نامه “تنِ” سرباز هخامنشی به رحیم مشایی
عصرایران: در پی حراج سر سرباز هخامنشی در لندن و نامه دادستان کل کشور به رییس سازمان میراث فرهنگی و گردشگری و صنایع دستی، تن این سرباز نامه ای را به اسفندیار رحیم مشائی، نوشت. متن کامل این نامه به این شرح است:
هزاران درود بر تو ای اسفندیار سردار
این نامه را، سربازی از سربازان داریوش شاه به تو می نویسد، سربازی که هرگز سردار نبود، ولی بی سر هم نبود تا آنکه دزدان سر او کندند و به سرزمین های دور بردند و به زنی فروختند. و در تمام این سال های بی مهری، این منِ سرباخته دم برنیاوردم و کسی را نیازردم که: ای نامردمان! شایسته نبود، سربازی را که بعد هزاران سال به شما رسیده بود آن سان کوچک شمارید که ناچیز دزدانی سر او بدزدند و از پارس که از ایران بدر برند.
لب فرو بستم که هزاران چون من سر خویش در راه میهن و مردمانش باختند و دم برنیاوردند، پس روا نباشد که این تن بی سر، فغان برآرد و شهر آشوبی کند که سر من کو؟! که سرباز، سر و تن می بازد تا مردمانش آسوده باشند.
لیک ای سردار اسفندیار، بدان که ما سربازان و سرداران و پیام آوران و بردگان و جانوران و پادشاهانی که بر تخت جمشید و کاخ های آن سنگ شده ایم، از پس این چند هزار سالی که بر ما رفته و گردش روزگاران و مردمانش را دیده ایم، چون شما مردمان ندیده ایم! و بدان که از یونانیان و تازیان و مغولان که هر کدام را هم دشمن و بیگانه پنداشته ایم، هیچ گله، چون شما نداریم.
و از همه مردمان که با نادانی خویش بر ما آسیب رساندند و بر ما یادگاری نگاشتند و شماره دورگو نوشتند و نگاره های دخترکان با اشک فراوان و جام شراب و فرو رفتن آفتاب و زورق تهی و “دریای غم ساحل ندارد” برکشیدند؛ چون تو گلایه مند نیستیم.
با بیگانه و دیوانه سخنی نیست که آن از ما زیان دیده و این می پندارد از شما سودی نبرده. اما آن سازمان که برشده تا ما را پاس دارد و به زبان نیمه تازیانی “میراث فرهنگی و صنایع دستی و گردشگری” خوانده می شود و از برای این پاسداری پول و سیم و زر فراوان دریافت می کند پس بهای ما را باید بیش از دیگران بداند، ولی بسی افسوس که آن نیز چونان آن دوگروه و ای بسا بدتر از ایشان ما را می دارد.
و تو ای اسفندیار نامدار، نیک تر از من می دانی که هر سال چه مایه ها به نام این سازمان که تو فَرنشین آن هستی از کیسه مردمان می گیرد و به کام دیگرانی که اگر بشنوند سر سربازی چون من گرفته ، پنهانی یا گویند فدای سرم” و یا “چه بهتر!” می ریزد. همان دیگرانی که به گاه خود اگر بینند مردمان از برای نامیدن خلیج پارس به نام تازیان برآشفته اند، آشکارا گریبان می درند و وا ایرانا سر می دهند و هزار کار دیگر تا در پایان خودی شیرین کنند و بهایی بستانند. همان ها که سخت خوش می داشتند تا آن مرد خلخالی در سال های پیش ما را ویران سازد و اکنون از آن کارها دوری می کنند.
سازمانت درازتر و بزرگتر باد ای اسفندیار، ولی بدان که آن کارها که مردان تو با ما می کنند نه آن بیگانه ها کردند و نه این دیوانگان. به گفته آن سراینده “چو دزدی با چراغ آید گزیده تر برد کالا” که اینان چون از بازرسی بازپرسندگان رهایند و مردمان نیز بدانان کاری ندارند، به آسودگی نزد ما آیند و چنان با ما می کنند که هیچ کس تاکنون نکرده.
چشم ها را که بر هم می نهند بیگانه سرودست و پا و ستون از ما می دزدد و رو که بر می گردانند کودکان کم خرد و بزرگان دیوانه یادگاری و سروده و شماره و نشان سخت بر ما می کشند؛ و چون چشم باز می کنند و خود به سراغ ما می آیند، چونان می کنند که در دل آرزوی دیوانگان و بیگانگان می کنیم.
روز و شب زیر آفتاب و ماه و باران و توفانیم و خوشنودیم چون آن هنگام هم که به یاد ما می افتند، نیمی را به بهانه نگاهداری نیم دیگر آسیب می رسانند و تازه آن چیز را که “پروژه” نام نهاده اند در نیمه راه رها می کنند که “بودجه” به پایان رسید.
