«در زندان متولد شدم» روایتی از یک زندانی سیاسی گمنام
رادیوفردا: زندانی روی صندلی مینشیند با چشم بند و رو به دیوار. هیچ صدایی نمیشنود، سکوت همه جا را فرا گرفته است. زندانی صدای فردی را میشنود که به او نزدیک میشود.
مردی با صدای جا افتاده کنارش قرار میگیرد و از او میپرسد: «اسمت چیه؟»
زندانی جواب میدهد: «هومان موسوی»
هومان موسوی میگوید: بازجو «از پشت یک سیلی به من زد. بعد از اتاق بیرون رفت و سامسونتش را آورد و ۲۰۰ -۲۵۰ برگه کاغذ گذاشت جلوی من و گفت: امضا کن. و دوباره ناگهان از طرف دیگر سیلی زد توی صورتم. این جلسه ۱۸ ساعت طول کشید و تمام این مدت من روی صندلی رو به دیوار در اتاق بازجویی نشسته بودم و تمام مدت چشم بند داشتم و آن قدر فشار روی من بود که دائم گریه میکردم.»
هومان موسوی تاکید میکند: «تمام این مدت بازجو داشت من را تهدید میکرد و اصرار داشت که من این برگههای کاغذ را همان جلسه اول امضا کنم. اینکه با چه کسانی ارتباط داشتم و در چه تجمعاتی شرکت کردم و در هر تجمع چه کار کردم، چه گزارش و فیلمی تهیه کردم و آن را برای چه کسانی فرستادم.»
هومان موسوی را پس از ساعتها بازجویی خسته کننده به سلول انفرادی شماره ۷۱ بند ۲۰۹ زندان اوین برمیگردانند.
لحظاتی بعد دو مامور وارد سلول میشوند و دستهای او را به میلههای شوفاژ داخل سلول قفل میکنند.
هومان موسوی در این باره میگوید: «آن قدر ارتفاع شوفاژ بالا بود که من نمیتوانستم بنشینم. پاهایم کاملا روی زمین بود و میتوانستم زانوهایم را خم کنم اما نمیتوانستم راحت بنشینم و دستهایم آویزان میماند. نفهمیدم چه مدت گذشت ولی وقتی بیدار شدم و بالا را نگاه کردم انگشتان هر دو دستم کاملا کبود شده بود و از بس دستبندها دور دستم فشار آورده بود خون به دستانم نرسیده بود.»
او همچنین میگوید: «در آن شرایط که ضعف کرده بودم در سلول را باز میکردند و مامور غذا را روی زمین میگذاشت و دوباره در سلول را میبست و میرفت. من اصلا نمیتوانستم تکان بخورم چه برسد به اینکه بتوانم غذا بخورم. مدتی در حالت بیهوشی بودم وقتی دستانم را نگاه میکردم میترسیدم چون دستهایم سیاه و کبود شده بود. خیلی حالت عجیبی بود. کتفهایم کاملا بیحس شده بود و نمیتوانستم آن را تکان دهم. کمرم تیر میکشید و گردنم آویزان شده بود.»
ماموران پس از گذشت یک روز وارد سلول میشوند و دستهایش را باز میکنند.
به محض اینکه دستش باز میشود بر روی زمین میافتد و خون به سرعت در دستانش جریان پیدا میکند به صورتی که حرکت آن را در زیر پوست و رگهایش احساس میکند.
قادر به حرکت نیست اما بار دیگر ماموران کشان کشان او را به اتاق بازجویی میبرند.
هومان موسوی درباره بازجویی مجدد خود میگوید: «بازجو دوباره ۲۰۰ ۲۵۰- صفحه کاغذی را که پرینت کرده بودند جلویم گذاشت و گفت امضا میکنی یا نه.
من گفتم به خدا هر چه باشد امضا میکنم. آن قدر دستانم بیحس شده بود که نمیتوانستم خودکار را در دست بگیرم. من یک روز و نیم آویزان بودم و پشت ناخنهایم کبود شده و حالت خونمردگی گرفته بود.
گفتم جان ندارم امضا کنم، گفت انگشت بزن. انگشتم را میزد توی استمپ و بعد پای برگه و دوباره برای برگه بعدی دستم را میزد توی استمپ. این وضعیت ادامه داشت و من همه آن برگهها را دانه به دانه انگشت زدم.
