ناصرفخرآئی کودکی زجر کشيده جوانی در پی انتقام
پیک نت: ناصرفخرآئی، کشته شد، اما اگر کشته بود، تاريخ معاصر ايران ورق ديگری خورده بود. او در سال 1327 در دانشگاه تهران 5 و به گفته ای 6 تير به سوی محمدرضاشاه شليک کرد، که شمشی در لوله گير کرد. شايد همين ششمين گلوله می توانست کار را تمام کند. تقدير بازی های تاريخی دارد.
پيش از او ميرزا رضا کرمانی ناصرالدين شاه را با تيری که بقول خود “به سوی شاه انداختم” کشته بود، پيش از او نيز حيدر عمواغلی بمبی دست ساز را زير درشکه محمدعلی شاه انداخته بود که پای اسب ها را زخمی کرد و نه بيشتر. پس از ناصرفخرآئی نيز گلسرخی و بطحائی و دانشيان میخواستند آن کنند که فخرآئی تا نيمه کرده و ناکام مانده بود: ترور شاه!
فخرآئی کشته شد، گلسرخی و دانشيان و ميرزا رضا کرمانی اعدام، اما حيدرخان جانانه گريخت و به چنگ نيآمد، تا در جنگلهای گيلان بدست همراهان شورشی ميرزای جنگلی کشته شد.
همه اين تيرها، استبداد را نشانه رفتند. ترور بيهوده است، البته نه هميشه! اما همين چند نمونه نشان میدهد وقتی همه دريچههای تحول و اصلاحات مانند دهان مردم بسته میشود، زبانها بريده و قلمها شکسته، جنبش عاصی از کجا سر در میآورد.
درباره ناصر فخرآرائی کمتر مینويسند. در جيبش کارت نشريه “پرچم اسلام” را يافتند، اما آنها که به ترور حسنعلی منصور و هژير و رزم آراء و احمد کسروی افتخار میکنند، ترور شاه را نه آن زمان که شاه بود و نه بعد که شاه رفت به ريش نگرفتند!
رهبران حزب توده ايران هم زير بار اين ترور نرفتند. تروری که به اعلام ممنوعيت فعاليت اين حزب در سال 1327 انجاميد. برخی گفتند رهبری حزب درجريان بود. گفتند نورالدين کيانوری دبيراول پس از انقلاب 57 حزب توده ايران از ماجرا اطلاع مستقيم داشت. بدين ترتيب است که نه سازمانهای اسلامی و نه حزب توده ايران هيچکدام ترور شاه در سال 1327 را مستقيم قبول نکردند و چهره و زندگی ناصرفخرآئی در آن سالها کمترآشکار شد و در اين سالها نيز در فراموشخانه تاريخ نگهداشته شد.
او که بود؟
اين بخش را از خاطرات شخصی و منتشر نشده ای بخوانيد که دراختيار پيک هفته گذاشته شده و برای اولين بار انتشار میيابد:
فصل اول و دردناک زندگی ناصرفخرآرائي
«پدرش حسين فخرآئی پاسبان و مامور اجراء دارائی بود. حکم تخليه خانه، تقسيم اموال بين ورثه و مصادره اموال بيوه زنان و… را اجرا میکرد. دلی از سنگ داشت و بیترحم بود. قدی کوتاه، پاهائی به شکل پرانتز و ابروهائی پرمو و کمانی. در جريان اجرای احکام تخليه خانه و مغازه و تقسيم ارث دست روی اين ملک و آن ملک می گذاشت و زنان شوهر مرده را با وعده حمايت صيغه میکرد و اموالشان را بالا میکشيد. مادر ناصر فخرآئی از جمله اين صيغهها بود. جوان بود که صيغه شد و به خانه ای آمد که زنان ديگری هم درآن بودند. ناصر را که بدنيا آورد، از خانه رانده شد. فسخ صيغه! خانه ای قديمی حوالی خيابان سيروس و پامنار تهران.
