، مدام سعی داشته اید حد وسط را بگیرید و روی امید به اصلاح وضع موجود و تغییر رفتارها سرمایه گذاری کنید. آیا واقعا ناامیدید؟ آیا آنجا که می نویسید “کجاست خردی که در جانِ ناقابلِ ما آتش اندازد و ما را از چنبرِ هوایِ چموشی که دچارش گشته ایم، برهاند؟” احتمال چنین اتفاقی را در افق پیش رو نمی بینید؟

بله، من به صورت ظاهر ناامیدم. سخت. و دل شکسته ام. نیز شاید: ورشکسته ام. چرا که کاخ ها را فرو ریخته و فرصت ها را از دست رفته می بینم. عزمی نیز از جانب متولیان امر برای ترمیم و اصلاح امور و جبران آسیب ها و خسارتهای اقتصادی و فرهنگی و اجتماعی نمی بینم. با این همه آیا تن پوشی از ناامیدی به تن کرده ام؟ و رغبتی به رویت فردا ندارم؟ هرگز. باور کنید من سرتا پا انرژی ام. پرانرژی تر از یک جوان برومند. من سر تا پا انرژی ام برای روفتن هرچه نادرستی است. برای روفتن هر آن چیزی که در این سالها به اسم اسلام بر تن ما لباس کرده اند. برای فرو ریختن هر آن چیزی که با فریفتن ما فربگی یافته. به این رسیده ام که حد وسط یعنی همین. یعنی “نه” گفتن به هر زشتی ای که برای فریب ما لباس زیبا به تن کرده.

منظور من از بارش آن همه ناامیدی، تاکید بر این نگرش تلخ است که به طرف مقابل بگویم: فلانی، بدان که ما می دانیم چه ذات درهم پیچی داری. از قرآن قدم که لباس بپوشی، باورت نمی کنیم. اما بله، به خاطر این که اسلحه به کمر بسته ای و از کشتن ما هم واهمه نداری، تحملت می کنیم. موقتا تحملت می کنیم. و باز با این تاکید که: اسلحه ها هم می پوسند و کارکردشان را از دست می دهند. با این توصیف، می بینید که ناامیدی من، نه به قدم های خودم، که به همه ی حنجره هایی مربوط است که حرف از خدا و پیغمبر و مسلمانی می زنند و برای فریب هرچه بیشتر ما خیز برداشته اند.

ما شاهد یک رفتار کلی تری از نظام سیاسی هستیم که شاید طرح بی تعارف آن لازم باشد. انگار نظام می ترسد از اینکه به یک چیزی شبیه آشتی ملی یا عفو عمومی تن دهد. حتی چنین کاری را به شکلی که مستلزم کوتاه آمدن حکومت از موضع خود نباشد و تنها موجب حل بخشی از بحران موجود شود هم نمی پذیرد.

حتی غیر از آشتی ملی و عفو عمومی، راههای دیگری هم پیشنهاد شد. یکی از این راهها را خود شما پیشنهاد کردید، که هر روز انفرادی معادل ۱۰ روز حبس در نظر گرفته شود؛ که اگر چنین می شد، بسیاری از زندانیان سیاسی فعلی به طور عادی و حتی بدون اعلام عفو عمومی، باید آزاد می شدند. واقعا چرا نظام می ترسد؟ آیا راهی وجود ندارد برای پایان دادن به وضعیت فعلی؟ یا اینکه راه هست و اراده ای نیست؟ مشکل در چیست؟

من خودم همین را در زندان، از بازجوی کودن و بی سواد خودم پرسیدم. که: شاه با آن همه تبلیغی که ما از نامسلمانی او هوار کشیدیم، به یک اصولی پایبند بود. از موارد خاص که بگذریم، مثلا به یک زندانی اجازه می داد بعد از اتمام محکومیتش، به سر کار قبلی اش برود. یک دانشجو بعد از زندان به سر کلاسش برمی گشت. یک استاد نیز. هرگز در آن زمان به خانواده ی زندانیان کاری نداشت. حریم خصوصی مردم محترم بود. وقتی هم که دید مردم نمی خواهندش، چمدانهایش را بست و رفت و از وقوع یک جنگ داخلی جلوگیری کرد. و خیلی حرفهای دیگر. که بازجوی بی سواد و کودن من در پاسخ به حرفهای من گفت: شاه همین کارها را کرد که ور افتاد. ما که خیال ور افتادن نداریم!