بعد گفت همه اینها را باید دانه دانه امضا کنی. من سعی کردم با همان دستم آرام آرام زیر برگهها را امضا کنم. فکر میکنم دو یا سه ساعت طول کشید تا من این برگهها را امضا کردم.»
هومان موسوی یکی از جوانان معترض به نتایج انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۸۸ ایران بود که صبح دوازدهم فرودین ۱۳۸۹ در تهران و با یورش هشت مامور امنیتی به خانهاش بازداشت شد.
هومان موسوی درباره شیوه بازداشتش توسط ماموران امنیتی میگوید: «ساعت حدود ۶ صبح بود که زنگ را زدند و گفتند از اداره گاز آمدیم و میخواهیم گاز را قطع کنیم. رفتم پایین، به محض اینکه در را باز کردم هفت هشت نفر ریختند داخل خانه با لگد به شکمم زدند و من را روی زمین انداختند و دستم را از پشت با دست بند بستند. وقتی میخواستم حرف بزنم با سیلی به صورتم میزدند. لبم کامل پاره شده بود و خون میآمد.
ریختند داخل خانه و همه جا را گشتند حتی زیر فرشها و گوشت و مرغهایی که داخل یخچال بود. کامپیوتر، دوربین عکاسی و گوشی موبایلم را بردند، تمام کاغذها و عکسها و آلبومها را بردند. یعنی خانه را شخم زدند.»
او را هر بار پس از یک بازجویی طاقت فرسا به سلول انفرادی برمیگردانند. فکر کردن به این جمله هر روزه بازجو لرزه بر تنش میاندازد: «تو را هم مثل پدر و مادرت اعدام میکنیم».
هومان موسوی میگوید: «فکر میکردم هر لحظه ممکن است بیایند و من را ببرند اعدام کنند و این دور از ذهنم نبود چون قبلا در خانوادهام اتفاق افتاده بود و من دراین فضا بزرگ شده بودم که یک نفر را بیگناه بگیرند و اعدامش کنند.»
در تمام دوران زندگیش سایه اعدام سایه سنگینی برای او بوده، اعدام پدر و مادرش خانواده پنج نفره آنها را برای همیشه متلاشی کرده بود.
هومان موسوی خودش در زندان متولد شده، شب یلدای سال ۱۳۶۵ در زندن عادل آباد شیراز. پدرش را تقریبا یک ماه قبل از تولدش به اتهام همکاری اقتصادی با گروه مجاهدین خلق بازداشت و پس از دو سه-هفته در زندان عادل آباد اعدام میکنند.
هومان موسوی میگوید: «پدرم و شوهرعمهام با هم یک کارگاه کوچک تولیدی داشتند. پارچه میخریدند و رنگ میکردند و برش میدادند و به صورت روسری میفروختند. در آن سالها سازمان مجاهدین خلق با آنها در شیراز قرارداد میبندد که تعدادی روسری بخرد و بعد این رابطه ادامه پیدا میکند. روسری خرید و فروش میشود و کار به جایی میرسد که کارگاه فقط برای سازمان مجاهدین روسری تولید میکند. سال ۶۵ به خانه میریزند و شوهرعمه و پدرم را دستگیر میکنند و ۱۵ روز بعد به خانواده خبر میدهند که اینها اعدام شدند.»
هومان موسوی تا دو سالگی همراه مادرش داخل زندان عادل آباد شیراز بزرگ میشود اما مادرش را هم در ۲۸ سالگی در جریان اعدامهای دسته جمعی سال ۱۳۶۷ اعدام میکنند.
هومان موسوی در این باره میگوید: «مادرم را به خاطر کاری که پدرم کرده بود اعدام کردند. مادرم زن بسیار سادهای بود آن طور که خالههایم برایم تعریف کرده بوند او را به خاطر عقاید همسرش گرفتند. زیرا مادرم زیر بازجویی کوتاه نیامده بود و اعتراض کرده بود که چرا پدرم را بیگناه اعدام کردند و تا لحظه آخر پای پدرم ایستاده بود و به همین دلیل او را اعدام کردند. مادرم حتی نمیدانست عقاید این سازمانها اعم از کمونیستها و تودهایها یا سازمان مجاهدین چیست یا رهبرشان کیست.»
