17.06.2007

روايت خودكشي يك كارگر طناب است دنيا

خُسن آقا: به حکومت عدل علی به رهبری سید علی خوش آمدید!
ایلنا: آخرين كسي كه “حسن حسني” را ديد يكي از همكارانش بود، آنها به اتفاق ساير كارگران صبح به كارخانه‌ كنف كار رفته بودند تا مانع خروج دستگاه‌ها و ابزار توليد از آنجا شوند كه با نيروهاي نظامي مواجه شدند.

اين كارگران پس از آنكه توسط مأموران ضدشورش كتك خوردند، به ساختمان استانداري آمده و تجمعي اعتراض‌آميز برپا كردند. اين بار هم مأموران وارد عمل شدند و آنها را متفرق كردند. پس از اين ماجرا، حسني از همكارش مي‌خواهد كه به او پولي بدهد: «حتي يك پنج توماني توي جيبش نبود». همكارش هم بيشتر از يك پانصد توماني نداشت. پول را تقسيم مي‌كنند: «گفت به حساب قرض نگذار. حلالش كن. توجه نكردم چه مي‌گويد. از صبح كتك خورده بوديم و فحش شنيده بوديم و حالا مي‌خواستيم دست از پا درازتر برگرديم خانه. گفت دستگاه‌ها را هم كه بردند. يعني تمام شد؟ گفتم خودت نديدي چي شد؟». مي‌خواست مطمئن شود، از زبان ديگري بشنود كه حتي همان كورسو اميد بازگشت به كار هم نابود شده است: «دستگاه كه نباشد كار نيست. مي‌دانست بنده‌ي خدا. با پول من تاكسي گرفت كه خودش را زودتر برساند كارخانه» ساعت يك بعدازظهر حسن حسني را حلق‌آويز شده در كارخانه‌اي متروك پيدا كردند. سياهي چشم‌هايش رفته بود و دندانهايش نوك زبانش را بريده بودند. نگهبان كارخانه كه جنازه‌ي او را پيدا كرد مي‌گفت: «طناب دار را چنان محكم بسته بود كه مجبور شدم ببرّمش تا جنازه را پايين بياورم.» اين چنين مصمم بود براي نابودي خود.
يكم _ وقتي در بين خبرهاي ايلنا خواندم كه كارگر كارخانه كنف كار در رشت به خاطر «عدم دريافت يازده ماه حقوق» خود را حلق‌آويز كرده، خجالت كشيدم. انگار كه تمام هيبت فاجعه‌اي عظيم به «عدد» فروكاسته شده باشد. مي‌گوييم يازده ماه؛ عدد مي‌گوييم. كارگري كه حتي هنگام كاركردن و اطمينان از دريافت حقوق بايد نگران اداره خانواده چهار نفره‌اش با ماهي صد و پنجاه ـ شصت هزارتومان باشد، يك ماه حقوق نگرفتن برايش حكم فرو رفتن در نكبت را دارد. هرچه بر تعداد ماه‌هاي بدون حقوق افزوده شود، او بيشتر فرو مي‌رود تا به يازده ماه برسد، كه كارگر كنف كار رسيده بود: «يك وقت‌هايي در را كه باز مي‌كردم ميديدم جلو در ايستاده. خجالت مي‌كشيد در بزند و داخل بشود. صبح‌ها كه مي‌رفت دنبال حق و حقوقش مي‌گفت: انشاالله امروز مي‌شود. بعدازظهر دست خالي برمي‌گشت و جلوي در مي‌ايستاد.» همسر حسني زن چهل ساله‌اي است كه چشم‌هايش از اشك سه روزه متورم شده و بين جملاتش سكوت مي‌كند. آن چنان كه من و دو فرزندش صداي نفس‌هاي هم را بشنويم. «به شما گفتند صبحي كه… كه شوهرم فوت كرد، همه‌ دستگاه‌هاي كارخانه را برده بودند؟ نمي‌توانست از راه به خانه برگردد چون ما خانه را… همين اتاق دوازده متري كه نشسته‌ايم را به نهضت سوادآموزي اجاره داده‌ايم. ماهي پانزده هزار تومان… سيب‌زميني كيلويي ششصدتومان است. خبر داريد؟ ساعت دو بود كه خبر دادند. توي مزرعه مردم داشتم كارگري مي‌كردم، دخترم هم امتحان داشت. خبردادند كه بيا شوهرت حالش به هم خورده و بيمارستان است. وقتي رفتم جنازه‌اش را توي پزشكي قانوني نشانم دادند. پسرم هم سرباز است. نبود. ديروز آمد.» پسر بزرگش كنار من نشسته ‌است: «مجبور شدم بروم سربازي. اگر نمي‌رفتم شايد اينطور نمي‌شد. ماهي پنج ـ شش هزارتومان حقوق سربازي را هم براي پدرم مي‌فرستادم. هشت ماه بود كه مرخصي نيامده بودم. از بعد آموزشي تا حالا توي پادگان مي‌خوابيدم. پول كرايه ماشين نداشتم كه بيايم مرخصي. ‌شنبه خبرم كردند بيا پدرت مرده.» حرف‌هاي مهران حسني را مادرش ادامه مي‌دهد: «دانشگاه دولتي قبول شد اما نرفت. همه‌ي مردم آرزو دارند. ما آرزو نداريم؟ چون پول نداريم… من و پدرش آرزو نداشتيم؟ به جاي دانشگاه رفت بازار فرش فروش‌ها، فرش جابه‌‏جا مي‌كرد. حمالي.» وقتي مادرش حرف ميزند سرش پايين است. باز به يكي از سكوت‌هاي ويران كننده مادرش رسيده‌ايم. نگاهش مي‌كنم شايد او حرفي بزند: «گفتم اگر بروم دانشگاه لباس پوشيدنش فرق مي‌كند، كتاب بخواهم بخرم، زندگي در تهران… همه اينها خرج است. با همين لباس‌ها، توي همين شرايط مي‌شود كارگري كرد اما دانشگاه زمين تا آسمان فرق مي‌كند. گفتم اگر بروم طاقت نمي‌آورم. لااقل كار كنم كه كمك حال پدرم باشم. توي بازار، فرش را روي دوشم جا به جا مي‌كردم. هر جواني غرور دارد بالاخره. ولي ديدم به هر حال همچين چيزي برايم پيش آمده. بايد بروم. چند ماه كه كار كردم، ديدم حقوق اين كار كه تأثيري ندارد. بيست هزار تومان. حتي پولي كه براي نان خوردن قرض مي‌گرفتيم هم نمي‌شد. گفتم لااقل بروم سربازي برگردم يك كاري پيدا كنم. بدون كارت پايان خدمت مي‌شدم سرباز فراري، كاري به من نمي‌دادند كه… جامعه چه مي‌فهمد سربازي نرفتن من از سر خوشي نيست. به نسبت كاري كه قبل مي‌كردم، سربازي برايم كاري نبود. اما شبيه اينكه من را اسير گرفته باشند و ببينم پدر و مادر و خواهرم توي بدبختي دست و پا مي‌زنند… مي‌دانستم آخرش يك اتفاقي مي‌افتد.» از مهران حسني مي‌پرسم اين وضع از چه زماني شروع شد، مي‌‏گويد: «تا سال هشتاد و دو كارخانه در دست دولت بود. توليد آنقدر بالا بود كه گاهي پيش مي‌آمد براي هر كارگر در ماه دويست و چهل ساعت اضافه كاري بزنند. يعني به‌اندازه‌ زمان كار قانوني‌شان از آنها كار مي‌خواستند تا كارخانه توليد داشته باشد. اما سال هشتاد و دو كارخانه را به بخش خصوصي واگذار كردند. كارخانه را مفت به يكي از اطرافيانشان… همين‌هايي كه توي حكومت نفوذ دارند فروختند. صاحب كارخانه هم از ابتدا نمي‌خواست توليد كند. به هرحال يك سرمايه‌اي را مجاني در اختيارش قرار داده بودند. او مي‌خواست هر طوري شده از شر كارگرها خلاص بشود و اين سرمايه را با كاسبي زياد كند. اهل توليد نبود. از آن وقت به بعد كارخانه ديگر سرپا نشد. مواد اوليه توليد را به كارخانه نمي‌آورد. بعد از چند ماه سرويس رفت و برگشت كارگران را هم قطع كرد تا آنها نااميد بشوند و سراغ كارشان نروند و او با خيال راحت اخراجشان كند. كارگران كه آخر ماه براي گرفتن حقوق مي‌رفتند، مي‌گفت نداريم، ماه بعد. مي‌دانست كه آنها غير از خرج زندگي و خورد و خوراك خانواده و اجاره خانه و… بايد ماهي سي ـ چهل هزار تومان هم كرايه ماشين بدهند. مي‌خواست كم‌بياورند و بازخريد بشوند و او كارخانه را تمام و كمال صاحب بشود. صاحب كارخانه مي‌گفت با همين وضع توليد و بدون سرويس و حقوق اگر كارگري به سركارش نيايد و كارت نزند برايش غيبت محسوب مي‌شود. كارگران هم از ترس اخراج مي‌رفتند. هر چهار ماه يك بار حدود پنجاه هزار تومان حقوق مي‌داد… پول كرايه‌ ماشين كارگران هم نمي‌شد.» ، «حتي سي هزار تومان هم بابت چهار ماه داده بودند.» اين را مادرش مي‌گويد و مهران حسني ادامه مي‌دهد: «صاحب كارخانه هركاري مي‌كرد تا كارگران را نا اميد كند. تا سال هشتاد و سه كه برف وحشتناكي در گيلان آمد و خيلي از واحدهاي توليدي رشت را نابود كرد اما كنف كار هيچ آسيبي نديد. مأمورا

پیام برای این مطلب مسدود شده.

Free Blog Themes and Blog Templates