جمعهها میرفتيم به ديدار خواهر بزرگم که تازه زن يک پاسبان دارائی شده بود. حياط خانه بزرگ بود و به ذوق بازی در آن میرفتيم. خواهرم فقط چند سال بزرگتر از ما بود. پدرمان را در جاده شيراز کشته بودند. صاحب چند کاميون بود و در آن سفر قالی و قاليچه به شيراز میبرد که ميانه راه، در يک قهوه خانه کشته شد و بار کاميون به دزدی رفت. چند خانه و مغازه در تهران هم داشت که همه کرايه اين و آن بود. پدرناصر، سروکله اش برای کارهای دارائی پيدا شد، اما خواستگار خواهرم نيز از آب درآمد؛ شايد هم به طمع دارائی باقی مانده از پدرم. ما 5 دختر 16 تا 3 ساله بوديم. مادرم دختر بزرگش را داد تا حرف و نقلی برای زن جوانی که 5 دختر داشت و خود از زيباترين زنان دوران خود بود بلند نشود. خودش هم خيلی زود زن يک مرد زن دار ديگر شد تا سرپرستی بالای سر خودش و دخترهايش باشد و اموالش را هم سرپرستی کند.
خواهرم عروس همان خانه ای شد که مادر ناصر را حسين فخرآئی از آن جا بيرون انداخته بود و ناصر را نگه داشته بود.
گوشه حياط اتاقکی بود بزرگتر از لانه سگ. ناصر در آن زندگی میکرد. زندگی نمی کرد. در آن حبس بود. شايد 10-11 سال بيشتر نداشت. اتاق يک پنجره کوچک به سمت حياط داشت که مثل زندان جلوی آن پنجره ميله ای نصب شده بود. ما که در حياط جمع میشديم، او پشت پنجره انتظار آزادی اش برای پيوستن به ما و بازی با ما را میکشيد. به خواهرم التماس میکرديم و او به پدرناصر التماس میکرد: بگذار چند ساعت بيايد بيرون و با بچهها بازی کند.
بالاخره رضايت میداد، به آن شرط که نه از خانه بيرون برود و نه مادرش به درون خانه بيايد. مادرش که حالا در خانههای اين و آن کار میکرد، نيمههای هر جمعه با يک دستمال شيرينی و ميوه ای که از خانهها جمع کرده بود میآمد و پشت در خانه، در کوچه مینشست تا بلکه در خانه را به رويش باز کنند و ناصر را ببيند. گاه صدای گريه و التماس و گاه نفرينهايش را میشنيديم.
ناصر وقتی از اتاقش بيرون میآمد، مثل پرنده ای که از قفس بيرون بيآيد بال میکشيد. هيچکدام ما به گردپايش نمی رسيديم. مثل ملخ از ديوار و درخت میتوانست بالا برود و مثل فنر میتوانست از جا بجهد! اصلا شادی ما در آن جمعه بدون حضور ناصر در بازی ممکن نبود. بعضی جمعهها، غروب، پدر ناصر دلش به رحم آمده و اجازه میداد مادر ناصر به داخل آمده و فرزندش را ببيند. ناصر را نمی بوسيد، بو میکشيد، مدام دست به سر و رويش میکشيد، شيرينی دهانش میگذاشت. عاشق ناصر بود. اين ديدارها کوتاه بود و بدستور پدر ناصر خيلی زود مادر را از پسر جدا کرده و از خانه بيرون میکردند.
يک جمعه، وقتی وارد خانه و حياط شديم در اتاق ناصر را گشوده ديديم. چند هفته بود که سرو صورتش زخمی بود و اجازه بيرون آمدن از اتاق را هم نداشت. حتی با التماسهای خواهرم از پدرش. شلاق و سيخ داغ و سيلی خوراک هفتگی او از پدری بود که نه تنها ما، بلکه خواهرم نيز از او میترسيد. اما آن سر و صورتی که در اين هفتهها از او میديديم خيلی بيش از گذشته کبود و خونين بود. کنار گوشها و گردنش زخمی بود. خواهرم هم نمی دانست پدر ناصر با او در آن اتاق کوچک چه کرده است. آن روز، خيلی زود فهميديم گنجشک از قفس پريده است. واقعا گنجشک از قفس پريده بود و ما هم خوشحال بوديم و هم غمگين که او ديگر نيست که به جمع ما برای بازی بپيوندد. خواهرم گفت: دو شب پيش، در اتاق را که هميشه از بيرون بسته بود، باز کرده، از درخت کنار ديوار بالا رفته و از خانه گريخته است.
رفت و ديگر نيآمد، حسين فخرآئی ( پدرش) هم پيگير پيدا کردنش نشد. رفت و بعدها شنيديم عکاس شده است.
وقتی به شاه تيرانداخت، پدرش هنوز پاسبان اجرائيات دارائی بود و سرگرم بالا کشيدن پول بيوه زنان و خريد ارزان املاک بيوهها و سند روی سند در صندوق بزرگ و سه قفله اتاقش گذاشتن. از فردای ترور شاه رد پاهای ناصر فخرآئی را پليس گرفت و رسيد به حسين فخرآئی.