هومان موسوی از دو سال اول زندگیش که همراه مادرش در زندان بوده چیزی به یاد ندارد به جز شنیدههایی که از دیگران به گوشش رسیده است.
او در این زمینه میگوید: «عمهام تعریف میکرد در آن دو سال دائم مریض بودم و گریه میکردم و بدنم تبخال میزده و سرماخوردگیهای شدید میگرفتم. بزرگتر هم که شده بودم این تاثیرات در اثر فشارهای آن روزها باقی بود.
عمهام تعریف میکرد شیر مادرم خشک شده بود و نمیتوانست به من شیر بدهد و زنان زندانی دیگری که بچه داشتند غذایشان را میگذاشتند برای زنی که میتوانست شیر بدهد. چهار پنج زن بودند که غذا جمع میکردند میدادند به آنهایی که میتوانستند به بچهها شیر بدهند. من از پنج شش زن شیر میخوردم تا بتوانند من را در زندان زنده نگهدارند.»
ماموران جنازه پدر و مادرش را به خانواده او تحویل ندادند و او تا به امروز هم نمیداند پدر و مادرش کجا خاک شدهاند.
پس از انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۸۸ ایران و انتخاب مجدد محمود احمدینژاد بخشی از مردم به نتایج اعلام شده توسط جمهوری اسلامی معترض بودند. صدها هزار تن از مردم و حامیان میرحسین موسوی و مهدی کروبی از کاندیداهای معترض به نتایج انتخابات به خیابان ریختند. آنان معتقد بودند درانتخابات تقلب شده است.
حکومت دست به خشونت زد. دهها نفر کشته شدند و هزاران نفر طی چندین ماه پس از اعلام نتایج انتخابات در خیابان و خانههایشان بازداشت شدند.
هومان موسوی یکی از همین جوانان گمنامی بود که بازداشت شد. او در این باره میگوید: «سعی کردم هر طور میتوانم مفید باشم. فکر میکردم هیچ چیز بهتر از این نیست که صدای مردم ایران را به دنیا برسانم و به دنیا بگوییم مردم کشورم چه میگویند این بود که شروع کردم به جمع کردن فیلم و عکس.»
او میگوید از اعدام پدر و مادرش درد دارد اما کینهای ندارد و حتی این درد هم موجب نشده درتجمعات خیابانی پس از انتخابات پای ثابت باشد بلکه آرمانهای دیگری او را به سوی آن اعتراضات کشاند.
هومان موسوی تاکید میکند: «ما چیز زیادی نمیخواستیم. فقط میخواستیم کسی پاسخگو باشد و بگوید این رأیی که به صندوق ریختیم کجا رفت.»
هومان موسوی پس از اعدام پدر و مادرش با رنج بسیار بزرگ شد.
عمهاش که همزمان با مادرش زندانی بود پس از چند ماه آزاد میشود و نگهداری او را برعهده میگیرد.
خواهر و برادر دیگرش در خانه خاله و عمویش بزرگ میشوند آن هم نه در یک شهر بلکه هر سه کودک در شهرهایی دور از هم.
هومان موسوی درباره خواهر و برادرش که به ترتیب پنج و دو سال از خودش بزرگتر بودند، میگوید: «مسئولیت خواهرم را خالهام به عهده گرفت و او در ماهشهر زندگی میکرد. برادرم پیش عمویم و درتهران بود. اینکه شهرهایمان جدا بود برایمان سخت بود ولی دورادور از آنها خبر داشتم.»
هومان موسوی از زندگی در دوران کودکی و نوجوانیش به عنوان دورانی سخت یاد میکند همراه با تبعیض و فقر، نه دست پدر را احساس میکرد و نه مهر مادر را.
هومان موسوی از آرزویش در دوران کودکی میگوید: «یادم میآید سالها آرزو میکردم بتوانند برایم تولد بگیرند و یک نفر برایم کادو بخرد ولی چنین چیزی نبود.»
