«فاجعه نزديک است!» اينجا زندگي معنايي از نبودن دارد؛ به اندازه يك ICU خالي، چند ليتر بنزين، دو ميليون پول …
پیک ایران: گروه فيلمسازي در گرگان قصد ساخت يک فيلم در زمينه سرقت کابلهاي برق را داشتند که با تهيهکنندگي حوزه هنري، اين کار کليد خورد، اما حين فيلمبرداري، فيلمبردار ـ مصطفي کرمي دانشجوي سوره تهران متولد ايلام ـ دچار برق گرفتگي شديد شد و پس از انتقال به بيمارستان هر دو مچ دستش و تمامي انگشتان پايش قطع شد.
اين فيلم به کارگرداني موسي پايين محلي و تهيه کنندگي حوزه هنري گرگان و مدير توليد سامان مرادحسيني و مشاور کارگردان و بازيگردان سعيد فلاح و برنامهريز محمد اماندادي و فيلمبردار مصطفي کرمي در حال ساخت بود.
يكي از اعضاي گروه فيلمسازي نوشت:
«فاجعه نزديک است!»
نوشتن از فاجعهاي كه نه در راه كه شهرمان آبستن آن است، كار آساني نيست. فاجعهاي كه هر روز گويي با بيارزشترين وصله روي زمين در ستيز است. اينجا جان آدمي هيچ ارزشي ندارد و براي حراج كردنش كمترين بها را ميپردازي.
اين برداشتهاي تكاندهنده نشانهاي از بياهميت بودن جان ازلي در نهاد بشري است.
برداشت اول
فرماندهي نيروي انتظامي از ساخت چند فيلم در راستاي اهداف اين نهاد خبر داد.
به نظر ميرسد فيلمي با موضوعيت دزديدن كابلهاي برق مرتبط با همين متن باشد.
روستاي جلين
كابلهاي برق، تير چراغ برق، دوربين، فيلمبردار، بچه و بادبادك و شروع!
پسربچه در حال بادبادك بازي است. بادبادكش لابهلاي كابلهاي برق گير ميكند. تلاش براي درآوردن بادبادك و برق در جان پسربچه خانه ميكند. كات!
همهچيز به خوبي تمام شد. اين حاصل مدتها تلاش يك گروه كامل از انجمن سينمايي است. مدتها هماهنگي با اداره برق. سفارش و تلاشهاي حوزه هنري.
حال وسايل جمع ميشود. فيلمبردار آخرين تكه سهم هنرياش را ميخواهد. بالاي تير ميرود دوربين را ميدهد و همه وسايل را، اما لحظهاي بعد!
گوشهاي از دستش به ترانسي ميگيرد كه اداره برق فقط براي نمايش آنجا گذاشته بود و برق فشار قوي و فريادي كه قلب آسمان را ميشكافد. حالا ديگر فيلم نيست. همه چيز واقعي است!
حركت به سوي بيمارستان؛ قلب فاجعه ميتپد!
بيمارستان پنج آذر
عليرغم نمونههاي مشابه در برق گرفتگي فشار قوي، قلب، كليهها، بينايي هم چيز خوب است، اما دستها! خونريزي شديد است. گروه تلاش ميكند تا اورژانس را متقاعد كند كه وضعيت بحراني است.
او را به اتاق عمل ميبرند، رگها و عصب دست داغان است.
دانشجوي دانشكده سوره تهران و بچه ايلام است. سه روز ميگذرد، وضعيت همچنان بحراني است. بايد او را به تهران منتقل كنند. طاقت دوستانش تمام شده.
واحدي كه در بيمارستان مجري رزو پذيرش در بيمارستان تهران است، خبرهاي خوبي ندارد! در تهران پذيرش نداريم. خدايا جان او در خطر است.
خونريزي ادامه دارد، ولي انگار مهم نيست. شايد آن طرفتر هم قلب فاجعهاي بيتاب باشد.
دوستانش كلافه شدهاند. آمبولانس ميآيد، تنها آمبولانس بخش خصوصي كه بيرون از شهر ميرود. اما راننده، مردي نامهربان است.