از يازده سالگی ناصر را نديده بود و نقشی در ترور نداشت، اما ديگر نمی توانست پاسبان اجرائيات دارائی با آن لباس مخصوص طوسی رنگ باشد. بازنشسته اش کردند و يا بازخريد و يا اخراج؟ نمی دانم. بسرعت برق و باد شناسنامه ای با فاميل ديگری گرفت و همان حرفه را اينبار بدون لباس ويژه اجرائيات دارائی دنبال کرد. اين بار از آنسوی بام آغاز کرد. چک اجرائی را نقد نمی کرد، بلکه آن را مفت میخريد و دست میگذاشت روی ملک و دارائی صاحب چک. تخليه ملک اين و آن را اجرا نمی کرد، بلکه وارد معامله شده و مفت میخريد. برای حسن شهرت نيز خيلی زود سفری به مکه کرد و شد: حاج حسين ارجمندنيا!
فصل دوم زندگی ناصرفخرآرائي
ناصر فخرآرائی درفاصله آن شبی که از درخت خانه بالا رفت و گريخت تا آن روز که در دانشگاه تهران 6 تير به سوی شاه شليک کرد و وقتی هفتمين يا ششمين گلوله در لوله گير کرد و از پشت به گلوله اش بستند، کجا بود و چه کرد؟
بخش دوم زندگی او را به نقل از کتاب “خاطرات مطبوعاتی” فريد قاسمی و به نقل از دوست و يار وفادار ناصر فخرآئی در سالهائی که او از خانه گريخت، يعنی “مرتضی احمدی” بخوانيد.
« بهارسال 1324 که من هنوزفوتبال را رها نکرده بودم، دريک مسابقه دوستانه با تيم فوتبالی روبرو شديم به نام « آفتاب شرق» که از بر و بچههای دوشان تپه تشکيل شده بود. مربی وسرپرست تيم جوان بلند قد و سفيد رويی بود که گوشهای ناجوری داشت. مثل اين که از هرگوش او تکه ای بريده باشند. نامش ناصرفخرآرايی معروف به « ناصربی گوش» يا «ناصرفنر» بود.
آشنايی من با او از اولين مسابقه درزمين خاکی راه آهن آغازشد. ناصرغيراز اداره کردن تيم، دفاع وسط هم بود. اوبازيکنی خودخواه، جسور، قرص و استخواندار بود، شوتهای سنگين وسرکشی داشت، ازنفس کم نمی آورد و درطول بازی خستگی برايش مفهومی نداشت. فوتباليست با تجربه ای بود، امابیرحمی ازحرکات پا به توپش مشخص بود، با هرتيمی که روبه رو میشد يکی دو نفراز ياران حريف را که دروازه او را تهديد میکردند با خشونت لت وپارمی کرد. آن زمان نه کارت زردی دربين بود و نه کارت قرمز. حتی اخطار به بازيکن خاطی هم معمول نبود، دو اخطاره بودن بازيکن و اخراج اززمين هم سابقه نداشت. در واقع میتوان گفت مثل امروزمقرراتی وجود نداشت که بازيکنان درزمين ملزم به اجرای آنها باشند.
يکی دو بازی که با تيم آنها کرديم، با شگردش آشنا شدم و صريحا به او گفتم که اگرهريک ازبازيکنان راه آهن را مصدوم کنی پاسخ بدی به تو خواهم داد. يکی دوبارهم همين کار را کردم، حتی يک بار قلم پای او را نشانه گرفتم فريادش به آسمان رسيد. ناصرکه برای اولين بار به زمين سختی بر خورد کرده بود لااقل برای ما دست و پايش را جمع کرد، هربارکه با تيم راه آهن که من مربی و سرپرستش بودم روبه رو میشد، جانب احتياط را از دست نمی داد و اين پايه دوستی من او شد. بالاخره هرچه باشد من هم بچه تخس جنوب شهربودم، اين گونه درگيریها قلق وآشنای خلق وخوی ما بود و به اصطلاح جلوی اين و آن کم نمی آورديم، چون برای ما اسباب سر شکستگی بود. سرد و گرم چشيدهها به ما حقنه کرده بودند که جواب،های را بايد با هوی بدهيم وهمين کاررا هم میکرديم.