زندگی او در تمام دوران نوجوانی به بعد احضارهای پی در پی به نهادهای امنیتی بود. در ۱۳ سالگی برای اولین بار به وزارت اطلاعات شیراز احضار میشود. او حالا به سنی رسیده که ماموران امنیتی باید به او گوشزد میکردند فرزند یک خانواده اعدامی است که پدر و مادر و حتی شوهر عمهاش اعدام شدهاند و باید مراقب هر گونه رفتارش باشد.
او تاکید می کند: «اوایل دوره راهنمایی همراه عمهام من را برای بازجویی خواستند یعنی ۱۲-۱۳ ساله بودم که برای اولین بار بازجویی شدم. میخواستند مرا تفتیش کنند و بیشتر از خانوادهام بگویند.
در دوران دبیرستان شدم این بازجوییها بیشتر شد و میگفتند دنبال سیاست نباشید. دختربازی میخواهید بکنید یا مشروب میخواهید بخورید، مواد میخواهید بکشید هر کاری میخواهید بکنید فقط دنبال سیاست نباشید. اگر کوچکترین گرایش سیاسی داشته باشید دستگیرتان میکنیم. میآمدند خانه را تفتیش میکردند و همه چیز را زیر نظر داشتند، هم من و هم برادر و خواهرم را.»
پس از ورد به دانشگاه بخش دیگری از زندگیش آغاز میشود. در سال ۱۳۸۳ وارد دانشگاه کار قزوین میشود در رشته مهندسی صنایع اما چند روز از انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۸۸ نگذشته که حکم تعلیق از تحصیل را به دستش میدهند.
هومان موسوی با اشاره به اینکه «چهار سال و نیمی که در دانشگاه کار بوده، فشارهای حراست و کمیته انضباطی آزارش میداده» تاکید میکند: «من در دانشگاه درس میخواندم ولی آنها میپرسیدند عقیدهات چیست و سوال میکردند نماز میخوانی، چرا اردوی راهیان نور یا قم و جمکران را نیامدی. سوالهایی که هیچ ربطی به دانشگاه نداشت و مرا اذیت میکرد.»
او در طول تحصیل خود در دانشگاه نیز بارها به خاطر حضور فعال دراعتراضات دانشجویی داخل دانشگاه به کمیته انضباطی احضار شده بود. حتی هنگامی که بعد از دانشگاه کاری برای خود پیدا کرد با معلوم شدن اینکه پدر و مادرش اعدام شدهاند از کار اخراج شد.
از زمان بازداشتش نزدیک به چند ماه گذشته و او همچنان در سلولهای انفرادی یک و نیم در دو متری بند ۲۰۹ زندان اوین به سر میبرد. وضعیت سخت و ایزوله سلول او را به جایی میرساند که دیگر مانند سابق ترسی از تهدیدهای بازجو برای اعدامش ندارد.
او در این باره میگوید: «آن قدر که تحت فشار بودم ساعتها در سلول گریه میکردم و از خدا میخواستم فقط من را ببرند و اعدام کنند که این وضعیت تمام شود.»
هومان موسوی بعد از تحمل هفت ماه سلول انفرادی تک نفره و چهار ماه سلولهای کوچک چند نفره به بند عمومی ۳۵۰ زندان اوین منتقل میشود.
او درباره شرایط داخل سلول ۳۵۰ زندان اوین میگوید: «خیلی آنجا خوب بود چون از ۲۰۹ بیرون آمده بودم و آدمهای دیگر را میدیدم که مثل خودم بودند. مخالف نظام بودند یا جنبش سبزی بودند یا زندانی عقیدتی بودند و خیلی همدلی میکردند. به من کاپشن و کلاه دادند و روحیهام بهتر شده بود و واقعا احساس میکردم پشیمان نیستم از اینکه به خیابان رفتم و فیلم گرفتم و صدای مردم را گوش دنیا رساندم، احساس خوبی بود.»
در بند ۳۵۰ زندان اوین تعدادی از مشهورترین زندانیان سیاسی حضور دارند که پس از انتخابات سال ۱۳۸۸ بازداشت شدند و دوران محکومیت خود را میگذرانند. در کنار این زندانیان مشهور تعدادی زیادی زندانی سیاسی و عقیدتی گمنام هستند که در تجمعات اعتراضی پس از انتخابات ریاست جمهوری بازداشت شدند. هر چند زندانیان گمنام این بند زیر سایه زندانیان سیاسی مشهور قرار میگیرند و شرایط قانونی آنها داخل زندان بیشتر نادیده گرفته میشود.
