نامه همسر یک زندانی سیاسی(فخرالسادات محتشمی پور) به همسر یک آقازاده (زهرا حداد عادل)
محتشمی پور: سلام زهراجان!
امیدوارم حالت خوب و خُلقت به جا باشد. راستش را بخواهی دوست نداشتم مخاطب این نامه همسر یک آقازاده باشد اما خوب انگار مقدرات فراتر از خواست و امیال آدم هاست و همیشه چرخ گردون به میل ما نمی چرخد. در واقع علت اصلی نگارش این نامه معرفی آقازاده ای است که به عقیده و طبق اظهار همسرجان، پرونده او و من که همسرجانش باشم، به دست اوست و این آقازاده کسی نیست جز همسرشما، شاگرد پانزده سال یا شانزده سال پیش منِ معلم تاریخ در مدرسه فرهنگ!
باری دست تصادف ما را بار دیگر کنار هم آورد و این بار نه در مدرسه بلکه در محیط مجازی که من این جا در منتهی الیه شمال شرق پایتخت مثل همه شب های تنهایی و بی همسری نشسته ام پشت مونیتورو انگشت بر تکمه های کیبورد می نشانم تا واژگان سرد و بی روح بر صفحه این ابزار دیجیتال جان بگیرند و مفاهیم از مغز فعال من به دل گرم تو در نمی دانم کجای پایتخت، راه یابند. باشد که باز هم مادّه بشود واسطه خیر و ناقل معنا به آدم های جوینده حقیقت!
زهرای عزیز!
بارها به شما گفته بودم که معلمی را چقدر دوست دارم و معلمی بچه های فرهنگ جور دیگری دوست داشتنی بود. بچه های فهیمی که از خانواده های فرهنگ دوست و فرهنگ شناس به این مدرسه پای گذاشته بودند تا دوره انتقالی از دبیرستان به دانشگاه را به نحو مطلوب طی کنند و من در تمام مدت تدریس، نهایت تلاشم را می کردم تا رشته تاریخ را به رشته مطلوب و منتخب شاگردانم تبدیل کنم و چه کار طاقت فرسایی بود این پروژه آشتی دادن نسل شما با درس تاریخ! من اما خسته نشدم و از پای ننشستم و امیدوارانه کلاس درس را به موزه و کتابخانه و نمایشگاه و نشست های علمی منتقل کردم و جایم را با شما عوض کردم و شاگردوار به شما گوش کردم تا با هم و در کنار هم تاریخ خوان و تاریخ دان شویم!
یادت هست زهراخانم اردوی چند روزه به استان خوزستان را در اولین تعطیلی زمستانی آن سال سرد؟ من علیرغم این که با فرزندانم هم سفر شما شدم، از همان لحظه ورود به قطار، مادری و معلمی را وداع گفته در کسوت دوستی باشما هم دل و هم کلام شدم و در تمام مدت سفر سعی کردم با بهره گیری از جادوی هم زبانی شنونده درددل هایی باشم که سال ها در دل های معصوم شما سنگینی می کرد. خوب یادم هست همه شکوه های آن روزها را از فاصله ای که میان دو نسل و میان بچه ها و اولیاء وجود داشت و همه شکایت ها از فضای بی اعتمادی و تحمیل عقاید و اجبار به پذیرش عرف و عادت و سنت. آن روزها شاید من به اندازه همه سال های معلمی از شماها یاد گرفتم و آموخته هایم تا هم امروز برایم ارجمند و قابل اعتنا و بهره گیری بوده و هست.
زهرا حداد عادل دانش آموز مؤدب و باوقار مدرسه فرهنگ!
یادت هست روزی در مسیر حرکت از اهواز به خرمشهر و یا شاید به سوسنگرد، وقتی بچه ها با شور و هیجان شیطنت های معمول دانش آموزی را در داخل اتوبوس به منصه ظهورآورده بودند و من غوطه ور در افکار خود بودم ناگاه سفره دلت را برایم گشودی و گفتی خیلی سخت است آدم در مدرسه ای درس بخواند که مادرش مدیر آن است؟! من یک آن رمز همه شیطنت های مکتوم و هیجانات مستور و شور و شادی های محذور تو را دانستم و با لبخندی بر لب از تو خواستم که از این فرصت برای انتقال واقعیت های موجود و مطالبات و خواسته های مقتضی استفاده کنی و مادر را مشاور و راهنما باشی برای مدیریت درست بر قلوب و دل های هم کلاسی هایت و تو به افق های دور چشم دوختی و ساکت شدی و من فکر کردم می خواهی به راه ها و شیوه های مؤثر برای پیشنهاد معلمت بیشتر اندیشه کنی و دیگر مزاحم افکارت نشدم.
