10.01.2012

ما بارگه دادیم … (نامه ای به سیدعلی خامنه‌ای)

جمهوری خواهی: علیرضا پورپیرعلی:

گستردگی و تکثر و شجاعت که ویژگی‌های ظهور و حضور جنبش سبز در خرداد 88 بودند برای بسیاری از ناظران سیاسی و اجتماعی تعجب‌آور بود و هنوز نیز موضوع پرسش است: اینکه این همه اراده از کجا برخاست، این میزان از شهامت از کجا سرچشمه گرفت و این افراد “ناهمگون” چگونه به یکدیگر رسیدند؟ مطالعه‌ی نامه علیرضا پورپیرعلی به خامنه‌ای که اول بار در صفحه فیسبوک نویسنده منتشر شد، حاوی پاسخ‌های روشنی به این پرسش‌هاست و شاهدی بر سرسختی و دیرپایی آن اراده و شهامت و دلیلی بر گسست‌ناپذیر ماندن آن عواملی که افراد این جنبش را به یکدیگر پیوند می‌دهد.
××××××××××××××××

آقای سیدعلی ، سلام!
از جذابیت‌های شبکه‌های اجتماعی و دنیای اینترنت یکی هم این است که من برای تو نامه می‌نویسم اما مدام چشمم به دیگرانی است که دارند قبل از تو این نامه را می‌خوانند. اما تو کاری به این واقعیت نداشته باش. اصلاً فکر کن این نامه را روی کاغذی نوشته‌ام و داخل پاکت نامه گذاشته‌ام و در صندوق پستی که سر کوچه هست انداخته‌ام و مستقیم رسیده‌است به دست تو. اینکه بر این مسئله تاکید می‌کنم دلیل دارد. خواهم گفت.
آقای خامنه ای! من علیرضا پورپیرعلی هستم. پسر کوچک شهید محمدرضا. بسیجی لشگر هشت نجف اشرف. می دانی که. نجف آباد ما شاید تنها شهر کوچکی بود که برای خودش لشگر داشت. پدر من در سال 61 در رقابیه -جایی در نزدیکی خرمشهر- در عملیات والفجر مقدماتی شهید شد. استخوان‌هایش را بعدا برای‌مان آوردند ودر قبری که پانزده سال خالی بود خاک کردند. اینها را می‌گویم تا هم آشنایی داده باشم و هم اینکه قرار گذاشته‌ایم با اسم و رسم واقعی‌مان برایت نامه بنویسیم.
سیدعلی! می‌خواهم در این نامه برایت داستانی را تعریف کنم که مو بر تنت سیخ می کند. حوصله داشته‌باش و تا انتها با من همراه شو. داستان آشنایی است.
اواسط دهه هفتاد بود و برای ما بچه‌های دهه شصت، شروع خروج از پیله‌ای بود که برای‌مان ساخته بودند. از خودم می‌گویم. مسئول فرهنگی بسیج مدرسه بودم. با ملغمه‌ای از دین و انقلابی‌گری و مهدویت و آرمان‌گرایی و با ذهنی به صلبیت سنگ. برای نوجوانی در آن سن و سال فاجعه است. و صد البته مطلوب دستگاه عریض و طویل شبه فرهنگی نظامی‌ای که تو برساخته بودی، بسیج. شاید خودت هم باورت نشود در آن روزها در اتاق شخصی من چهار تا عکس از تو بر دیوار بود. یکییش را خوب یادم هست. طلبه‌ی تر و تمیزی که در سنین نوجوانی لباس روحانیت را پوشیده است. شاید در آن عکس پانزده یا شانزده ساله بودی. بگذریم.
همه چیز به کامت پیش می‌رفت. کاریزمایی که خمینی داشت از پیش، به جایگاهی که تو به عنوان جانشین او بر آن تکیه زده بودی وجاهت داده‌بود و موقعیت تو را برای چندین سال بیمه کرده‌بود. ما ساده بودیم یا تو خیلی خوب “نقش” بازی می‌کردی؟ روز به روز تو به اوج می‌رفتی و ما رمگان به حضیض. روز به روز فاصله‌ات از ما بیشتر می‌شد. هاله‌ای از تقدسی دست نیافتنی بر گرد تو پیچیده بودند و مدام به اشاره‌ای، رمگانی را که بر این هاله قدسی دست درازی می‌کردند به چوب سیاست فلک می‌کردند.
