محتسب
ویکیپدیا: محتسب به نهیکننده از کارهای ممنوعشده در شرع میگفتهاند. محتسبان در کوچه و بازار تازیانه در دست میگشتهاند و بر معاملات نظارت داشته، مانع به کار بردن اوزان و مقادیر ناقص، تقلب در معاملات و نپرداختن قرض بودهاند. محتسب علاوه بر امر به معروف و نهی از منکر که وظیفه اصلی وی بود بر کار اصناف و مشاغل مختلف هم نظارت داشت. اصناف مورد نظارت محتسب حتی شامل بلاترین مقامات شهر مانند قاضی نیز میشد. از شرایط دارا شدن این سمت آشنایی با احکام شرع و نیز دارا بودن پشتوانه سیاسی و اجتماعی بالا بود.[۱]
وامبری مشاهدات عینیاش از محتسبان بخارا را چنین شرح دادهاست:
هر شهر یک نفر رئیس دارد (نگهبان مذهب) که شلاقی چندرشته در دست گرفته، خیابانها و میدانهای عمومی شهر را سرکشی میکند و از عابران در بارهٔ دستورات اسلامی سؤالاتی میکند …. گاهی هم موقع فرارسیدن نماز، مردم را به ضرب شلاق به مساجد میفرستد.[۲]
نمونههایی از کاربرد محتسب در ادبیات فارسی [ویرایش]
قطعه محتسب و مست اثر پروین اعتصامی از بهترین جلوهگاههای اصطلاح محتسب در ادبیات فارسی است:
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست
گفت مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی گفت جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست
گفت میباید تورا تا خانهٔ قاضی برم گفت رو صبح آی، قاضی نیمهشب بیدار نیست
گفت نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم گفت والی از کجا در خانهٔ خمار نیست؟
گفت تا داروغه را گوییم، در مسجد بخواب گفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت دیناری بده پنهان و خود را وارهان گفت کار شرع، کار درهم و دینار نیست
گفت از بهر غرامت، جامهات بیرون کنم گفت پوسیدهاست جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت آگه نیستی کز سر درافتادت کلاه گفت در سر عقل باید، بیکلاهی عار نیست
گفت می بسیار خوردی زان سبب بیخود شدی گفت ای بیهودهگو حرف کم و بسیار نیست
گفت باید حد زند هشیار مرد مست را گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست
همچنین این داستان از مولانا:
محتسب در نيمشب جايی رسيد در بن ديوار مستی خفته ديد
گفت: هی مستی؟ چه خوردستی؟ بگو گفت: از اين خوردم كه هست اندر سبو
گفت آخر در سبو واگو كه چيست؟ گفت: از آنکِ خوردهام گفت: اين خفیاست
گفت: آنچِِ خوردهای آن چيست آن؟ گفت: آنکِ در سبو مخفیاست آن
دور میشد اين سؤال و اين جواب مانده چون خر محتسب اندر خلاب
گفت او را محتسب: هين آه كن مست هوهو كرد هنگام سخُن
گفت: گفتم آه كن، هو میكنی؟ گفت: من شاد و تو از غم منحنی
آه از درد و غم و بيدادی است هویهوی میخوران از شادی است
محتسب گفت: اين ندانم خيز خيز معرفت متراش و بگذار اين ستيز
گفت: رو تو از كجا من از كجا؟ گفت: مستی خيز تا زندان بيا
گفت مست: ای محتسب بگذار و رو از برهنه كی توان بردن گرو؟
گر مرا خود قوت رفتن بدی خانهٔ خود رفتمی وين كی شدی؟
من اگر با عقل و با امكانمی همچو شيخان بر سر دكّانمی
اقبال لاهوری:
در اين ميخانه هر مينا ز بيم محتسب لرزد مگر يك شيشهٔ عاشق كه از وی لرزه بر سنگ است
شوق غزلسرای را رخصت هایوهو بده باز به رند و محتسب باده سبوسبو بده
امیر خسرو دهلوی:
اكنون كه سرم شد به در ميكده پامال چون بيم دهد محتسب از مالش گوشم؟
كلاه صوفيان را جام می میسازد آن ساقی درآ ای محتسب گر طاقت بازار من داری
گرچه بدمستی است عيب حريف كندن ريش محتسب هنر است
گر كند رندی نظربازی، رواست محتسب هم گاهگاهی میكند
محتسب گو تا چو من صوفی رسوا را به شهر گشت فرمايد، به گردن بسته اين پشمينه را
امیر شاهی سبزواری:
ای جام باده بر كف و ايمن ز محتسب مناع خير میگذرد، در فراز كن
امیر علیشیر نوایی:
چون به دير آمد ز بهر خمشكستن محتسب شد دل رندان چو چشم شوخ ساقی مضطرب
محتسب آمد و در صومعه مستم دانست رخت در دير مغان گر نبرم بازآيد
اجتناب افتاد اهل دير را از وحشتش اهل دين نبود عجب گشتن ز شيطان محتسب
امیرمعزی
زاغ گويی محتسب شد كز نهيب زخم او بلبل رامشگر اندر بوستان ماندهاست لال
اوحدی مراغهای
ای محتسب تو دانی و شرع و اساس آن قانون عشق را بگذار آنچنان كه هست