آن سفر با همه خاطرات شیرینش جزئی از تجربه های ارجمند دوران معلمی من است و وداع با معلمی و تدریس، با خرداد ۷۶ آغاز شد. خردادِ همان سالی که انتخاباتی سرنوشت ساز در آن رقم خورد و اتفاقا خاطره ای نیز از روزهای ماقبل آن انتخابات دارم که قانوناً تبلیغات انتخاباتی ممنوع بود و پدرت در یک گردهمایی دانش آموزان دختر با استفاده از فرصت یک اجتماع فرهنگی قصد تبلیغ برای کاندیدای رقیب آقای خاتمی را داشت و یکی از دانش آموزان که پدرش اینک در بند است و خودش اتفاقا در همین روزها دور از آغوش گرم و مهربان پدر، مزه مادر شدن را می چشد، جسورانه به او اعتراض کرده بود که کار خلاف قانون نکند و رئیس مدارس فرهنگ خجلت زده در مقابل شاگردان عذر خواسته بود و تلویحاً به شکست اخلاقی اعتراف کرده بود! اما چندی بعد در انتخاباتی دیگر و این بار برای ورود نمایندگان واقعی مردم به خانه ملت، اتفاق فجیع تری افتاد که باید شرحش را از پدر بخواهی که نیک بدان آگاه است! همان فاجعه ای که منجر به شکایت همسرجان من از آقای جنتی شد که تا امروز کسی به آن رسیدگی نکرده است و همین بی اعتنایی به حقوق شهروندی هنوز مورد اعتراض ایشان و همه ماست.
دخترم!
آن روزها گذشت و من با استفاده از گنجینه معارفی که در مدرسه شما و از شما آموخته بودم به مرکز امور مشارکت زنان رفتم تا آن تجربیات گرانبها را با تشکیل کمیته دختران جوان و باشگاه دختران جوان با کمک هم نسلی های پرسشگر و مشارکت طلب شما در عرصه عمل به بوته نقد بگذارم و البته از دخترانم که گاهی به مدد و گاه به احوالپرسی می آمدند جویای حال همه عزیزانم بودم و بعدها وقتی شنیدم که تو به عقد ازدواج آقازاده ای درآمده ای یاد آن کلام حسرت گون و آن آه سردی که حکایت از محرومیت هایی ناخواسته داشت افتادم و برای دوام زندگیت و عاقبت به خیری ات دعا کردم و طی این سال ها از تو بی خبر بودم مگر با پراکنده گویی هایی از جانب هم کلاسان با وفا که هرازچندگاهی حالی از معلم خویش می پرسیدند و من نیز مادرانه جویای احوال همه تان می شدم. سال ها از پی هم گذشتند تا آن روز کذایی کودتا از راه رسید و مصائب فراگیر پس از آن که همه را متحیر و متأسف نمود. روزهای باتوم و گاز فلفل و اسلحه و خشونت های شگفت آور. روزهای فرق های شکافته و گلوله های آتشین در برابر سؤال ساده رأی من کجاست؟! و روزهای بازداشت های فله ای و توقیف های فله ای و محدودیت ها و ممنوعیت های گسترده. و نام هایی که در کوچه و خیابان بر دهان ها بود و الله اکبرهای شبانه و …
من گاهی در خلوت و تنهایی خود یادی از تو می کردم و نمی دانستم در کدام گوشه از این شهر شلوغ گوش به شعارهای روز و شب هم وطنان سپرده ای؟ شعارهای آشنایی که در سال های نوجوانی ما گوش شهر را پر کرده بود و دیر به گوش کسی رسید که باید می رسید!
زهرای عزیزم!
باید کلام را کوتاه کنم. چرا که این قلم اگر مجال یابد مثنوی هفتاد من کاغذ می سراید برای صاحبان سِلم و سلام و برای آیندگان که گوش به امروز ما دارند. کلام را کوتاه می کنم با توصیه ای در همان کسوت معلمی چرا که همسری و مادری را خود تجربه کرده ای و فرزندی مقامی است که تا ابد با انسان می ماند در زمان حیات و ممات والدین گرام. من حالا فارغ از این که تو رشته ارتباطات را انتخاب کرده ای یا هر رشته دیگری را و از آن چه آموخته ای چگونه بهره برده ای در عرصه اجتماع، بار دیگر تاریخ را به رخت می کشانم. و درس های تاریخ را برایت مرور می کنم. درس اقوام پیش از ما و عاقبت ستم گرانی که در زمین خدا فساد کردند و برافتادند و زندگی شان عبرت آیندگان شد به گفته آیات روحانی قرآن. درس شاهانی که پدرت می خواهد نشانشان را از کتاب های درسی محو کند تا لابد هرگز کسی هوس پادشاهی به سرش نزند! و یا شاید کسی عاقبت ستم و گردنکشی ها و عصیان گری های آنان را نداند. من بار دیگر در مقابل تو در کلاسی به بزرگی جامعه ای که در آن زندگی می کنیم تاریخ پیامبران و شاهان را برایت دوره می کنم. از آغاز خلقت تا هم امروز. و حکایت دیکتاتورها و جلادانی را برایت می خوانم که ادعای بزرگی داشتند و جبروت. و تکیه بر جای بزرگان زدند و خوار و کوچک شدند و رفتند. من امروز بار دیگر یادت می آورم که تاریخ آئینه عبرت است و اگر عبرت نمی گیریم عیب از فهم و ادراک ماست وگرنه معلم تاریخ درس خود می دهد و مسئولیت و وظیفه خویش ایفا می کند.
