17.01.2012

خاکستری؛ خاطرات دختری ۴ ساله از اوین

خودنویس: کژال بهرنگی: خودنویس از این پس خاطرات دختری را منتشر می‌کند که وقتی چهارساله بود، به همراه پدر و مادرش بازداشت شده‌اش به زندان رفت…این اتفاق در دهه ۶۰ افتاده و اینک «کژال» فضای آن زمان را از نگاه دختری چهارساله بازگو می‌کند. کژال اما تنها نیست و کودکان بسیاری آن سال‌ها را در کنار مادران‌شان تجربه کرده‌اند…کژال ناخواسته در سن چهارسالگی، زندانی‌ای سیاسی شد که آزادانه در زندان می‌‌پلکید…

‎از قبل از ۴ سالگی خاطره چندانی ندارم جز چند تصویر مبهم از روزهایی که روی زانوهای بابا می نشستم و در تایپ اعلامیه با انگشت اشاره دست راست کمک می‌کردم‫.


‎گویا خانه‌مان در وسط‌های شهر بوده، من یادم است که طبقه آخر بودیم چون وقتی از بازی بچه‌ها بر می‌گشتیم سمت خانه، قطار می‌شدیم و من آخرین مسافر قطار بودم‫.‬ یادم هست که به رقص با ساز و نوای دسته‌های روزهای محرم بسیار علاقه‌مند بودم‫ و همینطور به «کالاسکا» (یا همان آلاسکای خودمان).‬

‎‫یادم هست که بابا برایم قصه‌ای گفت که آخرش قهرمان داستان، جادوگر بدجنس را می‌کشت و من همیشه آخر داستان می‌گفتم: «وایستا، وایستا» و می‌رفتم اتاق خودم و شمشیرم را بر می‌داشتم و سوار یک الاغ پشمالوی سبزی که داشتم (به جای اسب‌های متحرک امروزی) می‌شدم و خودم را لنگان لنگان به جادوگر بدجنس که بابا نقشش را بازی می‌کرد می‌رساندم و می‌کشتمش.

‎‫از میان اسباب‌بازی‌هایم، همین الاغ سبز که داغش هنوز به دلم مانده؛ یک مسلسل، یک شمشیر، درهای قابلمه مادرم که به عنوان سنج و برای رقاصی استفاده می‌شد، و یک عروسک با لباس و پستانک زرد را یادم است. عروسکی که در اوین دریده شد.

‎‫یادم هست که خانه ما دو اتاق داشت، از در که وارد می‌شدی، سمت چپ. سمت راست که وارد پذیرایی بزرگ و آشپزخانه‌ای دل‌باز بود و روبروی در ورودی، هال و دستشویی و حمام. راستی آن توالت قابل حمل کوچک قرمز رنگم که احساس مالکیت عجیبی نسبت به آن داشتم هم یادم است.


‎‫خرچسونه‌های چندش آور بدبو را هم یادم است.

‎آن شب اما یادم نیست چه غذایی داشتیم‫.‬ سفره وسط هال، یعنی درست روبرو در ورودی بر روی زمین پهن بود‫.‬ بابا داشت سالاد شیرازی درست می‌کرد که در زدند‫.‬ بابا دست‌هایش را شست و در را باز کرد‫.‬ یادم نیست که حمله کردند، زدند، یا مادرم جیغ کشید‫…‬

‎تصویری که در ذهنم است، تصویر کودکی است که به دلیل قد کوتاه خودش، و قدهای بلند افراد داخل خانه، با اخم و دلهره، به بالا نگاه می‌کند‫.‬ تصویری لرزان و محو‫.‬

‎یادم هست که به اتاقم رفتم‫.‬ اتاقی که بابا اعلامیه‌ها و ماشین تایپ را در آن جاسازی کرده بود‫.‬ و در میان اسباب بازی‌هایم، مسلسل اسباب بازی را برداشتم، و به سمت نزدیک‌ترین فردی که کنار من بود نشانه رفتم‫.‬ ترس طرف را احساس کردم‫.‬ ترسی که به عصبانیت و بعد به یک جور ترحم عصبانی همراه با خنده، که مثلا «دختر کو ندارد نشان از پدر» تبدیل شد‫.‬ به طرفم آمد‫.‬ مسلسل را از دستم کشید، و عروسک زردم را دستم داد‫.

‎دیگر چیزی یادم نیست‫.