محتسب را اگر آن چهره درآيد به نظر عذرها خواهد و گويد: گنه از رندان نيست
چو محتسب پی رندان رود ز بهر ملامت مكن حمايت من پيش او، كه صوفی و مستم
گر محتسب شهرم تعزير كند شايد اكنون كه به باغستان چنگ و دف و نی بردم
جلالالدین محمد بلخی:
روستايیبچهای هست درون بازار دغلی، لافزنی، سُخرهكنی بس عيار
كه از او محتسب و مهتر بازار بهدرد در فغانند از او از فُقَعی تا عطار
ولوله در كو فتاد، عقل درآمد كه داد محتسب عقل را دست فروبست دوش
نی قاضيی نی شحنهای نی مير شهر و محتسب بر آب دريا كی رود دعوی و خصمی و جدل؟
ای محتسب اين مست مرا درّه مزن هر چند ز پيش مستتر میگردد
عبدالرحمن جامی
باده صاف و محتسب با بادهنوشان در مصاف يا غياثالمستغيثين! نَجِّنا ممّا نَخاف
بر صف دُردكشان محتسب شهر گذشت سلك جمعيت ارباب صفا بر هم زد
بلاست محتسب ار ناگهان رسد، جامی! حذر فريضه بود زين بلای ناگاهان
بيا كه فصل بهار است و محتسب، معزول معاشران به فراغت، به كار خود مشغول
پيمان زهد اگر شكند محتسب به می پيش من از شكستن پيمانه خوشتر است
جامی از كوی مغان، مست و كفانداز رسيد بگذر ای محتسب! شهر شتر ديدی؟ نی
خوشا مرقع صوفی كه محتسب هر دم كشد پياله ز جيب و صراحی از بغلش
سخن ز حد مبر ای محتسب كه مستی من نه از پيالهٔ خورشيد و خمِّ گردون است
مجلس دُردیكشان بینقل ماند ای محتسب! صوفی دريوزهگر را بين كه در زنبيل چيست
محتسب خم و سبو میشكند، رندی كو؟ كش كند ريش تر از دُرد و تراشد به سفال
محتسب در منع می از حد تجاوز میكند میبرد زين فعل منكَر رونق اسلام را
محتسب سبوشكن، ديد صفای جام می مشرب میگساریاش، مانع احتساب شد
می ده به بانگ نی كه ندارم به فرّ عشق پروای ريش محتسب و سبلَت فقيه
وقت خطيب شهر ما خوش، كو بهرغم محتسب يكسر بَرَد تا پای خم از مسجد آدينهام
سعدی
با محتسب شهر بگوييد كه زنهار در مجلس ما سنگ مينداز كه جام است
محتسب گر فاسقان را نهی منكر میكند گو بيا كز روی مستوری نقاب افكندهايم
محتسب كونبرهنه در بازار قحبه را میزند كه روی بپوش
هركه را جامه پارسا بينی پارسا دان و نيكمرد انگار
ور ندانی كه در نهادش چيست محتسب را درون خانه چه كار؟
سیدای نسفی
ای محتسب رعايت خود را نگاه دار دست سبوی باده رسيده به دوش ما
شیخ کمال خجندی
سحر به دفع خمارم چه حاجت ترشیاست؟ ز چهره محتسب ما چوسركه میبارد
با محتسب بگوی – و مترس از كسی كمال- گر باده میخوريم، حق كس نمیخوريم
خواجوی کرمانی
من كه بر سنگ زدم شيشه تقوی و ورع محتسب بهر چه بر شيشه زند سنگ مرا؟
حافظ
اگرچه باده فرحبخش و باد گلبيز است به بانگ چنگ مخور می كه محتسب تيز است
ساقی بيار باده و با محتسب بگو انكار ما مكن كه چنين جام، جم نداشت
ای دل طريق رندی از محتسب بياموز مست است و در حق او كس اين گمان ندارد
باده با محتسب شهر ننوشی زنهار بخورد بادهات و سنگ به جام اندازد
محتسب شيخ شد و فسق خود از ياد ببرد قصهٔ ماست كه در هر سر بازار بماند
می خور كه شيخ و حافظ و مفتی و محتسب چون نيك بنگری همه تزوير میكنند
من نه آن رندم كه ترك شاهد و ساغر كنم محتسب داند كه من اين كارها كمتر كنم
عمریاست پادشاها كز می تهیاست جامم اينك ز بنده دعوی وز محتسب گواهی
فضولی
به تندی محتسب در جام می منگر كه میترسم ز عكس تيرهات گردد مكدر بادهٔ بیغش
ملا محسن فیض کاشانی
رشوت گرفت محتسب و نرخ را فزود از لقمهٔ حرام در عيش باز كرد
عمادالدین نسیمی
طفل، بیپروا ز دين و پير، فارغ از نماز محتسب همچون عسس پيوسته در پيش در است
نظیری نیشابوری
گر مرا محتسب كوی خرابات كنند باده در كوچه و بازار فراوان گردد
وحشی بافقی
سبو به دست و صراحی به دوش و محتسب از پی نَعوذُ باللّه اگر پای من به سنگ برآيد
مرا به ميكدهای محتسب! رجوعی نيست اگر روم، پی دفع خمار خواهم رفت
هلالی جغتائی
به مطرب، محتسب را زان بود جنگ كه هر دم در مقامی دارد آهنگ
گه نمك ريزد به خم گه بشكند پيمانه را محتسب تا چند در شور آورد ميخانه را
محتسب! از نقل و می، منع هلالی مكن كز ورع و زهد تو شيوهٔ ما خوشتر است
مستم و پيش محتسب، دعوی زهد كردهام قاضی شرع بيش از اين، كی شنود گواهیام؟
کلیم همدانی
خنده بدمستیاست در ايام او هشيار باش محتسب بو میكند اينجا دهانِ بسته را
پیام برای این مطلب مسدود شده.