هومان موسوی در این باره میگوید در مقاطعی «ملاقات حضوری خیلی کم شده بود و فقط به زندانیان خیلی خاص میدادند. به ما که گمنام بودیم اصلا توجه نمیکردند و مثلا مدتها افراد ملاقات حضوری نداشتند.»
یک سال از بازداشت او میگذرد و با وجود اینکه ماهها است بازجوییاش تمام شده اما دادگاهی برای او تشکیل ندادهاند و هر ماه قرار بازداشتش توسط بازپرس تمدید میشود تا اینکه در فرودین سال ۱۳۹۰ دادگاه او بدون حضور وکیل مدافع پشت درهای بسته برگزار میشود.
قاضی شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب به نام محمد مقیسه پروندهاش را ورق میزند و به او میگوید: «تو همانی که پدر و مادرت اعدام شدند؟ پس از اعدام آنها شما نمیخواهید آدم شوید؟»
هومان موسوی در پاسخ به قاضی میگوید: «من کاری به پدر و مادرم ندارم و برای خودم زندگی میکنم. هر کاری آنها کردند خودشان میدانند و من آدم دیگری هستم برای خودم. قاضی گفت میرسم خدمتت. بعد دادستان را صدا کرد.
پشت سر قاضی کارگران داشتند کولرها را تعمیر میکردند و قاضی حواسش به این کارگرها بود و وقتی نماینده دادستان از من سوال میکرد او داشت به کارگران میگفت پوشالها را چگونه نصب کنند و با کارگران سر و کله میزد و این عجیب بود برای من.»
او درباره بخشی دیگر از دادگاه و محاکمه خود میگوید: «یک سری ایمیلهایی برایم آمده بود که فوروارد کرده بودم برای دوستانم. مثلا کاریکاتوری بود یا خبر مهمی یا نامه آقای کروبی. اولین سوال آقای مقیسه از من این بود چرا به دوستانت این نامهها را فرستادی. من گفتم اصلا نامهای نزدم و تعجب کرده بودم. او گفت پس نامههایی که زیرش را امضا کردی چیست. گفتم اینها نامه نیست ایمیل است و این ایمیلها را من ننوشتم اینها برای من آمده و من فوروارد کردم. قاضی گفت: ایمیل یا نامه برای من فرقی نمیکند هر چه بوده اینها را تو فرستادی یا نفرستادی؟ هر چه گفتم اینها را من ننوشتم، گفت: هیچ چیز نگو و تا میخواستم از خودم دفاع کنم میگفت: هیچ چیز نگو من توضیح اضافه نمیخواهم.»
او میگوید جریان دادگاهش بیش از ۲۰ دقیقه بیشتر طول نکشید و به او اجازه دفاع از اتهاماتش را نیافت.
حکم او صادر میشود. قاضی دادگاه درابتدای رأی با اشاره به اینکه پدر و مادر متهم در سال ۱۳۶۷ ضد انقلاب بوده و اعدام شدهاند هومان موسوی را به اتهام اجتماع و تبانی به قصد ارتکاب جرم علیه امنیت کشور در تجمعات و ارتباط با شبکههای ماهوارهای معاند با نظام به تحمل سه سال زندان و محرومیت از تحصیل در دانشگاههای دولتی سراسر ایران محکوم کرد.
علاوه بر این حکم دادگاه مبنی بر ۷۴ ضربه شلاق و جریمه نقدی به خاطر توهین به محمود احمدینژاد، عینا در دادگاه تجدید نظر تایید میشود.
هومان موسوی پس از دریافت حکم دادگاه ادامه دوران زندان خود را همچنان در بند ۳۵۰ میگذراند؛ بندی که سالها بارها خبرساز بوده است از اعتراضات دسته جمعی زندانیان این بند با نوشتن نامه اعتراضی گرفته تا اعتراضات آنان به مرگ زندانی سیاسی، هدی صابر زندانی مشهور بند ۳۵۰ که به دلیل ایست قلبی ناشی از اعتصاب غذا داخل زندان درگذشت.