كارت سوخت و 180 هزار تومان پول ميخواهد، ساعت 8 شب است. نه چك قبول ميكند نه لحظهاي صبر تا پولهايشان را جمع كنند. همين الان ميخواهد. اگر هم كارت سوخت نداريد. 250 هزار تومان بهايش است.
حتي 5 دقيقه هم صبر نميكند، حالا او هم رفته.
از پذيرش خبري نيست. كسي كاري نميكند. براي يك تسويه حساب ساده و امضاي يك نامه كه در جيب پرستار است، 3 ساعت ميدوند.
آخر با داد و بيداد همراهان است كه از شدت خونريزي به اتاق عمل ميبرند تا پانسمانهايش را عوض كنند. درخواست چهار واحد خون و دريافتش فقط 1 واحد است، جبراني نيست.
شايد لحظهاي ديگر دستهايش را براي هميشه قطع كنند! اصلا شايد هم…
خانوادهاش در گوشهاي از حياط بيمارستان نشستهاند.
خدايا، اينجا جان آدمي را با كارت سوخت مبادله ميكنند، بهايش تنها چند ليتري بنزين است و نه سرمايهاي از محبت و نميدانم اين شكايت را براي جان يك سرمايه كجا ببرم!
همه در تلاشند تا از طريق دكتر سمناني اقدام كنند، بيمه هم نيست تا از تامين اجتماعي كاري بتوان كرد! و اين ماجرا تا نفسي هست در جريان قلبهاي ناآرام گروه ميتپد.
ساعت 2 بعدازظهر به بعد هم كسي نيست تا او را ببيني، از رييس بيمارستان هم خبري نيست.
برداشت دوم
دخترك 18 سال بيشتر سن ندارد. تازه وارد دانشگاه شده، اما سالهاست دچار تشنج ميشود. امشب هم حمله دوباره آمد.
لحظاتي بعد، بيمارستان پنج آذر
ساعت 2 بامداد است كه خانوادهاش او را به اورژانس ميآورند. مثل هميشه آمپولش را تزريق ميكنند، اما … گويي امشب فاجعه پشت درهاي ناآرام زندگي لميده.
عصب پشت گردنش دچار گرفتگي شده و بايد عمل شود. 2 ميليون پول بايد واريز شود، اما اين ساعت شب! پدر سراسيمه است. پول نقد ندارم، چك ميكشم تا صبح از بانك بگيرم، ولي فقط پول نقد ميخواهند.
پس بايد تا صبح صبر كرد. همه چيز آرام است. حتي جان بيماري كه هر لحظه گام به گام در آستانه پرتگاه ابدي ميشتابد. اصلا چه اهميتي دارد؟!
مادر تا صبح فقط اشك را همدم تمام لحظههاي سكوت اين شب تار ميكند.
صبح زود، پدر به سمت بانك در حركت است. حالا 2 ميليون پول در دستش دارد و به بيمارستان آمده، اما فايدهاي ندارد حتي با اون پولها! دخترك لحظاتي پيش همزمان با اولين شعاع نوري آفتاب صبح ميرود تا اين بار بهاي جان آدمي 2 ميليون ارزشگذاري شود.
فردا در بيمارستان همه از ياد بردهاند!
برداشت سوم
زن جوان كنار مزار عزيزش از حال ميرود. آمبولانس ميآيد و به سرعت به سمت اورژانس كذايي ميروند. جايي كه فاجعه جان انسانها را زير پاهاي بيارزشش له ميكند.
ساعت 12 ظهر و زن روي تخت، سرم به او زدهاند. فشار خونش پايينتر از حدي است كه معياري برايش داشته باشيم. فقط يك مانيتور كوچك با آن خطهاي پرتلاطمش از زنده بودنش حكايت دارد.
حال شوهر و دخترش بالاي سر او هستند.
ساعت 2 بعد از ظهر است. دكتر آمده، ولي تا نوبت به او برسد زمان مانده، فشار خونش تغيير نكرده، دستگاه شوك…
و تلمبهاي دستي كه جاي تنفسي مصنوعي را دارد. او بايد زنده بماند. اينها التماسهايي است كه دختركش با فشار دادن دست مادر دارد.