سید علی! داستان خودم را دارم می گویم. داستان تو هم هست. در این مملکت داستان هر کسی با داستان تو در هم تنیده است آنقدر که تو مبسوط الیدی. از آن بچه بسیجی سال هفتاد و سه یا چهار تا این میانسال پیر جوان غرغروی ناامید و مستأصل، فاصله، یک دوران جوانی است. هنوز بچه دبیرستانی بودیم که دوم خرداد اتفاق افتاد. و من هنوز دل در مهر تو داشتم. جذابیتهایت کم نبود. برای هر سلیقه‌ای یک بسته تبلیغاتی فراهم دیده‌بودند. دستگاه عریض و طویل ولایت. بزگترین خیانتی که در حق خودت و مردمان این سرزمین کردی همین دروغ‌های گزافی بود که برای خودت هم توهّم عصمت و طهارت ایجاد کرد. وگرنه آدمی‌زاده، هر چقدر هم که ذهن ایدئولوژیک و متصلبی داشته باشد در برخورد با واقعیت می‌تواند از گزند چنین استحاله‌ای که تو را در چنگال مهیب خود گرفت برهد.
نمی دانم رویدادهای این روزها هنوز برایت رمق اندیشیدن به وقایع آن سال‌ها را باقی گذاشته است یا نه؟ از دوم خرداد می گفتم. ما بچه بسیجی‌ها چه ها که نکردیم برای اینکه رأی و نظر تو غالب شود. راستی تو که راهش را بلد بودی که رأی خودت را قالب کنی؟ خبط بزرگی کردی. هنوز هم هر چه می‌کشی از آن تکانی است که در مردم رخ داد. خوب که آن روزها را مرور می‌کنم پرسش‌های بی‌جواب و ویرانگر بیشتری برایم شکل می‌گیرد. هیچکس برای من هاشمی نمی‌شود. کاری ندارم که بعدها بهتر از هاشمی پیدا کردی که نظرت به نظر او نزدیک‌تر باشد. اینکه گفتی “برای من” یعنی چه؟ مگر رئیس جمهور “برای” تو است؟ یا اینکه در نسبت با تو شأن و مرتبه و بزرگیش تعیین می‌شود؟ یک جواب صادقانه به این سؤال من بده: ارزش و اهمیت تو برابر با چند نفر از بقیه مردم این سرزمین است؟ می‌خواهم بدانم تو یک تنه به اندازه چند نفر از این مردم “می‌فهمی”؟ وای بر منِ بسیجیِ آن روزها! سنجش اراده ما رمگان در “عرض” اراده تو که بی‌ولایتی و بی‌بصیرتی است. حاشا و کلا. به تفسیر فلاسفه درگاه آن آستان -شیوخ قند و شکر و لاستیک و شترمرغ – شأن رأی و نظر ما در طول رأی و اراده توست که تعریف می‌شود. باری. ما بسیجیان، ویژه‌نامه یالثارات را که به عدد جمعیت میلیونی کشور تیراژ داشت در هر کوره دهاتی توزیع می‌کردیم تا مردمان نادان و بی‌بصیرت بفهمند که با چه جرثومه‌ای از دین‌ستیزی و غرب‌زدگی طرفند. و نفهمیدند. و راه باطل را انتخاب کردند.
سیدعلی! همان روزها هم راه برایت اینقدر دشوار و صعب‌العبور و بن بست نبود. هنوز شأن و منزلت خودت را اینقدر لگدمال نکرده بودی. مگر نه اینکه یکی از شعارهای آن روزها “سلام بر سه سید فاطمی، خمینی خامنه‌ای خاتمی” بود. مگر نه اینکه خودِ خاتمی بارها خودت را برای رهبری کردنِ اصلاحاتی که برای وضعیت اسفناک کشور “ناگزیر” شده بود ترغیب کرد؟ خاتمیِ نجیب‌زاده که دوست و دشمن به سلامت روحی‌اش معترفند و می‌دانی که اهل دغل‌بازی و دور زدن و نارو زدن نبود و هنوز معتبر بود و حرفش خریدار داشت و هنوز به دست مزدورانت اینگونه پیش ملت خراب نشده بود. راه برایت باز بود. نخواستی. چه می‌گویم؟ همین سال 88 مگر مردم هنوز تا مدتها سعی نکردند پای تو را وسط نکشند؟ با اینکه مثل روز روشن بود که کل سناریو مستقیماّ توسط شخص حضرتت طراحی و مدیریت می‌شد هنوز ملت سعی می‌کردند دایره شعارها را در حد جنتی و احمدی‌نژاد نگه دارند تا اینکه در آن خطبه ی خونبارت آب پاکی را ریختی.
