05.02.2012

مهدی محمودیان: تاوان زندگی شرافتمندانه را می پردازم

کلمه: هنگامی که مهدی محمودیان در بیمارستان رجایی بستری بود عده ایی از دوستان و همراهانش با توجه به وضعیت جسمانی وی و همچنین نیازی که دختر خردسال و خانوده اش به او دارند از محمودیان خواستند تا مدتی ننویسید به وضعیت اسفبار زندان ها و جامعه اشاره ایی نکند تا شاید از زندان خلاصی یابد و بتواند در کنار خانواده اش بماند.

آنان از مهدی محمودیان سوال می کردند که آیا این همه سختی ارزشش را داشته و آیا نگران دختر کوچکش نیست؟ افشاگر جنایات کهریزک نیز در پاسخ به دل نگرانی های دوستانش گفت: “آری حتی اگر جانم را نیز می دادم ارزشش را داشت، چون ما انسانیم و انسان باید به فرشته ها ثابت کند که لیاقت آن را دارد که در مقابلش سجده کنند.”

این عضو جبهه مشارکت ایران اسلامی برای آنکه پاسخ نگرانی های دوستانش را داده باشد و به مردم توضیح دهد که چرا چنین راه سختی را برگزیده است نامه ای را خطاب به یکی از دوستانش نوشته است که در آن تاکید شده: “رفاه دخترم، خانواده ام و آینده ای مطمئن برای خود با حضور در جبهه مقابل یک انتخابم بود. دوری از دختر و خانواده ام و زندان و شکنجه و بیماری سرنوشت انتخاب دیگرم بود. و البته سکوت و در کنج خانه به بزرگ کردن فرزند و خوردن، آشامیدن و خزیدن نیز راه سوم بود.”

متن این نامه که در اختیار کلمه قرار گرفته به شرح زیر است:

پاسخ مهدی محمودیان به این پرسش: آیا ارزشش را داشت؟
ارزشش را داشت؟
آخر به خاطر کی؟
دخترتان به شما احتیاج دارد!
یا به خاطر مادرتان!
و ….
اینها جملات و گفته هایی است که کسانی از بابت دلسوزی بارها و بارها گفته اند و من شنیده ام و معمولا فرصت برای پاسخ نبوده است و چاره ای جز لبخند نداشته ام.

و تو خواهر گلم این جملات را از باب دلسوزی در این چند روزی که در بیمارستان هستم بارها گفته ای و من نتوانسته ام پاسخی را که می خواستم به تو بدهم. با اینحال امیدوارم بتوانم در این چند خط پاسخ قانع کننده ای برای تو دختر هموطنم بنویسم.

• تا به حال وسیله ای از تو به سرقت رفته است؟ آن لحظات ملتهب را به یاد بیاور، حتما یادت است، نزدیکانت مدام تورا سرزنش می کنند. یکی می گوید: “مگر ده بار نگفتم حواست را جمع کن؟” یکی می گوید: “نگفتم پول را در جیبت نگذار؟” و یا ” مگر نگفتم ماشینت را دوقفله کن” و ده ها سرزنش دیگر که آدم دوست دارد ده برابر مال از دست رفته اش را بدهد ولی این سرکوبها پایان یابد و انگار همه فراموش کرده اند که دزد دیگری است و تو مالباخته ای و هیچ کس از دزد سوال نمی کند چرا؟…

سوالاتی که شما و خیلی از دوستان دیگر می پرسند از همین جنس است.

در بازداشتگاهی که بر سر درش نام و نشان الله و نام عدالتخانه جمهوری اسلامی درج شده است و جایی که تحت نظر پلیس، جوانان مسلمان ایران به طور مستقیم و غیر مستقیم توسط ارشدترین مقامات انتظامی و قضایی مورد وحشیانه ترین شکنجه های جسمی و روحی قرار می گیرند و صدایشان به گوش کسی نمی رسد.

در خیابان هایی که هنوز از رشادت های هزاران شهیدش در راه آزادی و عزت و شرف مردمش، نشانه های زیادی بر جا مانده است وصدها نفر از فرزندان، برادران و خواهران همان شهدا توسط دایه داران ولایت علی بخاطر اعتراضات مسالمت آمیز به خاک و خون کشیده می شود، در خیابان هایی که هنوز سرخی خون صد ها هزار شهید دوران جنگش بر پیشانی کوچه هایش نقش است، عزت و شرف ایرانی زیر باتومهای کسانی است که خود را میراث خوار آن شهدا می خوانند.

