سرمقاله : التقاط جديد – محمد قوچاني: پوپوليسم جاده صافكن كمونيسم
خُسن آقا: بخوانید ببینید محمد قوچ چگونه فرمان سلاخی میدهد!
شهروند امروز: سه سال پيش يكي از محافظهكاران سرشناس ايران به مديران يكي از روزنامههاي اصلاحطلب تهران توصيه ميكرد حال كه مشربي ليبرالي دارند و مشي اصلاحي، به جاي اين همه در پوستين راستگرايان افتادن اندكي هم در نقد چپگراياني بنويسند كه دانشگاههاي ايران را در دست خود گرفتهاند و نه از چپ ديني كه از چپ ماركسيستي دفاع ميكنند و نه فقط با راست مذهبي كه با راست ليبرالي هم مخالفند و ميافزود گرچه ليبرالها هم با نظام ديني مخالفند اما حداقل به انديشه ديني پايبندند و اكنون زمان آن است كه محافظهكاران و ليبرالها دست كم در نقد كمونيستها متحد شوند. امروز اما همان محافظهكار سرشناس مدير عاليرتبه دولتي است كه رئيس آن براي بزرگداشت ارنستو چهگوارا در تهران پيام ميفرستد و چريكهاي مسلمان را با آن چريك كمونيست قياس ميكند و دانشكدههاي ايران را ميزبان فرزندان چهگوارا ميسازد و التقاطي جديد را رهبري ميكند.
تاريخ التقاط در ايران البته تاريخي درازدامن است. از زماني كه انديشه جديد وارد ايران شد التقاط هم قدم به اين سرزمين گذاشت. انديشه جديد در غرب در طول زمان تز و آنتيتز خود را ساخت و در ايران اين هر دو همزمان متولد شدند. اگر انقلاب صنعتي در اروپا به رشد طبقه متوسط شهري منتهي شد و سرمايهداري سامان گرفت، اگر از دل سرمايهداري و عليه سرمايهداران طبقه كارگر شهري پديدار شد و سوسياليسم متولد شد، در ايران پيش از آنكه انقلابي صنعتي به وقوع پيوندد انقلابي سياسي رخ داد و پيش از آنكه سرمايهداري صنعتي پديد آيد سوسياليسم انقلابي شكل گرفت. در نهضت مشروطه دو حزب سياسي عمده ايجاد شد كه جناح راست آن اعتداليون نام داشت و جناح چپش اجتماعيون عاميون ناميده ميشدند كه ترجمهاي نعل به نعل از واژه سوسيال دموكرات بود و به همين دليل پس از مدتي پرده بر افتاد و اين حزب يا بقاياي آن خود را دموكرات ناميدند. در راس اعتداليون رجال سياسي و مذهبي و ملي چون علياكبر دهخدا و سيدحسن مدرس و محمد مصدق قرار داشتند كه از دولتي مشروطه اما ملي و ديني و بومي دفاع ميكردند و در راس اجتماعيون عاميون چهرههايي چون سيدحسن تقيزاده قرار داشتند كه ايران را از نوك پا تا فرق سر فرنگي ميخواستند و به مشروطه راضي نبودند و در دل طلب جمهوري بلكه جمهوري لائيك ميكردند. اين دو جريان موازي با وجود همه اختلافها و تفاوتها در يك چيز شبيه هم بودند: هر دو ميدانستند از چه دفاع ميكنند و بر سر راي خود استوار بودند. اعتداليون عصر جديد را تداوم عصر قديم ميدانستند و عاميون عصر جديد را يكسره متفاوت از عصر قديم ميخواستند. اعتداليون مكتبي را در ايران پايه نهادند كه از دل آن جبهه ملي بيرون آمد و عاميون پايهگذار سنتي شدند كه حزب توده در درون آن شكل گرفت. تا شكست نهضت ملي ايران اين دو مكتب به موازات هم حركت كردند. دهخدا و