هومان موسوی از مشاهدات خود درباره وضعیت هدی صابر به هنگام اعتصاب غذا میگوید: «بعد از اینکه آقای عزت الله سحابی و خانم هاله سحابی شهید شدند آقای هدی صابر اعتصاب غذا کرد. در زندان گروههای مختلف چندین بار از او خواهش کردیم اعتصابش را بشکند ولی گفت تا روز آخر میایستم تا روزی که اینها جوابگو باشند برای کاری که کردند.»
او میگوید:« آقای صابر هر روز لاغرتر میشد و وضعیتش بدتر. روزهای آخر در رختخواب افتاده بود و دیگر چشمهایش نمیدید و بچهها راز هم تشخیص نمیداد و وضعیتش وخیم بود. کسی به او رسیدگی نمیکرد و وقتی از حال میرفت او را به بهداری میبردیم، میگفتند او را تحویل نمیگیریم و دوباره پنج دقیقه بعد او را به بند برمیگرداند. روز آخر که او را بردند دیگر خبری از او نداشتیم تا فردای آن روز خبر رسید که در بیمارستان شهید شده است.
وقتی این خبر رسید از ۲۰۰ نفری که دربند بودند هیچکس نبود که گریه نکند و یکی از بدترین روزهای زندگیمان بود.»
زندانیان سیاسی بند ۳۵۰ پس از مرگ هدی صابر در زندان آرام نمینشینند و دست به اعتراض میزنند؛ اعتراضی که خبر آن به پشت دیوارهای بلند اوین هم رسید اما این اعتراض حمله نیروهای امنیتی را به داخل بند در پی دارد.
هومان موسوی میگوید: «برای آقای هدی صابر و خانم و آقای سحابی مراسم گرفتیم اما متاسفانه برق کل بند را قطع کردند و چند دقیقه بعد تعداد زیادی نیروهای لباس پلنگی و سربازهای زیردستشان به بند ریختند و همه باتوم چوبی داشتند و یا باتومهایی که با لوله پلاستیکی درست شده بود. آنها به بند آمدند وتهدید کردند که ما را میزنند. خیلیها به اتاقشان برگشتند اما حدود ۲۵ نفر در هواخوری مانده بودیم که آنها شروع کردند با باتوم به ما ضربه میزدند و به سمت اتاق هل دادند و فقط پنج نفر در هواخوری ماندند و به اتاقها نمیرفتند. آنها را آن شب به انفرادی انداختند و بقیه را تهدید کردند.»
نزدیک به دو سال و نیم از بازداشت هومان موسوی میگذرد تا اینکه در مرداد سال ۱۳۹۱ او را به همراه ۱۳ زندانی سیاسی دیگر برای اجرای حکم شلاق فرامیخوانند.
او قبل از رفتن به دادسرا برای تحمل حکم شلاق چند لباس روی هم میپوشد. اجرای حکم شلاق او به اتهام توهین به محمود احمدینژاد، رییس جمهور ایران، است.
هومان موسوی درباره اجرای حکم شلاقش میگوید: «وقتی سرباز شلاق را بلند کرد که به کمر من بزند قاضی گفت: صبر کن. و به من گفت: چقدر لباس پوشیدی لباسهایت را دربیاور و من مجبور شدم لباسها را دربیاورم و فقط با یک تیشرت ایستاه بودم.
من اولین نفری بودم که شلاق میزدند و احساس کردم آن سرباز بلد نیست چگونه شلاق بزند. شلاق بند چرمی سه لا بود که داخل هم بافته شده بود واین شلاق گره خورده بود و سر شلاق خیلی سنگین و دردناک بود. وقتی سرباز شلاق میزد میخورد به سینهام و تمام سینه من کبود و خون مرده شده بود و سینه و شکمم ورم کرده بود. سعی میکردم آه و ناله و التماس نکنم اما گفتم چرا به سینهام شلاق میزنی باید به کمرم بزنی.»