و تو همه این ها را میبینی و در ذهن خود می گویی شاید اگر بنویسم و بگویم شاید و فقط شاید بتوانی مرهمی باشی بر زحم ملتت. شاید مرهمی باشی بر زخم صدها مادر و پدر عزاداری که حتی از جنازه عزیزانشان بی خبرند و تو اگر اسم آن ها را بگویی شاید دل بی قرارشان بر سر مزار عزیزانشان آرام بگیرد.

و البته می دانی در برابر همه این ها شاید ها یک “باید” قطعی وجود دارد و آن اینکه تو نیز به مانند بسیاری از دوستان دیگرت که دردهای دیگری می دانستند و گفتند یا باید ترک کاشانه کنی و آواره غربت شوی و یا باید آماده زندان و دوری از عزیزانت. و اینجاست که انتخاب آن شاید ها و باید ها سرنوشت یک انسان را تعیین می کند، اینجا همان شبی است که حسین به یارانش گفت اگر با من بمانید مرگتان حتمی است، همسران و فرزندانتان اسیر می شوند و اموالتان به غارت می رود و اگر بمانید شاید اسلام را جاودانه کنید، شاید نامتان جاودانه شود.

و آن شب فقط ۷۲ نفر ماندند که می دانستند تاوان آن شاید ها، مرگ خود و اسارت عزیزانشان و غارت اموالشان است.
خواهر عزیزم آیا از آنها هم می پرسی چرا؟ می پرسی ارزشش را داشت؟
خواهرم این سوال را باید از لشگر یزید پرسید که آیا مال دنیا، مقام و شهوت ارزش آنهمه ظلم را داشت؟

این سوالات را باید از کسانی پرسید که در حالیکه بخاطر پاره شدن یک عکس در گوشه ای از شهر اشک می ریزند و از جریحه دار شدن قلبشان سخن می گویند اما در برابر هتک حرکت ده ها وشاید صدها جوان ایرانی در زندان های تحت امرشان سکوت کرده اند.
از آنها باید پرسید ارزشش را داشت؟ آخر خط به خاطر چی؟ به خاطر کی؟

همان طور که به جای سرزنش مالباخته باید جناب دزد را سرزنش کرد، امروز نیز بیشتر از اینکه به آسیب دیدگان بگوییم ارزشش را داشت باید به روش های مختلف و البته کم هزینه به آنها که مردم را به خاک و خون کشیدند گفت آیا ارزشش را داشت؟

• و اما پاسخ من به این سوالات:
آری حتی اگر جانم را نیز می دادم ارزشش را داشت، چون ما انسانیم و انسان باید به فرشته ها ثابت کند که لیاقت آن را دارد که در مقابلش سجده کنند.
چهارپایان حاضرند در برابر مقداری غذا و جایی برای استراحت تن به هرکاری بدهند و در عوض انسان موجودی است که با انتخاب خود می تواند از هر چهارپایی پست تر باشد تا بمیرد و یا بر بال فرشته پابگذارد و به عرش اعلاء برود. هر انسانی شاید یکبار حق این انتخاب را داشته باشد و سال ۸۸ برای بسیاری از مردم ایران، زمان این انتخاب فرا رسید. و من نیز به عنوان یک فرزند کوچک ایران می بایست انتخاب می کردم.

رفاه دخترم، خانواده ام و آینده ای مطمئن برای خود با حضور در جبهه مقابل یک انتخابم بود. دوری از دختر و خانواده ام و زندان و شکنجه و بیماری سرنوشت انتخاب دیگرم بود. و البته سکوت و در کنج خانه به بزرگ کردن فرزند و خوردن ، آشامیدن و خزیدن نیز راه سوم بود.

در آن روزها مردم سه دسته بودند و هرکس نسبت به جایگاه اجتماعی اش در ارکان مختلف این سه گروه فعالیت می کرد.

گروه اول گروهی بودند که مشغول سرکوب مردم بودند هرکس در هر مقام و جایگاهی که بود بانیات و اهداف مختلف می توانست در این گروه قرار گیرد از کسانی که در نماز جمعه دستور قتل عام مردم را صادر کردند تا کسانی که با تکبیرهایشان حرف او را تایید کردند همه در این جبهه قرار داشتند. از کسانی که در خیابان ها باتوم بر سر مردم می زدند تا پزشکان و پرستارانی که مجروحین را به چماقداران تحویل می دادند تا بیمارانشان را به سیاه چالها بفرستند همه از این گروه بودند که البته در کنار فرزندانشان خواهند ماند و احتمالا از کنار فعالیت هایشان منافع کافی را می برند.