مصدق همچنان همدل ماندند و سيدحسن تقيزاده كه تجددخواهي را بر سوسيال دموكراسي ترجيح داده بود به اردوي پهلوي پيوست و شاخهاي از دموكراتها را به حاميان ديكتاتوري ملحق كرد. شاخه اصلي عاميون اجتماعيون در سالهاي بعد حزب سوسياليست، گروه پنجاه و سه نفر و سرانجام حزب توده را ساختند كه در طول زمان رفتهرفته چپتر ميشد. بديهي بود در اين جناحبندي تاريخي نيروهاي مذهبي جانب اعتداليون را ميگرفتند. اولين تشكيلات مذهبي از اين دست حزب مردم ايران به رهبري محمد نخشب بود كه سوسياليسم، ناسيوناليسم و اسلام را به هم آميخته بود. صداي مذهبيها البته در نزاع مليها و چپها شنيده نشد تا آنكه نهضت ملي شكست خورد و هيمنه جبهه ملي فرو ريخت و جبهه ملي دوم و سوم هم در نطفه خفه شد يا سقط شده به دنيا آمد. شكست نهضت ملي درست يا نادرست شكست مليگرايي محسوب شد و گرچه چپگرايي در شكل حزب توده نيز ديگر بازنده داستان بود اما جوانان حزب توده آن اندازه اعتماد به نفس داشتند كه با تقليد از الگوهاي جهاني جنبش چپ بار ديگر پرچم چپگرايي را به اهتزاز درآورند. رقيب آنان ديگر مليگرايان نبودند اسلامگرايان بودند كه قيام پانزده خرداد 1342 روز تولد آنها بود. روز تاريخي شكست سكوت و تقيه فقهاي شيعه در برابر شاهان ايران. به تدريج اسلامگرايي لباسي ايدئولوژيك پوشيد. اگر تا قبل از 15 خرداد 42 اسلام تنها يك فرهنگ بود از آن روز يك ايدئولوژي هم شد. اگر در گذشته دين ايرانيان اسلام بود اكنون ايدئولوژي مسلمانان اسلامگرايي بود. اسلامگرايي تنها راهحل بود و براي همه پرسشها و ناكاميها پاسخهاي كامروايانه داشت. شكلگيري چنين قرائتي از اسلام بدون شك بازتابي از مناسباتي بود كه حريف آن يعني چپگرايي بر اسلام تحميل ميكرد. چپها چون دين نداشتند يا از دين بريده بودند چارهاي جز ايمان آوردن به ديني زميني و بشري نداشتند و آن دين بشري ماركسيسم بود. ماركسيسم عاليترين شكل سوسياليسم در آن زمان جهان بود كه در صورتهاي گوناگوني در ايران ظاهر شد:
اول – سوسياليسم اوليه يا به تعبير ماركس سوسياليسم تخيلي كه ايدئولوژي غالب حزب اجتماعيون عاميون بود و ديري نپاييد و بسيار سريع به مدرنيسم آمرانه و فاشيسم پهلوي پيوست و در آن ادغام شد يا به صورت حزب سوسياليست سليمان ميرزا اسكندري درآمد.
دوم – سوسياليسم علمي كه دكتر تقي راني بنيانگذار آن بود و ماركسيسم را از خود ماركس ميجست و حرفهايترين و داناترين جريان ماركسيستي ايران را ايجاد كرد اما دولت مستعجل بود و خيلي زود متلاشي شد.
سوم – سوسياليسم روسي يا ماركسيسم – لنينيسم كه در شكل حزب توده متشكل شد و نسبت به گروههاي ماركسيستي پس از خود از متون اصلي ماركسيستي اطلاعي فزونتر داشت و براساس آموزههاي ماركس قبل از وقوع انقلاب سوسياليستي در ايران به وقوع انقلابي بورژوايي دل بسته بود و به همين دليل مبارزه پارلماني را روش خود قرار داده بود و با وجود تاسيس سازمان مخفي نظامي هرگز قدم به مبارزه مسلحانه نگذاشت.
