روایت بی پرده یک دادگاه نمایشی
بیبیسی: امید منتظری: *امید منتظری، فعال دانشجویی که در تظاهرات پس از انتخابات ۸۸ دستگیر و مجبور به اعتراف تلویزیونی شد.
در سطرهای بعدی این نوشته باید از حقیقتی سخن بگویم که خود به شکل نمایش بر من ظاهر شد. گزارش آسانی نیست وقتی جاعلان حقیقت و عدالت صحنه را به تمامی دستکاری کرده اند. وقتی آنچه به خواب شب نمی دیدم در بهت و حیرت به روزم آمد.
باور و قبول آن روزها و دقایق چنان برایم دشوار است که هنوز بعد از گذشت دو سال و نیم، نمی دانم روایت آن دادگاه نمایشی چقدر مورد قبول و باور پذیر است.
اما از آنجا که به طورعلنی در تلویزیون جمهوری اسلامی مجبور به اعترافات دروغین شدم؛ شاید بتوانم در برابر تحریف گذشته و دروغ اکنون توسط حاکم کاری کنم؛ از آنجا که عبدالرضا قنبری متهم پنجم آن دادگاه تلویزیونی هنوز زیر حکم اعدام روزهایش را به شب می رساند؛ از آنجا که هنوز مقامات عالی قضایی و امنیتی مسئول آن نمایش وحشت بر سر کار هستند و همچنان مصاحبه و دادگاه های جعلی بر پا می کنند؛ خود را موظف می دانم تا آنچه بر ما رفت را دوباره به قضاوت مردم بگذرم. اینبار اما نه به روایت صدا و سیما جمهوری اسلامی بلکه به روایت محکومان.
پرده اول: “آنان که قرار است بمیرند به تو سلام می گویند”.۱
همه چیز به دقت انتخاب شده بود. بی شک در طول اعتراضات به نتایج انتخابات خرداد ۸۸، دولت معترضان را به هر نامی می خواند جز “مردم”. در دادگاهی که رسانه های رسمی دولت آن را محاکمه متهمان اغتشاشات عاشورا نام دادند نیز چنین بود. ابتدا شانزده نفر بودیم که از این میان پنج نفر می بایست به طور علنی در دادگاه محاکمه شوند و نقش ایفا کنند.
دادگاه قرار بود در شنبه ۱۰ بهمن ماه ۱۳۸۸ تشکیل جلسه دهد. مکان کاخ دادگستری در میدان ارگ بود. پیش از این و از بیرون زندان مدت ها بود که برای من سرشت چنین دادگاه هایی چیزی جز برگردان کج و معوج و وارونه کردن واقعیت نبود.
اما هرگز نمی توانستم تصور کنم که چه چیز یک انسان را به اینجا می رساند که در معرکه ای تا بن دندان امنیتی مجبور به اعتراف علیه هستی و وجود و باور خود شود. عدم مقاومت؟ فشار تحمل ناپذیر؟ تصادف و منطق حادث زندگی؟ این باراما نوبت خودم رسیده بود تا بر ویرانه های چنین تجربه بازگشت ناپذیری بایستم.
در مورد خودم سر در آوردن از پروسه اعترافات اجباری و پذیرش نقش متهم مارکسیست با گرایش چپ نو، یکماه و چند روز زمان برد.
مدتی از این یکماه را در بند “۲۰۹ب” یا همان “بند ویژه” گذراندم. این بازداشتگاه راهرویی بود شامل تعدادی سلول انفرادی در یکی از طبقات ساختمان ۲۴۰ که سربند با دری قفسی شکل از دیگر بخش ها جدا می شد. به ندرت صدایی می آمد و سلول کوچک شامل یک موکت، چند پتوی سربازی و یک توالت و دستشویی بود.
۷۲ ساعت ابتدایی بازداشتم پیش از آنکه بازجویان (یا به ادبیات خودشان کارشناسان) تصمیم بگیرند روی خوش تری نشان دهند، یک تیم از “کارشناسان فنی” مشغول بازجویی شدند که بیشتر در امور اینترنتی پرس و جو می کردند و بازجویی فنی شان شامل ضرب و شتم و توهین بود. هرچند نام دیگر این دوران بازجویی باز به ادبیات رسمی “تحقیقات مقدماتی” باشد.
این شرایط تنها پیش درآمد و ضمیمه ای بود بر تهدید اعدام که در طول بازجویی به طور دائمی و متناوب تکرار می کردند. آنچه هر باور و هستی را در برابر نیستی قرار می دهد و سست می کند.