زندانیان به ترتیب ضربات شلاق را تحمل میکنند. آخرین فرد ازاین جمع کامران ایازی است، دندانپزشکی که به خاطر مطالب طنز انتقادی نسبت به مسایل دینی و عقیدتی به تحمل ۹ سال حبس تعزیری و ۱۶۰ ضربه شلاق محکوم شده است. شدت ضربات شلاقی که بر او میزنند پوست بدنش را میکند و خون از آنجاری میشود.
او درباره وضعیت کامران ایازی میگوید: «پرونده کامران را باز کرد و گفت این حرفها در مورد مقدسات را شما گفتی. کامران گفت: من نگفتم من فقط مسئول سایت بودم و افراد این مطالب را مینوشتند. وقتی او را بردند برای شلاق به شدت سر و صدایش میآمد.
کامران خیلی مقاوم بود ولی وقتی او را آخر بیرون آوردیم انگار یک جسد را از اتاق بیرون میآوریم و وضعش وخیم بود. هیچ کدام از بچهها موقع شلاق از بدنشان خون نیامده بود و پوستشان پاره نشده بود و فقط کبودی شلاق مانده بود ولی بدن کامران از چندین نقطه خون میآمد و پوستش پاره شده بود آن قدر که محکم به او شلاق زده بودند و همه داشتیم به حال او گریه میکردیم. خیلی صحنه عجیبی بود.»
۱۴ زندانی سیاسی شلاق خورده با بدنهای زخمی و خونی به بند برمیگردند اشک در چشمان دیگر هم بندیهایشان حلقه میزند. مسئولان زندان بعد از شلاق هیچ امکان درمانی و بهداشتی در اختیار آنان قرار نمیدهند.
هومان موسوی درباره لحظهای که به بند ۳۵۰ اوین بر میگردند، میگوید: «وقتی به بند رسیدیم بقیه جمع شدند و ناراحت بودند و خیلیها گریه میکردند و ما دلداریشان میدادیم که حالمان خوب است. مقاومت میکردیم و هنوز همان طور محکم ایستاده بودیم. فقط این نبود که ما را شلاق میزدند انگار همه بچههای بند را شلاق میزدند و همه ازاین وضعیت ناراحت بودند و همه خرد شده بودند.
اینکه بخواهند ما را به بهداری ببرند و پمادی به ما بدهند به هیچ عنوان نبود چندین بار بالا رفتیم و خواهش کردیم کامران ایازی را که حالش بد بود و تقریبا بیهوش شده بود به بهداری ببرند اما این کار را نکردند. بقیه بچهها آمدند دیگهای بزرگ آب را به سلولها میبردند و کمر بچهها را با آب و پنبه میشستند و ضد عفونی میکردند و زخمها را دستمال میبستند.»
در شهریورماه ۱۳۹۱ هومان موسوی و تعداد دیگری از زندانیان سیاسی عفو میشوند، هر چند که خود میگوید نه تنها او بلکه تعداد دیگری از افراد که با عنوان عفو آزاد شدند هرگز چنین درخواستی از هیچ مقام جمهوری اسلامی نداشتند.
هومان موسوی پس از دو سال و نیم از زندان آزاد میشود
او هفته هاست که آزاد شده اما حس آزادی ندارد زیرا بسیاری از دوستانش که سالها درون زندان با آنها بزرگ شده هنوز در زندان هستند و خانواده آنها هر هفته پشت دیوارهای اوین آرام و قرار ندارند.
او به خانواده زندانیان سیاسی سر میزند و بر سر قبر ندا آقاسلطان و سهراب اعرابی و دیگر کشته شدگان پس از انتخابات ریاست جمهوری حضور پیدا میکند.
همین مسئله بار دیگر فشارهای بعدی ماموران امنیتی را موجب میشود. بازجویش بار دیگر او را احضار میکند سیلیها و شرایط داخل سلول انفرادی را بار دیگر به او یادآور میشود و شدیدا به او هشدار میدهد که این بار با طناب دار سروکار دارد.
چارهای ندارد جز اینکه تمام خاطرات خود را پشت مرزهای ایران بگذارد و با یک کوله کوچک از ایران فرار کند.
فرار میکند، فراری که سرنوشت نامعلوم دیگری را برایش رقم میزند.
پیام برای این مطلب مسدود شده.