ناصرفخرآرايی جوانی بود جسور، خودخواه، بلندپرواز و درعين حال زود رنج و شکننده. به آنچه میگفت اعتقاد داشت و ازنصيحت و ارشاد گريزان بود. از ميزان تحصيلاتش چيزی نمی گفت، ولی دوستانش میگفتند که بيش تراز پنج کلاس ابتدايی درس نخوانده. به ورزش علاقه زيادی داشت، اندامش ورزيده بود، با هرگونه اعتياد به شدت مخالف و ازسلامتی کامل جسمی برخوداربود.
درپايان سال 1325 به علت مشغله زياد وکارهای هنری ناگزير به ترک زمين فوتبال شدم، اما دوستی من و ناصرادامه داشت. او گاهی برای ديدن برنامههای من سری به تماشاخانه میزد ومن هم گهگاهی که فرصت پيدا میکردم به گراورسازی ای که او درآن کارمی کرد ودرساختمان گراند هتل واقع بود، میرفتم. ناصرگراورساز ماهری بود.
دهه اول بهمن ماه سال 1327 که ناصر را برای ديدن نمايشنامه دعوت کرده بودم، اوهم متقابلا مرا برای جشن سالگرد افتتاح دانشگاه دعوت کرد که در حضورشاه برگزارمی شد. من که خيلی دلم میخواست اين جشن را از نزديک ببينم فوری پذيرفتم. روزموعود، پانزدهم بهمن ماه 1327، درحالی که يک کارت سفيد چهارگوشه با اضلاع مساوی دردست داشت ويک دوربين مکعب شکل به گردنش آويزان بود، جلوی درورودی دانشگاه تهران منتظرم بود.
مراسم شروع نشده بود که ناصر که درچند قدمی شاه ايستاده بود دوربين را برای عکس برداری جلوی صورت خود گرفت و به سرعت به طرف شاه تيراندازی کرد. روزبعد درمطبوعات خوانديم که اسلحه در دور بين جاسازی شده بود.
————–
پیک نت:
ترور ناتمام شاه در دانشگاه تهران 5 گلوله ای که به خطا رفت!
از آن 5 گلوله، حتی اگر يکی به خطا نرفته و جمجمه شاه را
متلاشی کرده بود، حوادث ايران می توانست مسير ديگری را بپيمايد!
سالهای نخست پس از سقوط نظام ديکتاتوری رضاشاه، سالهای تمرين جانشين او برای تحکيم موقعيت خود و بازگرداندن آب رفته به جوی است. فضای سياسی ايران که با سقوط رضاشاه باز شده بود، هم عليرغم همه توطئه هائی که برای بستن آن می شد، همچنان باز بود. دربار از جمله کانون های مهم اين توطئه ها بود و اين درحالی بود که در خود دربار شاه نيز کشاکش قدرت ميان اشرف و عليرضا، خواهر و برادر شاه با محمدرضا درجريان بود. هريک از آنها خود را جانشين مقتدرتری می دانستند. در ارتش شاهنشاهی سپهبد حاج علی رزم آراء هيچ يک از درباری ها را قبول نداشت و شايد هم نظام شاهنشاهی را. يعنی همه آنها را يکجا نمی خواست. در بيرون از حاکميت حزب توده ايران بيش از همه نگران آينده نزديک و بسته شدن فضای سياسی کشور است. فضائی که درهای آن را پس از سرکوب حکومت خودمختار آذربايجان ايران نيمه بسته کرده بودند.
در چنين فضای سياسی و حال و هوائی ناصرفخرآرئی در مراسم افتتاح سال تحصيلی 1327 در دانشگاه تهران، از فاصله ای بسيار کوتاه 5 گلوله بطرف شاه که در لباس نظامی رفته بود دانشگاه را افتتاح کند شليک کرد. هيچيک از اين گلوله ها به نقطه ای از سر و يا بدن شاه اثابت نکرد که او را از پای در آورد، درحاليکه حداقل دو گلوله مستقيما بطرف سر او شليک شده و کلاه نظامی اش را سوراخ کرد.