بارها از خودم پرسیدم چه چیز تهدید اعدام را این گونه برایم باور پذیر کرد؟ اعدام پدرم در جریان اعدام های دسته جمعی سال ۶۷ با دادگاهی چند دقیقه ای؟ فضای تند حاکم بر زندان پس از وقایع عاشورای ۸۸؟ از دست دادن روح زندگی در وضعیتی که جز زیست حیوانی نداری؟
همین تهدید به اعدام بود که غیب گویان روزنامه کیهان حتی پس از محاکمه علنی- نمایشی من به اتهام اقدام علیه امنیت ملی و تبلیغ علیه نظام، همچنان محاربه و افساد فی الارض را به من منتسب می دانستند و به طور دائمی پای تک تک اعضای خانواده ام را به پرونده باز می کردند.
در همین دوره بود که به سلول دیگری منتقل شدم. سلولی که “آرش رحمانی پور” یکی دیگر از قربانیان همین دادگاه های علنی- نمایشی روزهای پایانی جان جوانش را در آن می گذراند.
بارها از محاکمه ناعادلانه اش برایمان گفت. از فشاری که بر اعضای خانواده اش، خواهر حامله و بازداشتی شده اش و پدرش آورده بودند.
جوان خوش سیمایی که بر اثر ضربه به فرق سرش و شکستگی، قسمتی از موهایش خالی شده بود. به هیچ کس آسیبی نرسانده بود و می گفت آن دویست کیلو مواد منفجره که نماینده دادستان در دادگاه می گفت، دویست کیلو کود شیمیایی بوده است.
از قرص های آرام بخشی می گفت که پیش از دادگاه به او داده بودند. این ها آخرین گفتگوهایی بود که در سلول ۱۲۱ بند ۲۰۹ زندان اوین داشتیم. بعدها که وصیت نامه کوتاهش را خواندم، نوشته بود: “چیزی به پایان نمانده است.”
سه شنبه ششم بهمن ماه آرش رحمانی پور را از آن سلول منتقل کردند و همان شب من دوباره به انفرادی برگشتم. فقط دو روز بعد بود که بازجو پشت در اتاقی قرارم داد تا خبر اعدام آرش رحمانی پور و محمد رضا علی زمانی را از اخبار بشنوم. اعدام و مرگ دیگر تهدید نبود. یقین بود.
پنجشنبه هشتم بهمن قرار دادگاه علنی شنبه را به من اطلاع دادند. یکماه از بازجویی های طولانی ام می گذشت. بازجویی هایی که گاهی بعد از وعده صبحانه تا پیش از فرصت شام ادامه پیدا می کرد.
بازجویی هایی که از خصوصی ترین زوایای زندگی ام تا تک نویسی های شگفت انگیزی درباره متفکرانی غربی مثل ژیژک.
دستگاه اطلاعاتی می کوشید تا به شکلی غیرواقعی دست به تعریف و نام گذاری جریانی به نام “چپ نو” بزند. هیچ توضیحی رفع سوءتفاهم نمی کرد؛ برای دستگاه اطلاعاتی ایران هر جمعی معنای تشکیلات می داد.
از طرفی دستگیری مادرم (که چند روز بعد از دادگاه من آزاد شد) و تعدادی دیگر از دوستانم به مثابه ابزاری برای فشارهای روانی استفاده می شد.
دیگر جسمم بی روح بود و روحم بی باور. من هم می خواستم زود به پایان نزدیک بشوم. قبول دادگاه راهی بود برای نشان دادن تسلیم کامل جسم و روح به نفع کاهش فشارها و اتهامات. آنچه زندگی ام را در معرض داد و ستدی خطرناک با مقامات عالی امنیتی و قضایی قرار داد.
پرده دوم: “روز واقعه”
جمعه نهم بهمن ۸۸ تنظیم و هماهنگی متن دفاعیات درباره نقد تاریح چپ در ایران با حضور بازجو-کارشناس جدید شروع شد. او تم ها و موضوعات را می داد. من می نوشتم و بعد او دوباره اصلاح می کرد.
بعد از چند ساعت تهیه متن اصلی، فرصت کمی برای به خاطر سپردن متن داشتم. قرار بود از روی متن خوانده نشود. همان روز عصر من و دیگر متهمان توسط ماموران لباس شخصی و امنیتی به کاخ دادگستری در میدان ارگ منتقل شدیم.
داخل یکی از وَن ها پنج متهم بودیم و تعدادی مامور لباس شخصی که به شکل واضحی مسلح بودند. چند اتومبیل و موتور راهنمایی رانندگی و نیروی انتظامی هم اسکورتمان می کردند. وضوح این تصاویر وقتی بود که به کاخ دادگستری رسیدیم و می شد چشم بندها را برداشت.