این که حاکمیت بنای آشتی ندارد، به این دلیل است که نمی خواهد برای طرف مقابل خودش شانی فراتر از فتنه گر و فتنه گران قائل شود. دعوت به آشتی یعنی: نیم حق با من است و نیم دیگرش با شما. و این کم اعتراف نیست. حاکمیت برای اعتراض مردم اگر کمترین بهایی قائل شود، منفذی در سد به ظاهر محکم خود پدید می آورد که همان منفذ کوچک، بساط استحکام او را در هم می شکند.

اجازه بدهید با این نکته به عمق پرسش شما انگشت بگذارم: این داستانی که ما از آن به بیداری اسلامی یاد می کنیم و اصرار داریم از این سیلی که به سمت ما خیز برداشته، دامن برکشیم و خود را از هجوم آن مبرا بدانیم، داستان حتمی این سنت الهی است که: ظلم پایدار نیست. و ما که خود به کانونی از ظلم بدل شده ایم، خواه ناخواه با این سیل مواجه خواهیم شد. این سیل در سال ۸۸ از ایران شروع شده و بعد از سرکوب مردم، موقتا راهش را به جوامع عربی کج کرده است. قطعا این سیل به بستر اصلی اش بازخواهد گشت و بساط ظلم را در این ملک برخواهد چید.

جناب آقای نوری زاد! اجازه بدهید بحث را با نامه چند روز قبل آقای تاجزاده به مقام رهبری ادامه دهیم. در این نامه به دو سه ایراد فاحش اخلاقی- اسلامی در رفتار ماموران بالادست و پایین دست نظام اشاره شده بود. از جمله اینکه کمک مالی به خانواده زندانی، جرم تلقی می شود؛ یا اینکه همسر متهم را بازداشت می کنند یا تحت فشار قرار می دهند تا همسر زندانی اش را بشکنند. آقای تاجزاده تعبیر به سراشیبی سقوط اخلاقی و معنوی نظام کرده بود. شما هم نمونه هایی از این دست را سراغ دارید؟ و به چنین سقوطی باور دارید؟

نامه ی نهم من به رهبر جمهوری اسلامی ایران آماده ی انتشار است. من حتی فایل صوتی آن را نیز با صدای خودم آماده کرده ام. بدون این که از نامه ی آقای تاجزاده خبر داشته باشم، من نیز در نامه ی نهم به فاجعه هایی از این دست اشاره کرده ام. سقوط اخلاقی در این ملک به جایی رسیده که می توان ادعا کرد: جمهوری اسلامی در خراش انداختن که نه، در دریدن اخلاق به یک شگرد کم نظیر دست یافته است.

در آن نامه به رواج یک خصلت ناپسند اشاره کرده ام که متاسفانه همه جایی و همگانی شده. در مشهد مقدس به یک محفل علمی رفتم. هفتاد عالم روحانی از سی ساله تا هفتاد ساله در آن مجلس حضور داشتند. پیش از شروع سخن، یک عالم روحانی شصت و پنج ساله، یک سینی آورد و همگان، طبق یک سنت جاری، تلفن های همراه خود را در آن سینی گذاردند و همو سینی را به جایی دور برد و جلوی یک تلویزیون روشن گذاشت و خود برگشت. آسیب های اخلاقی در حوزه های امنیتی به فاجعه هایی در افتاده که جز با سقوط همه جانبه ی کانونی که به عمله ها و کارگزاران این فاجعه اکسیژن می رساند، مرمت و مداوا نمی شود.