قتل سريع ناصرفخرآئی در همان محل ترور پرده ای شد سياه بر راز اين ترور. همه آنها که بعنوان ارکان قدرت و رقابت در بالا نامشان برده شد به نوعی متهم به دست داشتن دراين ترور شدند. عبدالله ارگانی دوست نزديک ناصرفخرآئی که درعين حال عضو فعال حزب توده ايران بود سالها در زندان شاه ماند. نتوانستند اعدامش کنند زيرا زير بار اطلاع از ترور شاه توسط ناصر نرفت و ناصر نيز کشته شده بود و نبود که بگويد ارگانی در جريان مراحل تکامل طرح ترور بوده است. دولت روز بعد از ترور حزب توده ايران را منحله اعلام کرد و بسياری از رهبران آن را دستگير و زندانی کرد. رهبران اين حزب ترور را بهانه ای دانستند که دولت و دربار بدست آورد تا جلوی فعاليت علنی آن را بگيرد. شاه بارها گفت که دختری که دوست و همکار ناصرفخرآئی بود و پدرش باغبان سفارت انگلستان، خط دهنده اين ترور به ناصر بوده است. کارت خبرنگاری ناصر که مربوط به يک روزنامه اسلامی بود انگشت اتهام را متوجه آيت الله کاشانی نيز کرد. سپهبد رزم آراء برای هميشه رفت زير علامت سئوال و هرگاه به خواب شاه آمد، برای شاه کابوسی بود که قصد جان او را دارد. به همين دليل ترور رزم آراء با آنکه توسط فدائيان اسلام انجام شد، اما پيوسته طراح و خط دهنده اصلی آن را شاه و انگلستان می دانستند و می دانند. شاهپور عليرضا که سايه به سايه شاه حرکت می کرد و با ترور و يا مرگ او خود را جانشين شاه می دانست نيز از کابوس های شاه بود تا آنکه در يک حادثه مشکوک سقوط هواپيما کشته شد. آن 5 گلوله اگر به خطا نرفته بود، از ميان اين کانون های قدرت کداميک بيشترين بهره را می برد. سلطنت می ماند و يا رزم آراء آن را منحل می کرد و اولين جمهوری ايران اعلام می شد؟ شاهپور عليرضا جانشين شاه می شد؟ جانشينان شاه و يا سلطنت نيز حزب توده ايران را منحل اعلام می کردند و يا مطابق پيش بينی عبدالله ارگانی فضائی چند ساله برای ادامه فعاليت علنی حزب توده ايران فراهم می آمد؟
در سالهای دهه 1370 يک مصاحبه منصفانه در سالهای پيری عبدالله ارگانی با وی انجام شد و چند گفتگوی کوتاه با چند خبرنگار و شاهد ماجرای ترور شاه در دانشگاه تهران. اين مجموعه تحت عنوان “پنج گلوله برای شاه” منتشر شده و در سال 1380 نيز يکبار ديگر تجديد چاپ شد. گزارشی را که می خوانيد از دل اين گفتگوها و اين کتاب بيرون کشيده و تنظيم کرده ايم. گزارشی درباره تروری که می توانست سير حوادث ايران را به گونه ای ديگر رقم بزند.
ترس و وحشت ژنرال ها و افسران شاه و اطرافيان چاپلوس دربار در لحظه ترور که هرکس از اطراف شاه گريخته و منتظر نتيجه ترور شده بود تا مطابق اين نتيجه جبهه گيری کند از بخش های خواندنی اين کتاب است. ما سعی می کنيم در شماره بعد، فصل ديگری از خاطرات عبدالله ارگانی در همين کتاب را منتشر کنيم. عبدالله ارگانی پس از انقلاب به حزب توده ايران نپيوست اما به ديدار رفقای سالهای قبل از ترور شاه رفت و از جمله با کيانوری نيز چشم در چشم شد. در اين کتاب از اين چشم در چشمی نه بد می گويد و نه خوب.
سرگذشت آن ترور نا تمام را بخوانيد:
محسن موحد خبرنگار روزنامه کيهان:
جلوی در دانشکده حقوق دکتر سياسی رئيس دانشگاه با روسای دانشکده ها پشت به دانشکده صف کشيده بودند. هيات وزيران بدون حضور ساعد- نخست وزير- رو به جنوب ايستاده بودند. از برادران شاه فقط غلامرضا برای شرکت در جشن آمده بود. در سمت شرق، به فاصله چند متر خبرنگاران عکاس ايستاده بودند. يک مرد نسبتا تنومند و متوسط القامه هم با دوربينی بزرگ تر از دوربين های معمولی توجه مرا به خود جلب کرد.