به محض ورود فیلم برداری آغاز شد. داخل ساختمان کاخ دادگستری باقی یازده متهم دیگر هم اضافه شدند. حالا می شدیم شانزده نفر. از این تعداد اما فقط پنچ نفر به داخل سالن اصلی رفتیم. همان پنج متهمی که فردا “روز واقعه” شان بود و آن روز تمرین شان.
در تالار اصلی کاخ دادگستری نمایش ها واقعی شده بود. کسانی ما را انتظار می کشیدند. چهره هایی آشنا که نه من در خواب می دیدم که کوچک ترین نسبتی با ایشان داشته باشم، نه در بیداری تصور می کردم که آنان یکجا به تماشایم بنشینند.
عباس جعفری دولت آبادی دادستان تهران، مهدی فراهانی نماینده دادستان، قاضی صلواتی و نماینده ای از وزارت اطلاعات. این میان جعفری دولت آبادی با دقت مشغول مدیریت و تنظیم دفاعیات بود. همه چیز به شکل غیر طبیعی و بی سر و صدایی مصنوعی پیش می رفت. چراکه دیگر برای ما زندانیان متهم فاجعه، عادی شده بود.
به نظر می آمد این تیم چهار نفره وظیفه چینش، هماهنگی و تدارک دادگاه را به عهده دارد. در آنجا بازجویان هر یک از ما پنج نفر دوباره اضافه شدند. هر متهم می بایست در جایگاه قرار می گرفت و متن قراردادی اش را اجرا می کرد.
به جای قاضی صلواتی اما پسر جوانی در صندلی قاضی نشسته بود که ما خطاب به او صحبت می کردیم. دوربین اما بر صورت های ما در جایگاه متهم تنظیم بود. فردای آن روز پسر جوان قاضی نما، دوباره به همان جایگاه رفت. ولی اینبار برای تلاوت قرآن تا با سوره توبه دادگاه آغاز به کار کند.
احساس می کردم در آمفی تئاتر بزرگی گیر افتاده ام و تنها قرار است هر یک از ما به ترتیب نقشی را به عهده بگیرد:
پرونده اول یک فعال رسانه ای اینترنتی، پرونده دوم عضو شورای مرکزی دفتر تحکیم وحدت، پرونده سوم چپ نو با گرایش مارکسیستی، پرونده چهارم یکی از پیروان آیین بهائیت و پرونده پنجم هواداری از سازمان مجاهدین خلق. همه ما به شکل نمادین می بایست نمادی می شدیم برای گرایشی، تا نام مردم به مثابه معترض ممیزی شود.
به هر صورت آنچه به عنوان تصاویر دادگاه در اخبار رسمی صدا و سیما پخش شد ترکیبی از تصاویر ضبط شده در روز تمرین (جمعه نهم بهمن ماه) و دادگاه اصلی (شنبه دهم بهمن ماه) بود.
دادگاه روز شنبه ۱۰ بهمن اما تکرار مکرر تمام دادگاهای نمایشی ای بود که پیش از این سریال تاریخی اش آغاز شده بود. شنبه تکرار جمعه بود. تکرار تاریخ. تنها تماشاگرانی بیشتر داشت.
چند وکیل تسخیری و سفارشی، تعدادی خبرنگار از خبرگزاری فارس و ایرنا و روزنامه جوان و یک نفر غایب. آن روز از آقای جعفری دولت آبادی خبری نبود.
هنوز برای من سوال است که بانیان چنین شعبده هایی آیا کوچک ترین باوری به قانون و عدالت دارند؟ مقاماتی که یک روز متهمان سیاسی را محاکمه می کنند و روزی دیگر دادگاه رسیدگی به جرائم اقتصادی تشکیل می دهند.
همان هایی که با بی تفاوتی دادگاه های نمایشی می سازند و زندگی دیگران را درگیر بازی بی پایان اعدام و زندان و آسیب و درد می کنند. آن ها که برای شکستن مخالف سیاسی شان نه تنها به تن و روح خود او قانع نیستند که به حریم خانوادگی هم دست درازی می کنند. چه اینکه شاید همین مطلب هم بهانه ای برای تکرار چنین منش و روش خشونت آمیزی توسط ایشان باشد.
گاهی احساس می کنم بخشی از این گذشته را مثل مرده ای با خودم می کشم، مثل پابندی که مرا با آن به دادگاه بردند. و این نوشته چیزی جز مراسم تدفین برای بخشی از خاطراتم نیست.
خاطراتی که بسیاری از آن ها را به یاد نمی آورم جز احساس تنهایی و انفرادی پیش روی ظلم.
1. در دوره رُم باستان، بردگانی که به عنوان گلادیاتور برای مرگ و جنگیدن آماده می شدند پیش از آغاز مراسم و نمایش، خطاب به امپراطور می گفتند “آنان که قرار است بمیرند به تو سلام می گویند.”
پیام برای این مطلب مسدود شده.