‎فقط یادم است که مادر می‌پرسید که چه کسی آنها را به ساختمان راه داده‫…‬دوباره و سه باره و هزارباره‫…

‎یادم نیست که پدر را کی بردند و مارا چگونه بردند، تنها چیزی که بعد از این یادم می‌آید، دیوارهای آبی، و استخری با دیواره‌های آبی و خالی از آب بود که بعدها فهمیدم «کمیته مشترک» بوده است‫.‬

‎راستش مطمئن نیستم که دیوارها آبی بود یا سفید، اما رنگ آبی، بیشترین و غالب‌ترین رنگی است که یادم می‌آید‫.


‎مادرم مریض بود و گریه می‌کرد‫.‬ یادم هست که قرص‌هایش را برایش می‌آوردند‫.‬ نمی‌دانم چطور، اما من آزادانه در زندان می‌پلکیدم و روزنامه زندان‌بان‌ها را برای مادرم می‌بردم‫.


‎اسختر را به نظرم یکی از زندان‌بان‌ها به من نشان داد‫.‬ در پیاده‌روی که در زندان با هم داشتیم، کنار استخر نشست روی پاهایش، که هم قد من بشود‫.‬ من از صحنه، چشمان درشت دخترکی ریزنقش را یادم هست که ترسیده بود اما پناهی امن‌تر از دستان زندان‌بان نیافت‫.


‎سرد بود، سرد‫، پس آغوشی گرم‌تر از آغوش زندان‌بان هم نبود.


‎یادم نمی‌آید که چطور، کی و چگونه به اوین منتقل شدیم، فقط یادم است که دیوارها و فضا خاکستری بود‫ و دری بزرگ که برای رد شدن از آن باید پایم را بالا می‌آوردم، یا از روی برآمدگی می‌پریدم.


‎‫رنگ خاطراتم از این دوره خاکستری است، یا بهتر است بگویم که، رنگ خاکستری، غالب است، زیر که چند رنگ قرمز و نارنجی هم یادم است.‬

‎‫ورودم به اوین جالب نبود، عروسکم را به واقع دریدند که تویش چیزی نباشد. فکر می‌کنم که عروسک را به من برگرداندند. ولی دیگر از آن عروسک چیزی در خاطرم نیست. انگار که گفتم: «شما طفلی‌ها دلتان عروسک مرا می خواسته؟… ‬باشد، مال شما»‫…‬در اوین هم من به راحتی برای خودم می‌پلکیدم‫…‬

یادم می آید این حس که دوستم می‌داشتند…زندان‌بان‌ها و بازجوها…زن‌ها و مردها…مردم‌ها برایم میوه می‌آوردند و زن‌ها، غذاهای خودشان را که بهتر بود برای من. من موجود نحیفی بودم و بد غذا. یادم هست که موقع وعده‌های غذایی، که من لج می‌کردم و «عر» می‌زدم که نمی‌خورم، زندان‌بانی از پشت در به مادر می‌گفت، چشم‌بندش را بزند و بعد می‌آمد توی سلول ما، شروع می‌کرد سر مرا شیره مالیدن که غدا بخورم. شکلک در می‌آورد، قصه می‌‌گفت، شعر می‌خواند…یک بازی را کاملا به خاطر دارم. این بود؛ یک قطار داره میاد توی تونل گنده و قاشق غدا بود که به دهان من اخمالو وارد می‌شد…

یادم هست که یک روز زندان‌بانی، با یک روسری که شل بسته شده بود، و خیلی بلند بود و یک دامن خیلی خیلی بلند قرمز و صورت و بالاتنه‌ای که به خاطر ندارم، به دنبال همبازی برای من می‌گشت. به در یکی از سلول‌ها رفت. مادر آن سلول، دو دستی بچه‌اش را چسبیده بود و جیغ می‌زد که «نه! نه! نه!» و من دیدم و حس کردم که از پشت چشم‌بند، با نفر به من نگاه می‌کند. انگار جاسوسی بسیار کوچک دیده است. حس من، حس دردی فهم‌آلود بود. انگار قلبم شکست. و شاید از همان موقع تصمیم گرفتم، که هیچ دوست هم‌سن و سالی نداشته باشم.

باز هم یادم هست که از پایین، به آن قدهای بلند و عصبانی می‌نگریستم. یک بار هم به صورت آن کودک دیگر نگاه کردم. او هم دلش می‌خواست بازی کند. می‌دانم، حس، کردم، مطمئنم….

ادامه دارد

پیام برای این مطلب مسدود شده.

Free Blog Themes and Blog Templates