می دانی زهراجان چرا زندگی پیامبران و شاهان با هم پیوند خورده ؟ شاید چون شاهی ریشه در خاک دارد و نبوت ریشه در آسمان. و انبیاء می آیند تا ما را هشدار دهند که روح خدا که در وجودمان دمیده شده یعنی خاک را باید وداع کنیم و برویم به جایی که مأوای همیشگی ماست و خداوند می خواهد به ما بفهماند که آدم از افلاک به خاک افکنده شده تا آسمانی شدن را خود انتخاب کند.
شاگرد دیروز من!
حالا بیا با هم به سرزمین زنان قرآنی برویم و یک یک آنان را سلام گوییم. و از میان آنان به خانه فرعون برسیم و همسرش آسیه را درود بفرستیم. چه بزرگ زنی است آسیه که در قلمرو فرمانروایی مطلقه ستم شویش تنها دعوت خدای را لبیک می گوید و فرمان او را گردن می نهد و موسی را در دامان می گیرد و پرورش می دهد. آری موسی همان طفل شیرخواره ای که مادر به فرمان خدا به آبش سپرده تا سر از کاخ فرعون برآورد با رسالت ویران کردن آن!
بیا دخترم بیا با هم قصه های قرآن را بخوانیم و تاریخ پیامبران و شاهان را. باید نقش زن در تاریخ توسط نسل ما و شما واکاوی شود. تاریخ را که خوب بخوانیم هریک جای خود را پیدا می کنیم. در خانه شاهان و مصلحان!
باید کلام را کوتاه کنم. نامه نباید به درازا بکشد. تاریخ مطول را نسل تو میل به خواندن ندارد.
اما جان کلام این است: می توان در خانه شاهان، پیامبرگونه و خدایی زیست! شاید تنها با پرسشی از همسری که آقازاده است در مورد جوانان گمنامی که به ستم در بندِگران اسیرند و فرزندانی که از آغوش پرمهر پدر یا مادر محرومند و پدران و مادرانی که چشمانشان از گریه های مدام چون چشمان یعقوب به سپیدی گراییده و همسرانی که نور و گرما از خانه هایشان به یغما رفته است. پرسش از سلول های انفرادی و شکنجه های روحی و فیزیکی. پرسش از شکنجه سپید و عواقب و تبعات آن. پرسش از خون های به ناحق ریخته شده. پرسش از امنیت به تاراج رفته و آرمان های به غفلت سپرده شده و آرزوهای به محال گراییده. پرسش از خانواده های فروپاشیده و ارزش های پایکوب شده و انسانیت های له شده و کرامت های لگدمال شده و عزت کتمان شده و ذلت فراگیر شده.
و دست آخر پرسش از بندی شدن مظلومانه و قرنطینه هفدده ماهه و روزه داری چهارده ماهه همسرجانِ معلمت و بازداشت عاشورایی معلمت و معرکه سازی و دروغ پردازی و بازداشت و نگاه داشت در بازداشت گاه منکرات دختر معلمت و دروغ بافی و دغل بازی برای بازداشت و نگاه داشت ۴۵ روزه معلمت در شکنجه گاه انفرادی با محرومیت کامل از حقوق اولیه اش تنها به جرم پی گیری وضعیت غیرقانونی اعمال شده برای همسرجانش و دست آخر محکومیتش به جرم وفاداری و غیرت و بروز عواطف انسانی و مطالبات حقوقی و شرعی و عرفی با حکمی سراپا دروغ، برگرفته از گزارش کار نبوی نامی، معاون حقوقی قرارگاه ثارالله که ادعای رزمندگی و جانبازی دارد و هدفش وسیله را برای همه دروغ هایش توجیه کرده است برای به مذلت کشیدن کسانی که عزتشان را خالقشان می دهد و ذلتشان تنها با ناسپاسی و دست اندازی به حقوق ملت متصور است نه هیچ چیز دیگری.
آری دخترم!
با تو می گویم ای هم نام دختر نبی اکرم (ص) و هم نام زنی که ظلم را برنتافت و به رغم سکوت شویش بر ستم گران و غاصبان حق او برآشفت! برای شریک ظالم نشدن می توان و باید از ظلم برائت جست.
خداوند عاقبت همه ما را ختم به خیر کند.
فخرالسادات محتشمی پور
معلم تاریخت در مدرسه دخترانه فرهنگ
پیام برای این مطلب مسدود شده.