تلمبه ميان دست پدر و دختر ميچرخد. بايد او را به ICU منتقل كنند.
ICU جا ندارند. بايد صبر كنند. زدن تلمبه دستي و جريان نيافتن خون صحيح.
پرستاران سرك ميكشند و ميروند و اين هم مثل هزاران بيمار ديگر.
ساعت 7 غروب است. دكتر جديد ميآيد! بايد به Icu منتقل شود، اما داستان تلخ و تكراري!
دستگاه شوك، آمپول و حالا بوق ممتدي كه معني نامفهومي دارد.
دختر التماس ميكند، اما …
بوق ممتد و قطع تمام سيمهايي كه به او وصل است. قيمت جاني ديگر و نبود اتاق ICU خالي.
واقعا چه كسي فهميد، آن شب كه نه سالها بر خانوادهاش چه خواهد گذشت؟!
برداشت چهارم
دخترك تازه از راه مدرسه آمده، خسته است و هوا تاريك. دوست دارد زودتر به خانه برسد.
خط كمربندي؛ كاميوني از دوردست و بعد فقط صداي جيغ است. همه وسط خيابانند. دخترك بيهوش و داغان چند متر آن طرفتر روي دست است. باز هم اورژانس كذايي 5 آذر.
خانوادهاش ميگردند تا پيدايش كنند. سيتياسكن، ضربهاي به سر وارد نشده، خبري از خونريزي نيست. ساير قسمتهاي بدن سالم است، اما پاها… چيزي از اين عضو نمانده، پانسمان ميكنند و در بخش بستري ميشود. فردا صبح پدر و مادرش تاكيد دارند، او را به تهران ببرند، اما دكترها وضع را خوب اعلام ميكنند.
مادرش نگران است. انگار اميدي ندارد. به دكترها التماس ميكند. يك هفته گذشته و حالا 17 بار دخترك زير تيغ جراحان رفته. وضع در بيمارستان اسفبار است. يك هفته است كه مادرش كمتر از چند ساعت خوابيده و خودش جاي دختر را تميز ميكند.
دكتر از آخرين عمل بيرون آمده نگاهش خبر از وقوع فاجعه دارد. سرش پايين است. با پدرش تنها صحبت ميكند، اگر ميتوانيد ببريدش تهران!
اما حالا، بعد از يك هفته، دو پا تا زانو دچار عفونت شده، هر كاري ميتوانيد انجام دهيد. حالا تلاش براي حركت به سوي تهران، داستان آمبولانس تكرار ميشود. خبري نيست!
به سختي بعد از گذشت 24 ساعت آمبولانس درب و داغان پيدا ميكنند. تا تهران پر است از تكانهايي كه با هر كدامش دخترك از حال ميرود. خونريزي هم كه امانشان را بريده.
در تهران هيچ بيمارستاني حاضر به پذيرش نيست، وضع دختر را غيرقابل بازگشت ميدانند. در مدت يك هفته شدت عفونت به حدي است كه كاري نميتوان برايش كرد. اما با هزار پارتي دختر بستري ميشود و چهل روز بعد؛
خانوادهاش داغدار دخترك شيطون خود هستند كه عفونت تمام بدنش را گرفت و فوت كرد.
برداشت آخر
اينها تنها روايتهايي كوتاه است، از آنچه ما در غالب انسانيت به كالبد جامعه ميريزيم. با داد و فغان از كشتار كودكان و زنها در عراق و فلسطين ميگويم و اينجا زندگي معنايي از نبودن دارد. بهايش كدام است؛ به اندازه يك ICU خالي، 2 ميليون پول يا چند ليتر بنزين!
و همچنان بيتفاوتيم. هزاران جاني كه ميآيد و ميرود و هنوز چشم انتظار دوباره زيستن.
پاسخگويي وجود ندارد و كسي كه دردمند انسانهايي باشد كه امروز براي ساعتي نفسي كشيدن بر هر دري ميزنند.
از فردا مبادله آسان جان آدمي و چند ليتر بنزين شايد !
انسانيت كالاي گمشدهاي است كه در صفها سهميهبندي شده.
اما جوان فيلمبردار زنده است!
پیام برای این مطلب مسدود شده.