مبارزه «وسيله» است يا «هدف»؟
اصغرآقآ: رفتیم به دومین گردهمائی سراسری در باره کشتار زندانیان سیاسی در ایران (تابستان 67) در کلن آلمان. لطف کرده بودند مرا هم دعوت کرده بودند برای برنامه، با مهربانی و بلیت رفت و برگشت و پیشنهاد جا و مکان و خورد و خوراک سه روزه. این سمینار دو سال پیش هم بود و من رفته بودم.
برنامهای گرم و شاد با دل و جان اجرا کردم امّا امیدوارم سالهای دیگر چنین نباشد و چنان نکنند که غمانگیز است که سوته دلانی از زندانیان سیاسی و بازماندگان آنانی که رفتهاند، دور هم جمع میشوند و ذکر مصیبت میکنند و عکسهای غمانگیز به در و دیوار میآویزند. البته سخنرانی هست و خطابه و شعر و موسیقی هست و همهی نفرات در روی صحنه، نخبه و جاندار، امّا کل قضیه بیجان است و بیهدف.
گلي، زني که من از او آموختهام!
————————————-
هدف چیست؟ من در روی صحنه میپرسم که باید ببینیم مبارزه، «وسیله» است یا «هدف»؟ بانوی گرانقدری از دوستان نزدیکم، که حالا اگر اسم ببرم یا نشانی بدهم، مکافاتم بیشتر میشود، بعدش به من میگوید تا اوضاع چنین است، برای من، مبارزه، هدف است. در لحنش لجاج با من هم هست انگار. امّا که چی؟
روی صحنه، تابلوئی بزرگ میگوید:«سرنگون باد جمهوری اسلامی ایران». خوب، باد، امّا چه جوری؟ با همین تابلو؟!
گفتم بعداً، به یکی دوتا از برگزارکنندگان: بخت با من یار است که با طبقات گوناگون ایرانیان در تماسم. پارسال دعوتم کردند در شمال کالیفرنیا به یک جشنی برای اینکه پول جمع کنند به خاطر دانشجویان هوشمند امّا نیازمند ایرانی که در دانشگاه آمریکا درس بخوانند. ایرانیانی دیدم کمکهای چندهزار دلاری میکردند. یک تابلو من داده بودم «گربههه ایران ماست»، نقاشی گربهای بود با شعر من زیرش، پنج ششهزار دلار به نفع برنامه خریداری شد. تازه این فقط یک قلم از دهها قلم حراجی بود که انجام شد.
تعدادي از شمارههاي مختلف نشريهي اصغرآقا هم در اين سفر به برگزار کنندگان سمينار هديه دادم که آقا، خانم، اعلام کنيد نسخهاي يک ايرو و همهاش به نفع کانون و سمينار شما. تشکر کردند امّا اعلام نکردند.
به دوست چریکمان گفتم در آمريکا ایرانیانی بودند که میلیون و میلیونها داشتند، امّا هیچکدامشان «طاغوتی» نبودند و از راه معاملات زمین پولدار نشده بودند، بلکه دانشمندانی جوان بودند همسن و سال همین خواهران و برادران مبارز، که در علم کامپیوتر وعلوم دیگر پیشرفته بودند. یعنی به غرب که آمدهاند اگر از کارکردن در مکدونالد و کنتاکی شروع کرده بودند، امّا در آن شغل نماندهاند و درس خواندهاند و خود را بالا کشیدهاند. الآن هم با دنیای شما غمزدههای داغدیده و زندان کشیده بیگانهاند، چرا که شما هم فقط با خودیها محشورید و بدون اینکه مذهبی باشید، قائل به نجسی و پاکی هستید. خودتان را بالا نمیکشید، مبارزه را هدف کردهاید و عشق ِ زندگی ِ بهتر ندارید. شب و روز به خلق و نجات خلق فکر میکنید، امّا خودتان را که یکی از کل خلق هستید و یکی از شریفترینهای خلق هستید، اول نجات نمیدهید!
مثل سوتهدلان دور هم جمع میشوید و شعر ِ شعار ميخوانيد و شعار ِ شعر ميدهيد و جوانی را میآورید نشان میدهید که رژیم پدر و مادرش را کشته و زندگیشان از هم پاشیده و حرفهای غمبار میزنید و کيف و کلاهي را که رفيق کشته شده در زندان درست کرده بوده به نمايش ميگذاريد و در آن سالن اعلام ميکنيد که زندانی سیاسی آزاد باید گردد! و بعد از سه روز که این مراسم تمام میشود، دیگر غم نان فرصت نمیگذارد برنامهای بریزید و حرکتی بکنید و اینهمه که ذکر مصیبت گذشته را میکنید، امان ندارید حالا برای آینده طرحی بریزید.