با يکی از وزرا سرگرم صحبت شدم. ناصر امينی خبرنگار خبرگزاری پارس آمد و مشغول سلام و عليک با او بودم که صدای آژير اسکورت شاه به گوش رسيد. اتومبيل شاه درست مقابل در دانشکده حقوق توقف کرد. شاهپور غلامرضا در سمت چپ را برای شاه باز کرد اما سرهنگ دفتری جلو دويد و در سمت راست را باز کرد. در نتيجه شاه از سمت راست پياده شد. شاه هنوز به جلوی اتومبيل نرسيده بود که صفير گلوله حاضرين را دچار وحشت کرد. دکتر سياسی غش کرد و روی پله ها افتاد و هيات وزرا خود را به مدخل دانشکده رسانده و پناه گرفتند. سرهنگ دفتری خودش را رساند به زير ماشين شاه. در يک چشم بهم زدن اطراف شاه خالی شد. شاه مثل بازی حمومک مورچه داره می نشست و بر می خاست و رقص پا می کرد.
5 گلوله از سوی همان عکاس که وصفش رفت به سوی شاه شليک شد و گلوله ششم در اسلحه گير کرد. عکاس جلو آمد، دوربين و اسلحه خود را به طرف صورت شاه پرتاب و سپس از طرف شمال به سوی چمن شيب دار فرار کرد. نمی دانم چه کسی اول به او شليک کرد که به پای ضارت خورد و او در سراشپيبی غلطيد. بعد، افراد گارد با سر نيزه و قنداق تفنگ به جانش افتادند، به طوری که چند لحظه بعد کشته شد. دراين ميان، امير صادقی راننده شاه او را از دانشگاه به بيمارستان برد. سرهنگ دفتری هم خود را به درون اتومبيل شاه انداخت و همراه آنان رفت.
سرتيپ صفاری رئيس شهربانی جيب ضارت را بازرسی کرد و کارت خبرنگاری اش را بيرون آورد. مربوط به روزنامه پرچم اسلام بود و روی آن نام ناصر فخرآئی نوشته شده بود. دوربينش را وارسی کردند. معلوم شد لنز و تاريخانه دوربين را تخليه کرده و اسلحه را در آن پنهان ساخته بود. بطوری که اگر مامورين او راهنگام ورود بارزسی می کردند نمی توانستند اسلحه را پيدا کنند.
کوته زمانی بعد، باز سر و کله سرهنگ دفتری پيدا شد. تا چشمش به خبرنگاران افتاد گفت: بزنيد اين مادر قحبه ها را بيرون کنيد. ژرژ عکاس و امينی به طرف چمن فرار کردند. دژبان ها آنها را گرفتند. ابتدا دوربين ژرژ را که خودش می گفت 1500 تومان ارزش داشت و با آن از جريان تيراندازی عکس گرفته بود شکستند و بعد سر و کله ناصر امينی را خونين ومالين کردند. من به صفاری گفتم ما چه گناهی داريم؟ بعد ما را سوار بر کامانکار ارتشی کردند و به زندان موقت شهربانی بردند… مشغول صرف شام بوديم که ناگهان فعاليتی جلوی در سلول احساس کرديم. در باز شد و جوانی حدود 25 ساله متوسط القامه، سبزه چهره را وارد سلول کردند. به گوشه سلول رفت و بدون اين که با کسی حرف بزند روی زمين نشست. اين “عبدالله ارگانی” بود. فردا غروب در سلول باز شد و سرهنگ مراغه ای برادر رحمت الله مراغه ای که بعد از انقلاب 57 حزب خلق مسلمان را در آذربايجان راه انداخت در آستانه در ظاهر شد و گفت: همه شماها آزاديد جز عبداله ارگانی.
يکسال بعد رئيس شهربانی سرلشکر زاهدی بود. شاه به دعوت ترومن رئيس جمهور امريکا عازم آن کشور بود. صفرمرادخان محافظ مخصوص به من زنگ زد و گفت ترتيبی داده ام تا با زاهدی مصاحبه اختصاصی داشته باشی. زاهدی نظامی بود و از سياست چيزی سرش نمی شد. او ضمن صحبت هايش به من گفت: “اعليحضرت روز قبل از حرکت به امريکا به من گفتند تو را رئيس شهربانی کردم تا مواظب رزم آرا باشی” چون رزم آرا بعد از حادثه 15 بهمن مورد سوء ظن شاه قرار گرفته بود.
