25.08.2007

نامه عاشقانه رهبر انقلاب به آيت‌الله بهجتی

خُسن آقا: تا همین دیشب تیتر این خبر “نامه عاشقانه رهبر به بهجتی” بود، امروز گویا دستور دادند تیتر را از عاشقانه به پرمحبت تقلیل بدهند. گویا رهبر نتوانسته دیشب کامی از بهجتی بگیرد به همین دلیل اعلام عشق رهبر را حذف کردند.
بازتاب: پايگاه اطلاع‌رساني دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب، در سومين روز درگذشت آيت‌الله بهجتي خاطره‌اي را از ديدار و دوستي وي با ایشان نقل كرده است كه در پي مي‌آيد:

آن روز يکي از روزهاي دهه شصت بود. ائمه جمعه کشور با رييس‌جمهور ديدار داشتند. در ميانشان چهره‌هاي مشهور و عالمان بزرگ زياد بودند که امروز بعضي‌هايشان نيستند. بعد از گزارش و سخنان آنان، نوبت رييس‌جمهور رسيد. او پشت تريبون قرار گرفت و سخنرانيش را شروع کرد. بحث درباره جايگاه نماز جمعه در نظام اسلامي بود. ارتباطي که شنوندگان با بحث پيدا کرده بودند باعث شده بود جز طنين سخنان گوينده صداي ديگري از سالن شنيده نشود. ناگهان سکته‌اي در سخنراني پيش آمد، نظم سخن آشفته شد و نگاه رييس‌جمهور در انتهاي سالن ماند. شايد محافظان زودتر از همه متوجه اتفاق غيرعاد‌ي‌اي شدند، بينشان نگاه‌هاي نگراني رد و بدل شد. شنوندگان نيز به آن سمت برگشتند. شيخ ميانسالي که تازه وارد مجلس شده بود دو دستش را باز کرده بود و با چهره خندان به طرف تريبون پيش مي‌آمد. پيش از اين که پاسدران اقدامي بکنند، رييس‌جمهور سخنراني را رها کرد. از تريبون فاصله گرفت و با سيماي بشاش به پيشواز او رفت. او حجت‌الاسلام بهجتي امام جمعه اردکان بود. آن روز هرچند بعضي از حاضران از دوستي او با آيت‌الله خامنه‌اي مطلع بودند اما هرگز فکر نمي‌کردند اين دوستي اين قدر عميق باشد که در چنين مجلسي همه آداب و ترتيب‌هاي رايج فراموش شود!

قدمت اين دوستي به سال‌هايي بر مي‌گشت که آيت‌الله خامنه‌اي از مشهد به قم آمده بودند و محور طلاب اهل ذوق و معناي حوزه گشته بودند. اما در اين ميان چند تني بودند که حسابشان جدا بود و دوستيشان از جنس ديگري بود. يکي از آنان شيخ محمدحسين بهجتي بود. اين آشنايي در سال ‌١٣٣٨ در درس خارج فقه حضرت امام(ره) اتفاق افتاد و در جلسات مباحثه آن درس، تبديل به دوستي ديرينه‌اي شد و تا امروز ادامه داشته است.

و اينک به مناسبت سوم درگذشت رحلت آن عالم رباني مکاتبه‌ او با آيت الله خامنه‌اي در سال ‌٤٣ تقديم مي‌شود:

يک روز، بعد از تمام شدن مباحثه‌ام زدم به دامن طبيعت تا قدري استراحت کنم در کنار سبزه‌ها، در کنار يک جوي آب رواني بنشينم. اگر هم حالي دارم شعري بگويم يا چيزي بنويسم. ديدم کنار جو وسط گندم‌زارهاي بسيار انبوه يک سيد بزرگواري نشسته، البته من از پشت سر ايشان را مي‌ديدم، دور هم بودند. فکر کردم که برادر عزيزم هست. با شور و ولع عجيبي آرام آرام رفتم، با شتاب مي‌رفتم اما سعي مي‌کردم صداي پايم معلوم نشود که ايشان از حال خودشان بيرون نيايند؛ تا نزديک شدم وقتي که نگاه کردم به قيافه ايشان ديدم عجب، ايشان کسي ديگري است. آن مايه اميد من و مايه انس من که به او علاقه و ارادت مي‌ورزيدم نبود. آنچنان شد وضع روحي من که همانجا يک مثنوي پرشوري گفتم به نام “اشتباه” که بعضي از شعرهايش اين است:
بيهوده خيال ماه کردم، اي واي که اشتباه کردم
اي دوست مبين خطا گناهم، اين نيست نخست اشتباهم
هر روز ز مستي و خماري، زين سان کنم اشتباه کاري…

مثنوي، مثنوي بلندي است، خيلي پرشور که از اول وصف اميد و شوق سرشار که از چشم و سر و صورت و قلب و دل انسان مي‌جوشد به صورت خيلي کامل تجسم داده شده و بعد که يک مرتبه ديدم ايشان نيستند و مراد من نيستند، سردي و نا اميدي و شکستگي خاطر به صورت عجيبي در اين شعر مجسم شده. اين شعر را براي ايشان ارسال کردم. بعد از مدتي اين نامه از ايشان رسيد:

«آشناي دلم! قربانت، قربان تو و سوز تو، قربان تو و دل تو و حتي قربان «اشتباه» تو. مجسمه‌ نور همه چيزش نور و روشني است، اگر احياناً نگاه تندي هم بکند و دشنام و ملامتي هم بفرستد باز نورباران کرده است و روشني بخشيده، روشنيِ دل و ديده، آن هم دل و ديده‌اي پژمرده و افسرده. ديشب در دل شب نامه عزيز و روشني‌بخش تو را زيارت کردم و اگر توان آن را داشتم که در همان لحظه به جاي جواب و به نام عذر از تقصير فاصله‌ها را درنوردم و بوسه اعتذار بر آن آستان عشق و سوز بزنم، لحظه‌اي توقف نمي‌کردم، ولي مي‌دانيم که بنا نيست دل دردمندان بي‌طپشي، و سينه مشتاقان بي‌سوزي بگذرد. من هم در اين حسرت خواهم بود، تا چه پيش آيد. ناچارم براي تسکين خود از قلم استمداد کنم. اما عقده دل اين بار گران کجا و خامه ناتوان آن هم قلم به دست و پاي من و آن هم در برابر آن توده آتشي که تو فرستاده‌اي. راستي اين نامه نبود، اين يک خرمن آتش بود بر سر من ريخت. دل پرسوز و درد‌آلودي بود که رسا و فصيح سخن مي‌گفت و خود را نشان مي‌داد. اين يک قطعه ادبي است که بر پايه صفا و واقعيت و پاکي خود هميشگي و ابدي خواهد ماند. من در جواب چه بنويسم. راستي، دوست عزيز! جواب يک قطعه شعر و يک پارچه احساس را چه مي‌توان نوشت. نامه تو از جمله اول تا آخرش احساس و شعر است، سوز و لطافت و رقّت است. در مقابل اينها چه مي‌توان کرد. اگر مي‌توانستم مي‌خواستم در جواب، عکس تو را براي تو بفرستم. عکسي که از تو، از آن موجود درخشنده و جذاب بر صفحه دل من نقش بسته است. آنجا تو آنچنان که هستي، به همان پاکي و قداست، به همان جلوه و درخشندگي متجلي و نماياني. اگر همه مردم آن جلوه تو را مي‌ديدند يعني در حقيقت تو را مي‌ديدند، همه چون من محو زيبايي و خوبي تو مي‌شدند. آن وقت ديگر تو بودي و يک جان شيدا. اگر من مي‌توانستم آن عکس را به تو نشان بدهم، به راستي جواب تو را داده بودم. آن وقت بود که به تو مي‌گفتم که در زير آن قطعه ادبي يک فراز ديگر براي يک اشتباه ديگر باز کن و با يادآوري آن از تکرارش درگذر. اشتباه در اينکه شناساي خود را پيمان‌شکن و فراموشکار خوانده‌اي. مگر کسي که تو را ديد مي‌تواند نسبت به تو فراموشکار باشد. آنان که اينچنين بودند و تاکنون ديده‌اي، به حقيقت تو را نديده‌اند. آري اگر مي‌توانستم دلم را برايت بفرستم و چهره‌اي را که از تو در آن است به تو نشان دهم جواب تو را داده بودم اما چه کنم که نمي‌توانم. ترسيم دل، کار من نيست. تو بايد با ديدگان روشن‌بين و دورنگر خود اعماق روح مرا بخواني تا گواه صدق مرا بازيابي. به هر حال پس از اين جمله، اولين سخن من اعتذار است. اعتذار از آن که با قصور يا تقصير خود، آن دل تابان و روشن را آزرده‌ام و چنين احساسي لطيف و رقيق را جريحه‌دار ساخته‌ام.

مي‌دانم به هر صورت اين گناه بزرگ است ولي چون تقصير در اين باره را گناهي نابخشودني مي‌شمارم، مي‌خواهم به تو اطمينان دهم که تقصير نداشته‌ام. مدتي بيش از يک ماه است که بر اثر غائله و حادثه اخير تمام برنامه‌هايم متغير و متبدل است. نامه تو در اولين سطر برنامه‌ کارهاي بعد از مراجعت از قم من، بوده است. ولي اين کار هم مثل بسياري از کارهاي لازم ديگر مشمول قصور من شده و تا زماني دير به تأخير افتاد. حال از دوردست دست تو را مي‌بوسم و عذر مي‌خواهم و اگر نپذيري دل خود و دل تو را شفيع مي‌آورم. اگر مي‌تواني با دل ستيزه کني، عذرم را نپذير. ولي تو خوب‌تر از آني که عذر بي‌تقصيري را رد کني. يقين دارم خواهي پذيرفت. در اين صورت در انتظار رضايت‌نامه تو هستم. شعر، بسيار جالب و عالي بود، البته تا حدود يک‌بار خواندم. يقيناً باز هم خواهم خواند و مطمئناً بيشتر از شيريني‌هاي آن بهره خواهم برد.

قربانت، خامنه‌اي
‌١٥ / ‌٩ / ‌٤٣

اگر عکسی داری، برایم بفرست. چند عدد عکس مکرر من پیش آقای عبایی مدرسه خان است و متعلّق به شماست.»

پیام برای این مطلب مسدود شده.

Free Blog Themes and Blog Templates