فکر می‌کنی برای یک بسیجی تازه پا به دانشگاه گذاشته -که من باشم- چقدر زمان نیاز بود تا به آن ایمان پوشالی و تزریقی شک کنم؟ همیشه که نمی‌شود دروغ گفت. شاید بشود. ولی نمی‌شود که برای همیشه برای این دروغ‌ها مشتری پر و پا قرص داشت. خوب یادم هست. سحرگاه ماه رمضان همان سال اول بود. ساعت چهار و پنج صبح. تلویزیون مصاحبه خاتمی با امانپور را پخش کرده‌بود. حرفهایی که از جنس دیگری بود. و اتفاقاً هیچ ربطی هم به آن بمباران رسانه‌های تحت امرت نداشت. دیگر آنقدر پخته بودیم که بساط یک ایمان جدید را برپا نکنیم. همان ایمان قبلی برای هفت پشتمان بس بود. ولی خاتمی راه خود را باز کرده بود. البته این را بگویم که هنوز تو جایگاه خودت را داشتی. یعنی نمی‌دانم چگونه ولی هنوز مدلی را برای خودم ترسیم می‌کردم که ولی فقیهی که تو باشی به جایگاهی که این روزها رسیده‌ای نرسیده بود. سخت بود ولی شدنی بود.
روزها می‌گذشت و تو نمی‌توانستی خشم خودت را از رمگانی که خلاف رأی تو می خواستند پنهان کنی. شروع کردی به سنگ اندازی. سرداران سپاهت که حالا دیگر روز به روز داشتند تیپ سیاسی می‌زدند و از سردار و سرتیپ به دکتر و استاد تغییر نام می‌دادند بیانیه دادند و رئیس جمهور را تهدید کردند که کاسه صبرشان در حال لبریز شدن است. چه غلطها! و تو که تائید کردی و ادامه دادی.
بچه‌های دانشجو، در پی یک اعتراض جمع و جور سیاسی در کوی دانشگاه تهران به خاک و خون کشیده شدند. “وحشی” شاید مؤدبانه ترین توصیفی است که می شود برای آن فرزندان غیورت پیدا کرد که حیدریم حیدریم گویان به تخریب و ضرب و شتم وغارت اتاق‌های محقرانه بچه‌های دانشجو دست زدند. بگذار از اینجای داستان گریزی به روزهای بعد از انتخابات دردسر سازت بزنم. مقام معظم! عظیم‌الشأن! هیچ تا کنون به گوشت رسانده‌اند که بسیجیانت چه تقوای کلامی دارند؟ می‌دانی همین فرزندان دلبندت وقتی با مردم طرف می‌شوند، وقتی تحت اسکورت موتورسوارن گارد و نیروی انتظامی و مجهز به باتوم و اسپری فلفل‌اند چگونه عقبه سرکوب شده جنسی شان را فریاد می‌زنند؟ می‌دانی آبروی بسیجی که یکیش پدر من بود چگونه لجن‌مال تربیت ولایت‌مداری شده‌است که تحت بودجه و امکانات مرحمتی شخص جنابعالی اداره می‌شود؟ همه شرافتم را گرو می‌گذارم که بحث، بحث استثناء و یک از هزاران و این قبیل توجیهات نیست. تعصب و بصیرت این فرزندانت غلیان که می‌کند، رگ گردن‌شان که متورم می‌شود و باتوم که به هوا می‌رود، فحش ناموسی حداقلی از اخلاق ولایتمدارانه‌شان است که بروز می‌دهند.
می‌خواهم سیر داستانم مخدوش نشود. می‌خواهم خوب بفهمانمت که چه گذشته‌است در این ده پانزده سال که از نوجوان هوادارت رسیده‌ام به آن جوان خشمگینی که در خیابان فریاد می‌زند ننگ ما ننگ ما رهبر… بگذریم.