این فقط حرف ما و شما و آقای تاجزاده و خلاصه منتقدان حاکمیت فعلی نیست. شبیه همین سخنان را آیت الله استادی امام جمعه سابق قم نیز که در بسیاری موارد مدافع حاکمیت و رهبری فعلی است، مطرح کرده بود. ایشان گفته بود جمهوری اسلامی در هر زمینه ای موفق بوده باشد، در زمینه اخلاقی پیشرفتی نداشته ایم، یا شاید تعبیر شکست و پسرفت را مطرح کرده بود. یا آیت الله مظاهری در اصفهان یا آیت الله جوادی آملی و یا برخی دیگر از علمای منتقد وضع موجود هم همین مضمون را طرح کرده بودند. از مردم هم بسیار می شنویم که می گویند قبل از انقلاب، دینداران دیندارتر بودند و مسلمانی ها واقعی تر بود و حالا جامعه پر شده از ریا و دروغ و بی اخلاقی و …

حالا به نظر شما با اینکه اجماعی قابل توجه، هم در بین علما و هم در بین مردم، درباره کارنامه اخلاقی نظام وجود دارد، چرا کسی کاری نمی کند؟ چرا فریادی از حوزه های ما، از علمای ما، از دردمندان ما بلند نمی شود؟ چرا نه در حاکمیت و نه در روحانیت، عزمی برای واکنش به این وضعیت قهقرایی و یک انقلاب اخلاقی و ایمانی نمی بینیم؟

علمای ما درمجموع یا نمک گیر حاکمیت اند و نبض اسلامشان را با حاجت های حاکمیت تنظیم می کنند، یا چنان از بلایی که شعبان بی مخ های مذهبی به سر آقایان منتظری و صانعی آوردند، به آغوش ترسی فراگیر خزیده اند که نای اعتراض حتی به جزییات امور نیز ندارند. البته این علمای ترسو، اسم این سکوت دهشتناک خود را با “نکند اسلام آسیب ببیند” آذین بسته اند. به همین دلیل است که در این میان، تنها دو نفر از آنان زده اند به سیم آخر. یکی جناب بیات و دیگری جناب دستغیب. این دو بزرگوار به زعم ماست که زده اند به سیم آخر، و حال آنکه نه، آنان بدیهی ترین باورهای دینی خود را که دیگران شهامت ابراز آن را ندارند، به زبان می آورند و مخاطرات این صریح گویی و نترسیدن خود را نیز پذیرفته اند. من یادداشتی دارم با عنوان “خودسوزی آیت الله های ایران”. در این یادداشت، راه برون رفت از حادثه های خونین سرزمینمان را در به سیم آخر زدن هشتاد عالم دینی دیده ام. که این هشتاد نفر اگر به پیشنهاد من تن دردهند، ما را از سرانجامی چون وقایعی که این روزها در سوریه رخ می دهد، پرهیز خواهند داد.

بعضی از همراهان و همفکران جوان تر ما می گویند تا کی همینطور بگوییم و پاسخی نگیریم؟ همه می دانیم که وضع موجود با آرمان های پیشین سازگار نیست. اما چه کنیم؟ در همین نامه اخیر آقای تاجزاده صراحتا می نویسند نه از رهبری خواسته ای دارند، نه انتظار تغییر رفتارشان را دارند و نه توقع دیگری. بیشتر به نظر می رسد قصد نوعی اتمام حجت دارند، و یا همان چیزی که خودشان گفته اند، یعنی یادآوری آرمان ها و مسیری که قرار بود طی کنیم و نشد. یا به قول آیت الله موسوی اردبیلی، چه می خواستیم و چه شد! نامه های خود شما هم همینطور بوده، در خیلی مواقع شما آرمان ها را یادآوری کرده بودید، هشدار و انذار داده بودید، دردها را گفته بودید و درمان طلبیده بودید. اما ظاهرا هیچ خبری از آن طرف نیامده؛ هیچ هشداری شنیده نشده و هیچ اعتنایی به این تذکرها و امر به معروف ها و اتمام حجت ها و … هرچه اسمش را بگذاریم، نشده است. چه باید کرد؟ چقدر باید گفت؟ تا کجا باید خار در چشم و استخوان در گلو ماند؟

درخت اعتراض مردم و خواست های بحقشان رشد کرده و ثمر داده است. باید صبر کرد این ثمر برسد. شتاب نباید کرد. با کمی صبوری محصول این درخت تناور خواهد رسید. شاید بگویید: می آیند و این درخت را از بیخ و بن اره می کنند. می گویم: اگر این کار شدنی بود، شوروی سابق اکنون بود و بالای سرما عربده می کشید. به سنت های ابدی و حتمی هستی نمی توان اره کشید. ظلم رفتنی است. حتما.