طرحی اگر برای مبارزه دارید و نیازمند کمک مالی هستید، من حاضرم همراهتان بیایم برویم به آمریکا، پیش همان ایرانیان پاکدلی که به دانشجویان نیازمند کمک میکنند، به زلزلهزدگان بم کمک میکنند، به بیماران سرطانی کمک میکنند، بگوئیم برای رهائی زندانیان سیاسی، برای مبارزه علیه دیکتاتوری، برای جلوگیری از سنگسار، یا برای سرنگون کردن رژیم جنایتکار جمهوری اسلامی، با ما همراهی کنید.
دوستان! زمانش رسيده که بهتر کار کنيم.
دوستان عزیز! دلخور نشوید، شما يک صفحه عکسهای این سمینار را روی سایت گذاشتهاید، اولاً که دریغ از چند خط گزارش، یا یک خط شرح عکس، یا اقلاً یک کلمه نام صاحب عکس! ثانیاً خیلیهاتان متخصص کامپیوترید. از من ِ پيرمرد ِ ناشی ِ قلمزن ِ تحصیل نکرده میپرسیدید چکار کنیم که عکسها سبکتر روی اینترنت برود که زودتر نمایان شود و وقت مراجعان کمتر گرفته شود؟
حدود ده دقیقه وقت من گرفته شد فقط که عکسها «دانلود» بشود (شاید!). بالائیها با وزّاریاتی آمد و بعد عکس خودم از بالا شروع شد به ظاهر شدن، از قسمت کچلی که رد شد، بالای پیشانی گیر کرد و ایستاد! ماسید به صفحه. خشک شد. البته من فهمیدم خودم هستم اما خوب کاشکی اقلاً از پائین به بالا دانلود میشد!
کامپیوتر من، که قوی هم هست بالأخره مقاومتش تمام شد، اصلاً ارتباط اینترنتش پرید و صفحه را بست و قهر کرد و رفت. از اين سنگينتر و بيرحمانهتر نميشود عکس روي اينترنت گذاشت. مايهاش دوتا کلیک اضافه بود که عکسهاي چند مگا بايتي به چند کيلو بايت تقليل يابد و مثل برق روی صفحه باز شود، بدون لطمه خوردن به شفافيتش.
نشانی محل برگزاری را توی سایت گذاشته بودید، با ذرهبین هم خوانده نمیشد. اصلاً این سایت است شما دارید؟ همه چیز باید با بیسلیقگی و فقر تکنیکی و هنری همراه باشد؟ در تکنولژي مدرن و علم سايبر هم عليابن ابيطالب شدهايد که فقرتان فخرتان است؟ بابا قالبهای از پیش ساخته شده هست برای صفحهی اینترنتی درست کردن. مجاني هم هست.
راستي شعري روي سايت گذاشتهايد «به بهانهي سمينار….» (چرا به بهانه؟) و در تصويري که اين شعر را همراهي ميکند، در کنار سعيد سلطانپور و خسرو گلسرخي و امير پرويز پويان و عزيزاني ديگر که کشته شدند،… عکس صمد بهرنگي را چرا گذاشتهايد؟ صمد مگر حسابش جدا نيست؟
این مراسم شما، آن حالت اردوئی و پیک نیکی و دور هم بودن و شور و حال سفر و تازه کردن دیدار و هماتاق شدن و اتمسفرش خوب است البته. نارسائیهائی هم هست که اجتناب ناپذیر است البته، جنایات رژیم شاه و خمینی را هم فراموش نباید کرد البته، امّا …..
نمیدانم چه امّائی ….. امّا اگر سال دیگر قرار باشد دوباره چنین مراسم بیهدفی برگزار شود، و از من هم دعوت شود، و باز همين آش و همين کاسه، من باز هم خواهم آمد!! چرا که دلم با شماست و چهرهی نجیب و انتقادپذیر رفیقی که روز آخر با او حرف زدم، در برابر من است و قول و قراری که وقت خداحافظی با علی آبانی گذاشتم هم فراموشم نمیشود.
شش هفت سال قبل از انقلاب، دوستی که در ایران مددکار اجتماعی شده بود (اولین دوره بود گمانم)، مرا میبرد که برای بچههای جنوب شهر شعر بخوانم و با آنها گفتوگو کنم. یکی از محلهائی که یک روز رفتیم، کوی نهم آبان بود در جادهی آرامگاه. دوسال پیش که به سمینار رفتم، علی«آبانی» آمد و یادآور دیدار سی چهل سال پیشمان شد و گفت که من از بچههای نهم آبان بودم و تو آمدی برایمان شعر خواندی!
علی آبانی حالا فیلمبردار و مصاحبهگر قابلی شده و در این دوسال میکروفن را انداخته گردنم و دوربینش را به کار انداخته. قرار است سال آینده هردو از خاطرات «آن روز» بگوئیم.
مرگ بر جمهوری اسلامی!
6 شهریور – 28 اوت
پیام برای این مطلب مسدود شده.