دوم گروهی بودند که به حرمت شرافت انسانی مبارزه کردند از کسانی که در خیابان ها جانشان را دادند تا کسانی که درب خانه هایشان را برروی مردم آسیب دیده گشودند همگی جزء این گروه هستند. از کسانی که مورد هتک حرمت قرار گرفتند تا پزشکان و پرستارانی که شبانه در منازل شان میزبان مجروحین و بیماران بودند تا آنان که بر پشت بام الله اکبر گفتند همه از این گروه بودند و البته می دانستند که شاید تاوان آن، شکنجه و زندان و غربت و دوری از خانواده باشد.

و گروه سوم: مردمی بودند که در آغل های خود جاخوش کردند و مراقب بودند تا خدای ناکرده! طویله شان خراب نشود و فردا نانی برایشان پیدا شود و با آنکه حقیقت را می دانستند به مصلحت گفتند چه فرقی می کند هرکسی شود صاحب، خودش به موقع شیرمان را خواهد دوشید.
حال خواهر گلم تو به بگو من چه انتخابی بایست می کردم که ارزشش را داشته باشد؟

من نیز به مانند تو و بسیاری از دیگر دوستانم نمی توانستم انتخابی جز زندگی شرفتمندانه داشته باشم که البته می بایست تاوان این انتخابم را می پرداختم.

وقتی راه دوم را بر می گزینی دیگر نمی توانی خود را گول بزنی، باید با تمام توان پا به میدان بگذاری؛ اگر توان یک پیرمرد یا یک پیرزن پخش نان و پنیر بین تظاهر کنندگان است، اگر تمام توان یک زن جوان باردار آن است که درب خانه اش را روی مردان نقاب زده تظاهرات کننده بازکند تا دقایقی از دست جلادان به حیاط خانه اش پناه ببرند، دکترش باید به تمیار شبانه بیماران و مجروحین برود. در این بین معلوم است کسی که خود را فعال سیاسی می نامد و سالها از مردم خواسته در انتخابات شرکت کنند باید با تمام توان وارد میدان شود و دیگر نمی تواند با پخش کردن نان و پنیر بگوید به وظیفه ام عمل کرده ام، باید تمام توانش را در حمایت از مردم و آرمانهایش بگذارد.

وقتی راه دوم را انتخاب کردم نمی توانم نام و محل دفن مخفیانه هفتاد و چند شهید را بدانم و سکوت کنم. نمی توانم به بهانه ماندن در کنار دخترم با همه عشقی که به او دارم چشمم را بروی چشم انتظاری صدها مادر و دختر و پدر و پسر ببندم که برای بدست آوردن خبری از عزیزانشان لحظه شماری می کنند.

وقتی راه دوم را انتخاب کردم نمی توانم به بهانه اینکه خود مورد شکنجه قرار می گیرم و یا از ترس زندانی شدن چشمانم را برروی شکنجه های جسمی و جنسی و روحی صدها نفر از برادران و دوستانمان در بازداشتگاه کهریزک ببندم.

خواهر عزیزم:
من از تو می پرسم آیا ارزشش را داشت بخاطر اینکه به زندان نیافتم حرفی از کهریزک نمی زدم شاید تا هفته ها و یا حتی ماه های دیگر صدها برادر دیگرمان آنجا شکنجه و هتک حرمت می شدند؟

تو بگو ارزشش را داشت به خاطر ترس از دوری خانواده حرفی از قبرهای مخفیانه قطعه ۳۰۲ بهشت زهرا نمی زدم و به مانند هزاران مادری که ۲۳ سال است هنوز محل دفن فرزندان اعدام شده یشان را نمی دانند، صدها مادر و فرزند دیگر نیز تا سالها حتی نتوانند بر قبر عزیزانشان گریه کنند؟
مطمئنم که پاسخت منفی است و به من می گویی ارزشش را نداشت بخاطر داشته های اندکت در برابر این جنایات سکوت کنی.

خواهر عزیزم:
همه ما مجبوریم دیر یا زود تمام آن چیزهایی را که به آن دلبسته ایم و فکر می کنیم برایمان خیلی عزیز هستند را بگذاریم و برویم. پس حال که باید برویم و حال که باید از همه دلبستگی هایمان در روزی که نمی دانیم کی میرسد دل بکنیم بهتر است خودمان چگونه دل بریدنمان را انتخاب کنیم و چه زیباتر آنکه این دل کندنمان را در ازای آزادی و شرافت و انسانیت و آرمانهایمان معاوضه کنیم.

مطلبم را با این جمله از شریعتی به پایان می برم: ” آنها که رفتند کار حسینی کردند و آنها که ماندند باید زینبی باشند وگرنه یزیدی اند.”
امیدوارم فارغ از دین و مذهب و مراممان اگر نمی توانیم حسینی بمیریم زینبی زندگی کنیم.

برادر کوچکت
مهدی محمودیان
بیمارستان رجایی

پیام برای این مطلب مسدود شده.

Free Blog Themes and Blog Templates