اما بالاخره ما با سنگ که طرف نیستیم! اینهمه دلسوزی و غمخواری و هشدار و انذار، نباید پاسخی یا اثری داشته باشد؟ نامه های خود شما، آیا تا به حال جوابی دریافت کرده؟ آیا تاثیری از آنها در تغییر رفتارها دیده اید؟ و یا لااقل در شرمندگی ماموران و صاحبان رفتارهایی که نه با آرمان ها می خواند و نه با ایمان ها؟

من از جانب مخاطب مستقیم نامه هایم تاکنون جوابی دریافت نکرده ام. به جز یک بار در زندان. که نامه ای محرمانه برای ایشان نوشتم و در امتداد نامه های پیشین از ایشان خواستم به آشتی ملی روی برند. این نامه ظاهرا – آنطور که پاسداری به داخل سلول من آمد و گفت – توسط ایشان مطالعه شده بود. بله، این یک اصل اساسی رویه های جاری حاکمیت است. که نباید به طرف مقابل رو داد و تحویلش گرفت.

بگذریم! یک سوال متفاوت؛ چندی قبل خبری منتشر شد درباره سه سرباز زندان اوین که گفته می شد نامه های شما و آقای تاجزاده را به بیرون انتقال داده اند. ماجرا چه بود و از وضعیت آنها خبری دارید؟ به نظر خود شما واقعا این کار جرم است؟ آن هم در حالی که بسیاری از فلسطینی ها در زندان های رژیم صهیونیستی از اینترنت و ارتباطات مختلف بهره مندند، یا نه فقط در بعضی کشورهای دیگر، بلکه در همین ایران معاصر خودمان مواردی بوده که کسانی از داخل زندان، نامزد انتخابات می شده اند و رای هم می آورده اند. یعنی اینقدر امکان ارتباط و حضور اجتماعی بوده؛ آن وقت اینجا کسی زندانی می شود، به خاطر اینکه به یک زندانی کمک کرده نامه بنویسد یا یادداشتش را بیرون بفرستد!

این سه سرباز نوشته های ما را بیرون نمی بردند بلکه برای ما خرید می کردند. مثل کاغذ یا مایحتاج روزانه. حتی برای من وسایل نقاشی می خریدند. مثل رنگ. قلم مو. درباره ی نوشته ها نیازی به سربازان نبود. ما نوشته های خود را روی شیشه سالن ملاقات می گذاشتیم و اعضای خانواده ما آنها را رونویسی می کردند. بعدها که متوجه شدند، ما را ممنوع الملاقات کردند.

اما درباره روح پرسش شما می گویم: اینجا ایران است. با اسلامی که به زور از پی می کشد. فیلم سینمایی “راه” را یولماز گونی از داخل زندان کارگردانی کرد. او می نوشت و بیرون می داد و دستیارش همانها را می گرفت. فیلمی که بنای فرهنگ و کاستی ها و زشتی های اجتماعی و قراردادهای نادرست اجتماعی ترکیه را به چالش کشید و در سطح جهان نیز درخشید.

اینجا ایران است دوست من. به حکمی که برای آقای جعفر پناهی و خانم نسرین ستوده بریده اند توجه کنید. یا مگر مستند سازان ما را بلافاصله با جاسوسی درنیامیختند؟ با انتشار اسمشان در کیهان؟ اما هنوز که هنوز است ما اسمی از روبندگان ذخایر پولی این سرزمین فلک زده نشنیده ایم. مثلا آبروی مومن باید حفظ شود!

بگذارید بیشتر به این بحث مقایسه بپردازیم. یک اتفاقی که با توجه به گسترش ارتباطات جهانی و کمرنگ شدن مرزها افتاده، پررنگ شدن نقش عنصر مقایسه در ذهنیت ما و همگان است. زندانی ما، وضعیت خود را با زندانیان دیگر کشورها مقایسه می کند، مردم ما معیشت دیگران را می بینند و قیاس می کنند، روزنامه نگار ما دنبال الگوهای جهانی می رود، در زمینه حقوق بشر معیارهای جهانی مقبول و مدنظر قرار می گیرد و همینطور در همه حوزه ها. به نظر شما جمهوری اسلامی و جامعه ای که در این سه دهه ساخته شده، در مقایسه های منطقه ای و جهانی چه وضع و جایگاهی پیدا می کند؟

در صف ضایع کنندگان اسلام و خدا و پیغمبر و بالاکشان حقوق مردم!