نورالدين کيانوری در صفحات 183 تا 187 کتاب خاطرات خود در پاسخ به سئوالی درباره ترور شاه و اطلاع او از ماجرا می نويسد:
يکی از اعضای حزب بنام “عبدالله ارگانی” که جوان دانشجوی خيلی خوبی بود و مرا می شناخت، چند ماه پيش از 15 بهمن پيش من که مسئول تشکيلات کل حزب بودم آمد و گفت: يکی از آشنايان من بنام ناصرفخرآئی تصميم گرفته شاه را ترور کند. عقيده شما چيست؟
من در جستجوی رادمنش دبيراول حزب رفتم به ساختمان روزنامه مردم که مجاور ساختمان حزب بود. رادمنش، دکتر کشاورز و احسان طبری در بالکن طبقه دوم ساختمان مشغول صحبت بودند. من موضوع را به آنها گفتم. دکتر رادمنش گفت: “حزب ما بطور اصولی با ترور مخالف است و ما ترور را وسيله ای برای پيشبرد انقلاب نمی دانيم، ولی اگر کسی می خواهد شاه را بکشد ما که نمی توانيم برويم به شاه اطلاع بدهيم”. اين عين جمله اوست. من هم از آن پس همين سياست را با ارگانی پيش گرفتم. هر چند وقت يکبار ارگانی نزد من می آمد و از وضع ناصر فخرآئی خبر ميداد و اين که به دلائل متعدد نتوانسته موفق شود. در صدد تهيه اسلحه است. يک اسلحه پيدا کرده ولی به درد خور نيست و غيره.
حسن عرب از چاقوکش ها و کاباره دارهای زمان شاه:
روز 15 بهمن با عده ای از دوستانم در شهرنو در خانه ای سرگرم عرق خوری بوديم که يک دژبان به سراغم آمد و گفت سرهنگ دفتری رئيس دژبان با تو کار دارد. او به من گفت که عده ای از لات های شهرنو را جمع کن و دفتر حزب توده را اشغال کن. ما هم محل حزب را اشغال کرديم.
سال 1324 هم ما نقش خودمان را بازی کرديم. قرار بود روس ها در اسفند 1324، ايران را تخليه کنند ولی اين کار را نمی کردند. حزب اراده ملی تصميم گرفت بعنوان اعتراض راهپيمائی کند. صبح آن روز من با اتفاق عباس خليلی و رحيم زهتاب فرد و چند تن ديگر با آدم هائی که از شهرنو و جنوب شهر بسيج کرده بوديم دست به راهپيمائی زديم و شعار ما هم درخواست تخليه ايران از جانب ارتش شوروی بود و پرچمی که روی آن شعار “نصر من الله و فتح قريب” نوشته شده بود با خود حمل می کرديم. ما پس از پيمودن خيابان های استامبول، فردوسی و باب همايون به منزل امام جمعه خوئی در خيابان ناصر خسرو رفتيم و تقاضايمان را با او در ميان گذاشتيم. البته اين امر به دستور سيد ضياء (کارگزار انگلستان درايران و عامل کودتای رضاخان و اعلام سلطنت پهلوی) بود. بعد از گفتگو با امام جمعه هنگامی که قصد داشتيم منزل وی را ترک کنيم عده ای از کارگران شورای متحده حزب توده ما را محاصره و شروع کردند به شعار دادن عليه ما. من هوا را پس ديدم و به خانه امام جمعه برگشتم و در پشت بام سنگر گرفتم. عباس خليلی محاصره شده بود و من برای ارعاب جمعيت و نجات عباس دست به اسلحه بردم و يک تير شليک کردم. در نتيجه يک روزنامه فروش بنام شبستری به قتل رسيد. طرفداران حزب توده به دو دسته شدند يک دسته خليلی را کشان کشان به طرف خيابان بردند و دسته ديگر جنازه را دوش گرفته و با شعار “مرگ بر سيد ضياء” به طرف توپخانه حرکت کردند. دراين موقع سرهنگ شمس لاريجانی که از طرفداران سيد ضياء بود مرا به زير زمين خانه امام جمعه برد و من سه شبانه روز آنجا بودم تا آب ها از آسياب افتاد.
عبدالله ارگاني: قبل از سال 1327 من معاون انتظامات حزب شدم. دولت مترصد بود به نحوی کلک حزب را بکند. گاه به گاه مامورين شهربانی به بهانه ای می آمدند اعضا را بيرون می کردند و ساختمان را بازرسی می کردند يا از درون اتومبيل به داخل حزب شليک می کردند. من به کيانوری گفتم: روشن است که تا دو سه ماه ديگر دَرِ حزب بسته خواهد شد. به فکرم رسيده است اگر شاه را بکشيم جنگ و کشمکش بين صاحبان قدرت در می گيرد و در نتيجه يکی دو سالی ما را به حال خود می گذارند و کاری به کار حزب نخواهند داشت. در آن زمان قوام السلطنه، رزم آراء، اشرف پهلوی، شاهپور عليرضا، سيد ضياء و مصدق همگی داعيه قدرت طلبی داشتند و در ميان آنها تنها دکتر مصدق وجيهه المله بود.