چهارم – سوسياليسم انقلابي كه گرايشهاي متضادي را در درون خود پرورش داده بود اما در مجموع معتقد به آن بود كه انقلاب فوريترين نياز سوسياليسم در ايران است و نميتوان به انتظار تاريخ نشست تا پس از سرمايهداري نوبت سوسياليسم برسد. سوسياليستهاي انقلابي خود بر چند دسته بودند؛ گروهي ماركسيست – لنينيست بودند و به روشنفكري انقلابي به عنوان موتور جامعه اعتقاد داشتند. در راس اين جريان فداييان خلق قرار داشتند گروهي ماركسيست – مائوئيست بودند و از انقلاب دهقاني مقدم بر انقلاب كارگري دفاع ميكردند. جمعي ماركسيست – تروتسكيست بودند و انقلاب جهاني را بر انقلاب ملي مقدم ميدانستند براساس هر يك از ايدئولوژيهاي وارداتي در ايران جنبشي تقليدي شكل ميگرفت كه سعي داشت آخرين مدلهاي ماركسيستي وارداتي را در ايران اجرا كند. اين در حالي بود كه حتي ماركسيستهاي ثابتقدم در جهان خارج از ايران به الگوهاي بومي در اخذ و جذب ماركسيسم توجه داشتند. روسها در ايران مدافع حزب توده بودند و اين حزب را به بيرون از خود در سازش با حكومت ايران دعوت ميكردند چرا كه باور نداشتند امكان ايجاد نظامي كمونيستي در ايران ماقبل صنعتي وجود دارد. روسها تقريبا هيچگاه از جنبشهاي چريكي كمونيستي در ايران دفاع نكردند و استوارترين پيشواي آنها در عصر ثبات اتحاد جماهير شوروي يعني لئونيد برژنف زماني وارد تهران شد كه حزب توده غيرقانوني و چريكهاي كمونيست زنداني بودند. چينيها نيز از صدور مائوئيسم به ايران دفاع نميكردند و حتي به برخي مائوئيستهاي ايران حين آموزشهاي ماركسيستي توضيح ميدادند كه يك راه به سوي سوسياليسم وجود ندارد و هر كشوري بايد راه خود را به سوي سوسياليسم بجويد همچنان كه مائو در چين برخلاف لنين در روسيه به جاي تكيه بر كارگران بر شانههاي دهقانان بالا رفت و مائوئيسم را خلق كرد. آخرين شكل ماركسيسم در ايران دهههاي 40 و 50 اما كاستروئيسم بود. ايرانيان سادهدل گمان ميبردند تئوري محاصره شهرها از طريق حاشيهها و هجوم رزمآوران ماركسيست از كوهها و جنگلها رمز پيروزي انقلاب است. بدين ترتيب جنگلهاي سياهكل گيلان بديل كوههاي سييرا ماستيراي كوبا شد و كمونيستهاي ايران هر دم در انتظار كاسترو يا چهگوارايي كه از كوه پايين آيد و كوهپايه را تسخير كند و ديكتاتوري را براندازد و سوسياليسم را اجرا كند. اين ماركسيستهاي سادهدل اكثرا از ماركس چيزي نخوانده بودند به جز گروه 53 و نيز سران اوليه حزب توده كه ماركسيستهايي باسواد بودند و برخي از آثار ماركس را ترجمه كرده بودند نسلهاي بعدي بيشتر از لنين و استالين و مائو و كاسترو و چهگوارا و رژي دبره اثر پذيرفته بودند تا ماركس و انگلس. بدين ترتيب اولين خطاي ايراني در برخورد با ماركسيسم شكل گرفت: تلاش براي ورود به عصر سوسياليسم پيش از آنكه مدرنيسم در ايران شكل گيرد و سعي در به دست آوردن آخرين مدلهاي سوسياليسم بدون آنكه مقدمات آن فهميده شود. شگفتانگيز است كه بسياري از آثار ماركس به زبان فارسي ترجمه نشده بود در حالي كه آراي چهگوارا در ايران فراگير شده بود. ظهور كارل ماركس در جهان غرب پاسخي به بحرانهاي مدرنيسم و ليبراليسم بود و ظهور چهگوارا واكنشي به بحرانهاي سوسياليسم و ماركسيسم. ماركس در شرايطي در جهان غرب ظهور كرد كه ظلم سرمايهداران نسبت به كارگران جهان را در آستانه انفجار قرار داده بود و چهگوارا در شرايطي در آنجا متولد شد كه سوسياليسم مستقر در اتحاد شوروي نميتوانست از نهضتهاي چپ در آمريكاي لاتين دفاع كند و به بلاي ستروني و بحران تبديلشدن نهضت به