فردای آن فاجعه در جمع هوادارانت آه وناله کردی و از جمعیت گریه ستاندی. چه فاجعه‌ای رخ داده‌است. عکس حضرتت پاره شده بود. آهای سید علی! دیگر با یک من عسل هم نمی‌شد این بغض تلخ را فروخورد. دیگر از آن بسیجی – سمپاتی که برایش کلی هزینه کرده بودی چیزی باقی نمانده‌بود.
می‌بینی! ما بارگه دادیم این رفت ستم برما/ بر کاخ ستمکاران تا خود چه رسد خذلان… خواستی راه اصلاح‌گران را خراب کنی. موفق شدی. نمی ‌نتوانستی. انصافاً با این مهره‌چینی و سیّاسی و بسیج نیروهایی که تو کردی کوه را می‌شد جابجا کرد. خاتمی که سهل است. اما اینجای کار را دیگر حسابش را نکرده بودی. اینکه الزاماً اگر ملت از راه اصلاح رویگردان شوند به دامن آن چه تو می‌خواهی آویزان نخواهند شد.
تو و آقا مجتبی و فیلسوف عصبانی (مصباح) شاهد مقصود را در برگرفتید. چه شاهد دلبری! دیگر هیچ بهانه‌ای پذیرفته نیست. صد سال هم از تاریخ این مملکت بگذرد این سال‌های پس از 84 را به نام شخص حضرتت رقم خواهیم زد. و ما نظاره‌کنان به فردای خود نیشخند می‌زدیم. سال‌های رکود. سفر عسرت.
عظیم الشأنا! چهار سال همه‌مان سکوت کردیم. شاهد سیمین ساقت همه جا “مردم” را نمایندگی کرد. مردمی که ما بودیم. مردمی که همه چیزش را باخته بود در این قمار تو. مردمی که باید در جواب شما از ساعت چند اینجا آمده‌اید از هشت تا یازده را متحد و منظم می‌شمرد و در جواب کی خسته است پایکوبان نعره می زد دشمن! دشمن! به احترام گریه من تو بخند‌، هرآنچه یک بار به صورت تراژدی در جهان رخ می‌دهد، یک بار دیگر به صورت کمدی تکرار خواهد شد. و ما نظاره‌گران مضحک‌ترین کمدی تاریخ این مرز و بوم بودیم. نمایشی که تو رأساً تهیه کننده‌اش بودی. ما باید نعره می زدیم انرژی هسته‌ای حق مسلم ماست. و انصافاً به قدر کلوزآپی که دوربین‌های تلویزیونی‌ات نمایش دهند “مردم” برای همه‌ی این نعره ها حی و حاضر بود.
سیدعلی! معامله‌ای کردی که سرتاپایش غبن و حسرت بود برایت. می‌پذیرم که نخواهی خودت را از تک وتا بیندازی. بالاخره مقام و جایگاهت تنه به شأن معصوم می زند. نباید نوکیسگانی را که در چاپلوسی و فناء در مرتبت تو از یکدیگر سبقت می‌گیرند نا‌امید کنی. ولی در خلوت خودت یقین دارم که هر روز و هر لحظه هزاران مدل دیگر از نقشه های راهبردی‌ای را که می‌توانستی اتخاذ کنی تا به اینجایی که الان رسیده‌ای نرسی مرور می‌کنی. می‌شد رفقای قدیمی را دور نزنی. می‌شد در صورت متملق خاک بپاشی تا این طور امر بر خودت مشتبه نشود. ببین چه کسانی را از دست دادی تا چه همراهان بی مقداری دور خودت جمع کنی. با این کوتوله‌ها می خواهی ولایت امر مسلمین جهان را به دوش بکشی؟
چهار سال رکود که گذشت ما “مرد نقاش را از خانه به در آوردیم تا شهرمان را رنگ بزند”. باورت نشد. هنوز بیش از آنکه به قدرت خدا که در دستان مردم است باور داشته باشی، به سردارانت می‌بالیدی. می‌پنداشتی همان سال هشتاد و چهار است که آقا مجتبی با تیم فدائیان مورد وثوقت دوباره با همان رمز “هوالمطلوب”‌شان شعبده کنند. هنوز که هنوز است در عجبم که چه معیاری می‌تواند وجود داشته باشد که چنین موجود کارنابلد و مخرب و عاری از فرهنگی را به میرحسین ترجیح دهد آن هم به بهای چنین دستکاری و تقلب گسترده و رسوایی که افتاد و دانی. انقلابی‌تر بود؟ “اصول”گرا تر بود؟ صادق‌تر بود؟ اساساً رجل سیاسی بود؟ چه بود؟