کيانوری در برابر پيشنهاد من ابتدا گفت:” چطور و چگونه؟”
گفتم من کسی را سراغ دارم که بتواند کلک شاه را بکند.
کيانوری گفت: ” من موضوع را در کميته مرکزی مطرح می کنم. تا کميته مرکزی نظر ندهد شما حق نداريد کاری بکنيد. اگر اقدامی بکنی پدرت را در می آورم.” دقيقا اين جمله کيانوری بود.
تقريبا 20 روز از گفتگوی من با کيانوری گذشته بود که مرا به دفترش احضار کرد و گفت: “من موضوع را با اعضای کميته مرکزی مطرح کردم. آنها معتقدند دراين مملکت ممکن است مسائل مختلفی پيش بيآيد که به ما ارتباطی ندارد”
بدين ترتيب او جواب صريح به من نداد اما تلويحا موافقت کرد.
من دوباره از او پرسيدم:” پس شما موافقيد؟”
کيانوری گفت:” گفتم به ما مربوط نيست، هر کاری دلتان می خواهد بکنيد.”
گفتم: “پس اسلحه ای به ما بدهيد”
کيانوری گفت:” اسلحه را هم خودتان تهيه کنيد”
صحبت من با کيانوری به همين جا خاتمه يافت.
بعد از آن گفتگو هم اغلب کيانوری را می ديدم، چون انتظامات حزب بودم و حداقل بايد دو يا سه بار در هفته اوضاع داخلی حزب، ورود و خرج اعضا يا افراد و اتفاقاتی که می افتاد را به او گزارش می کردم. فقط چند بار از من پرسيد:” چطور شد؟ رفيقتان کاری نکرد!”
تا آنجا که من ميدانم و مطمئن هستم کيانوری ناصر را نديده بود و فقط از جانب من اسمش را می دانست. اصلا نيازی هم نداشت که با او آشنا شود. آشنا شود که چه بگويد؟ بگويد برو شاه را ترور کن؟ خوب، ناصر که خود آماده چنين کاری بود. در ضمن کيانوری زرنگ تر از آن بود که ردپائی از خود بجای بگذارد.
وقتی که از قصد ناصر برای ترور شاه مطمئن شدم اسلحه را دراختيار او گذاشتم. سه بار تلاش کرد شاه را ترور کند اما مجال مناسبی نيافت.
بار اول، تابستان 1327 شاه به اتفاقا پروين غفاری به اصفهان مسافرت کرد صاحبان کارخانجات نساجی از او استقبال شايانی کردند. ناصر قصد داشت در مراسمی که کارگران يکی از کارخانه های نساجی در آن حضور داشتند بعنوان يکی از کارگران در آن مراسم شرکت کند و همانجا کار شاه را بسازد. ولی بخاطر وجود کارگران توده ای، مسائل امنيتی و حفاظتی بشدت اعمال می شد و اين امر مانع از آن شد که ناصر بتواند به مقصودش برسد. ناصر بار دوم سعی کرد در يک مسابقه تنيس که در امجديد برگزار می شد شرکت کند ولی باز هم موفق نشد به اين مراسم راه پيدا کند.
از زمان خريد اسلحه تا زمان ترور شاه جمعا نزديک 5 ماه طول کشيد. هر وقت ناصر را می ديدم می گفت مترصد فرصت هستم تا کار را تمام کنم.
قبلا هر بار که می خواست اقدام به ترور کند مرا در جريان می گذاشت و من به کيانوری هشدار ميدادم که مواظب باشيد او دست به کار شده است. ولی در 15 بهمن ناصر اطلاعی به من نداد. من بعد از ناهار راهی امام زاده عبدالله شدم. در پايان ميتينگ با گروهی از اعضای حزب که اکثرا کارگر بودند درحالی که سرود انترناسيونال را می خوانديم برای سوار شدن به قطار شهرری- تهران روانه ايستگاه شديم. در آنجا بود که شنيدم در دانشگاه به سوی شاه تيراندازی شده است. کار انتقال اسناد حزب که تمام شد به خانه ام رفتم. در اواسط شب بود که مامورين فرمانداری نظامی به خانه ما ريختند.
پیام برای این مطلب مسدود شده.