این رویکرد مقایسه ای مهم است. همین رویکرد را خود شما یک بار در نامه ای، درباره وضع ایران و آمریکا داشتید. در آن نامه، در عین رد و طرد سلطه جویی ها و نگاه های شیفته و آرمانی به آمریکا و … نشان دادید که به رغم همه ادعاها نتیجه کار ما تا چه حد از وضعیت دشمن ما عقب تر است، کما اینکه حتی از آرمان های خودمان هم عقب تر است. حتی این مقایسه را گاهی عوام در نسبت با زمان شاه، و برخی نخبگان در قیاس با فضای باز اول انقلاب مطرح می کنند. این مقایسه ها چه تبعاتی برای نظام موجود دارد و چه تاثیری بر آرمان و ایمان مردم ما می گذارد؟

این مقایسه ها اخیرا پا گرفته، وگرنه ما تا همین چند سال گذشته از این حرفها نمی زدیم. علتش را در این می دانستیم که باید به حاکمان فرصت داد. اکنون این فرصت سرآمده و حجت ها بر صغیر و کبیرشان تمام شده. آنان که باید بروند، باید بروند. این تعارف بردار نیست. تاریخ برای ثبت تغییرهای بنیادین در این ملک پایکوبی می کند.

سوال آخر را به بحث مفاسد اخیر اختصاص می دهیم. ما شش سال است که یک دولت مدعی عدالت داریم. رهبری خود مدعی قضیه است و می گوید ده سال است شعار مبارزه با فساد می دهد. پس چرا کار حاکمیت به اینجا رسیده؟ خود شما و خیلی های دیگر در دو سال اخیر و قبل از آن هشدارهایی درباره مفاسد اقتصادی و ریشه های فرهنگی و سیاسی آن داده بودید که ظاهرا شنیده نمی شده. مثلا بحث مخابرات و سپاه که در یکی از نامه هایتان اشاره کردید.

جالب است که ما ظاهرا یک حاکمیت یکدست هم داریم و می توان حدس زد که بسیاری از پرونده های مشابه لاپوشانی می شود و یکی دو موردی که تاکنون افشا شده هم به خاطر دعواهای سیاسی و انتخاباتی بوده.

حالا با شناختی که شما از ساختار فعلی دارید، اگر بخواهید به مردمی که سوال های زیادی در این باره دارند پاسخ بدهید، آیا این سه هزار میلیارد و یکی دو مورد مشابه مطرح شده را باید نوک کوه یخ دانست؟ و چه شده که فساد در نظام ما تا این حد گسترده شده که الان بالا و پایین همه از این وضعیت می نالند؟

این مدلی که: نظارت دستگاههای نظارتی به هیچ گرفته شود، و قانون به طنزی مستمر بدل شود، و نمایندگان مردم در پوسته ای از ترس فرو شوند و شهامت سربرآوردن نداشته باشند، ناگزیر ما را به اینجا می رساند که رسانده است.

اگر رهبر ما خود شخصا به دستگاههای نظارتی اجازه واکاوی در چندوچون پولی دستگاههای تحت امر مستقیمش را می داد و از آنها می خواست مرتب به مردم گزارش بدهند، دیگران اینگونه در روبیدن اموال عمومی مردم حریص نمی شدند.

دوست من، سر این رشته را رها کن. ردپای دزد را در آن سوی دیوار خانه مجوی. دزد هموست که ما او را به نگاهبانی گمارده ایم. داستان سهام مخابرات و بالا کشیدن آن توسط سپاه همان نوک کوه یخ است. ما ظاهرا انقلابمان را به این پاسداران سپرده بودیم تا برای ما پاسداری اش کنند. ادامه ی این حکایت را به عهده ی “برادران قاچاقچی” می گذارم.

پیام برای این مطلب مسدود شده.

Free Blog Themes and Blog Templates