و افسوس که سر مرا با دو چشم دزدیده اند و گرنه سخت آرزومندم به دانستن آنکه این سازمان چه چاه ویلی است که هر چه بر سر آن برای ما می ریزند، به ما در ته نمی رسد.
یک ایران است، یک تخت جمشید با این زر سیاه که نفتش نامید به پیمانه ای هشتاد دلار، ما هنوز شبها از ترس دزدان آزمند و روزها از ترس مردان نیازمند تو لرزانیم!
اسفندیارا
و بدان که این نامه را سرباز بی سری از سربازان ایران به تو می نویسد که چند روز دیگر در بازاری از بازارهای فرنگ سرش می رود و بازش می ماند. و بدان که این سرباز نه آنقدر ساده و خوش باور است که اکنون و در این هنگامه پر آشوب، سرش را از تو باز خواهد و بدان که این سرباز نه آنچنان نادانسته است که نداند تو تا نوروز در گمان “انتخابات” این سالی و بعد از آن به گمان پیش سال.
با همه این ها، مرا خواسته ای است، که مرا بر سرم برسانی و از این دیار که مردمانش جز به خود و کار خود و بار خود و نفت خود نیندیشند بدر بری.
اسفندیار، مرا به سرم برسان و پولی از کار برای خویش فراهم کن و به یاران رسان از برای هنگامه امسال. مردمان هیچ نخواهند دانست و اگر بدانند کاری نخواهند توانست، همچون همیشه.
من در گنجینه ای نگاهداری خواهم شد بی آفتاب و باد و باران و مردمانی به دیدارم خواهند آمد بی سودای نبشتن شماره و کشیدن نگارینه های “دریای غم ساحل ندارد”ی و پاسدارانی خواهم داشت که دزدان را از من دور خواهند کرد.
و تو غنوده تر از پیش به کار خود خواهی رسید و بزرگترین کارهای مسوولین را که همانا این “انتخابات” و آن “انتخابات” باشد را با یارانت بهتر برگزار خواهی کرد. مردمان نیز به کار خود خواهند بود.
سرباز بی تن میهن
توضیح فارو: از آنجایی که به خاطر نزدیک بودن این متن به «پارسی» ممکن است خواندن آن برای نسل پرورش یافته در مکتب صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران مغلق باشد، خلاصه ای از متن نامه سرباز بی سر هخامنشی به رییس سازمان میراث فرهنگی و صنایع دستی و گردشگری و غیره به زبان «فارسی» امروزی ترجمه می شود.
آقا مشایی سلام
عارضم به حضور آقای گلم من همون آش خوری هستم که الان سرش تو لندنه، تنه اش تو تخت جمشید و روزنومه ها یه خورده شلوغش کردن. ولی ما خودمون اهل این کارا نیستیم به جون عزیزت. سرباز همه چی شو واسه وطنش میده ، سر هم روش!
فقط می خواستم جسارتا عرض کنم ما تو تموم این دو هزار و خورده ای سال، بشر مثل شوماها ندیدیم. حالا یونانی ها و عرب ها و مغول ها هیچ ، می گیم دشمن ما بودن. این بچه جغله هایی هم که واسه زیدشون شماره ما رو می کشن و این آدمهای عوضی که یادگاری و نقاشی رومون می کشن هیچ، می گیم اینا هیچی بارشون نیست. ولی داش من، این درسته شما و آدمهات سالی میلیارد میلیارد به نوم ما از این دولت و این دولت از اون مردم بگیرین اونوقت ما وضعمون همچی باشه؟ کاری که نمی کنین هیچ ،یه باری هم شدین. رفقاتون هم…
(این قسمت بنا به مصلحت اندیشی فارو حذف می شود)
… خلاصه ش کنیم داشم، حالا که سرت شلوغه لطفی بکن این تن ما رو هم بفرست وردست سرمون. مارو می فرستن به موزه با کلاس، چارتا آدم میان می بیننمون، مواظبمون هم هستن چارچشمی، با خودشون هم میگن دم ایرونی ها گرم! دیگه مثل الان نمی یان مارو کور و کچل و بی سر ببینن بگن این ایرونی ها چرا با خودشون همچین می کنن؟
از ایرونی های عزیز هم هر کسی دلش واسه ما تنگ شد یه سر میاد اروپا، هم فاله هم تماشا، هم اومدنش راحت تر از رفتن به مرودشت و تخت جمشیده. شمام راحت تر به کارات می رسی.
قربون داش اسفندیار
پیام برای این مطلب مسدود شده.