می‌دانی سید علی. 22 خرداد 88 دیگر یک عرصه و کارزار عادی انتخاباتی برای تغییر کارگزاران دولتی نبود. تکان و خیزشی بود که گویی ملت آمده بودند تا حاکمیت را تست کنند. 22خرداد آخرین آزمون برای سنجش “احتمال” وجود قابلیتی در جمهوری اسلامی برای بقا و احیاناً کارآمدی در اداره کشور بود. این را به قطع و یقین می‌گویم. آقای خامنه ای! گاهی با خودم می‌اندیشم آنچه پس از انتخابات رخ داد و مجموعه آن استراتژی‌ای که اتخاذ کردی برای مقابله با جنبش رخ داده، تنها انتخابی بود که می‌توانستی داشته باشی. واقعیت تلخی است. بیشتر برای خودت تلخ است. تنها اشتباه محاسباتی‌ای که کرده بودی مربوط به سنجش میزان عزم و اراده مردم بود. چیزی که هیچ فرمولی برایش نداشتی و از دل هیچکدام از گزارش‌های دستگاه عریض و طویل اطلاعاتی بیتت نیز داده های چندانی برای آن وجود نداشت.
آقای سیدعلی خامنه‌ای! برای صاحب دستگاهی که در آن بهزاد نبوی و تاج‌زاده و امین‌زاده و قدیانی و زیدآبادی و ابراهیم یزدی و دیگران حبس می‌کشند و رحیمی و کردان و علا بروجردی و اردشیر لاریجانی و سایرین بر صدرند و قدر می‌بینند چه باید نوشت؟ دستگاهی که محمد مختاری و محسن روح‌الامینی و کامرانی‌فرد و سهراب اعرابی و دیگران را در خون خود می‌غلتاند و آقازادگان بی سواد و بی فرهنگی چون حداد عادل و صفار و احمدی‌نژاد و بذرپاش بالاتر از قد و قواره‌شان بر سمت‌های اقتصادی و فرهگی تکیه می‌کنند، دستگاهی که متولیان فرهنگی‌اش بی ادبانی چون سلحشور و ده‌نمکی و شمقدری‌اند و بزرگانی چون بیضایی و قبادی و مهرجویی و سید مهدی شجاعی گوشه گیر و خانه نشین.
سیدعلی! بیشترِ همدوره‌ای‌های من، که از قضا همه‌شان درس خوانده‌های بهترین دانشگاه‌های کشور بوده‌اند، یا رفته اند به کانادا و امریکا و استرالیا و اروپا و مالزی، یا در حال تکمیل مدارک و انجام امور مربوط به اقامت و پذیرش و ویزا هستند. همه‌شان یک دلیل مشترک دارند. اینجا، ایران، مملکتی که تو ساخته‌ای، نمی دانم، تو اداره می‌کنی، تو خط و مشی‌اش را ترسیم می کنی، جای خوبی برای زندگی کردن نیست. اینجا هیچ چیز سر جایش نیست. اینجا آزار دهنده شده‌است. آقای خامنه‌ای! رهبرا! عظیم الشأنا! من همان روزها تصمیم خودم را گرفته‌ام. نخواهم رفت. اینجا خانه من است. ریه‌هایم به هوایش احتیاج دارد. کوچه‌هایش را دوست دارم. شهرهایش را. کودکی دارم که فردای همان نماز جمعه‌ای که حکم تیر صادر کردی به دنیا آمد. همان روز با خود عهد کرده‌ام برای اینکه فردای او بهتر از این روزها باشد هر چه در توان دارم بگذارم. در این زمانه بی مأمن و مأوایی، در این روزهای یأس و انفعال، این شاید سنگ بنای یک ایمان نیم بند باشد: ایستادگی و وا ندادن در برابر حاکمیت فاسد و ظالمی که از طنز روزگار نامش جمهوری اسلامی است. بچرخ تا بچرخیم.

پیام برای این مطلب مسدود شده.

Free Blog Themes and Blog Templates