نظام كمونيستي مبتلا شده بود و از سوي مبارزان انقلابي لقب سوسيال امپرياليسم را گرفته بود. اما در ايران نه آراي كانت درست ترجمه شده بود كه براي بحرانهاي برآمده از عمل به آن ماركس ظهور كند و نه آراي ماركس كاملا فهميده شده بود كه براي حل معضلات آن كاسترويي ظهور كند. از سوي ديگر رژيم پهلوي نيز ميكوشيد جاذبههاي ماركسيسم را در درون خود ايجاد كند. محمدرضا پهلوي نه تنها سعي ميكرد همواره دوست اتحاد جماهير شوروي يا جمهوري خلق چين بماند نه تنها ميزبان رهبران چين و شوروي در تهران بود بلكه با انقلاب سفيد و تاسيس سپاه دانش و سپاه بهداشت سعي ميكرد كاركردهاي كاسترو در جامعه ايران را به دوش كشد و با ايجاد حزب رستاخيز و به خدمت گرفتن گروهي از كمونيستها و مائوئيستهاي سابق در آن به پادشاهي خود رنگ و بوي سوسياليستي بدهد و ردپاي فاشيسم را با رنگ و لعاب سوسياليسم دولتي پنهان كند. موج چپگرايي چنان شديد بود كه حاكميت وقت و اپوزيسيون زمان هر دو به سوي سوسياليسم ميرفتند و در اين راه به هر التقاطي تن ميدادند. اسلامگرايان كه با تاسيس نهضت آزادي ايران سعي داشتند خط اعتداليون را ادامه دهند و اسلامگرايي و آزاديخواهي را به هم آميزند بهزودي از حركت بازايستادند و راه چپگرايي در پيش گرفتند. گروهي از جوانان نهضت آزادي رو به سوي سوسياليسم و سپس ماركسيسم كردند و از محمدرضا پهلوي لقب ماركسيست اسلامي را گرفتند. آنان نه به سوسياليسم علمي كه به سوسياليسم انقلابي گرويدند، از سنتهاي ديني تفسيرهاي مادي كردند و از اسلام، انقلاب طلبيدند. در اين نوع نگاه تنها يك گروه مانند مجاهدين خلق نقش نداشتند گروهي از روحانيان كه به روحانيان مبارز مشهور شدند هم آشكارا تحت تاثير التقاط بودند. التقاط اگرچه در لغت معناي
ي نكوهيده دارد اما در عمل فرآيندي طبيعي است. هيچ فرهنگ و تفكر نابي در جهان ديده نشده است. فرهنگهاي پيشرفته بشري محصول التقاطهاي تاريخياند. چنان كه تمدن ايران باستان در عصر اشكانيان از التقاط فرهنگ ايران و يونان و تمدن اسلامي از التقاط فرهنگ ايران و عرب پديد آمد. فلسفه اسلامي بازتوليد و بازسازي فلسفه يوناني بود و تمدن اروپا برآمده از التقاط فرهنگ مسيحي و فرهنگ يوناني – رومي. اما آنچه التقاط را در ادبيات سياسي امروز ايران مذموم ميسازد دست بردن در مباني و سنتها و تصرف در آنها و تلاش براي بازگرداندن معاني آنها به مطالبات اخير انسانهاست. اگر گريز از دادوستد فرهنگها به انجماد و جمود فكري منتهي ميشود اگر نابگرايي به بنيادگرايي ميانجامد، التقاط به معناي اخير آن به خيانت به سنت، خطا در فهم متن و انحراف در راه حقيقت منتهي ميشود و اين همان جفايي بود كه در نيم قرن اخير در حق سنت ملي و ديني ايران شد. التقاط به عنوان جنبشي كه درهمآميختن مفاهيم، جويدهجويده ساختن موضوعات و ادغام ارزشها در زمره اصول آن است كار را به جايي رساند كه اتهام ماركسيسم اسلامي از صورت ابزار سركوب به واقعيتي عيني تبديل شود. ايرانيان در آغاز با ماركسيسم چنان مبتذل و سطحي برخورد كردند كه مقام چهگوارا در ايران بسي از جايگاه ماركس ارجمندتر شد و سپس مسلمانان آن را چنان با اسلام آميختند كه در نهايت نه مسلماني برجاي ماند و نه ماركسيستي. مهمترين مترجمان كارل ماركس (مانند باقر پرهام مترجم رسالههاي سياسي و اقتصادي ماركس) و مهمترين مفسران او در ايران (مانند بابك احمدي مولف چند كتاب مهم درباره ماركس) هرگز دوست نداشتهاند ماركسيست خوانده شوند و اصولا زماني در ايران شهره شدند و شناخته شده كه تبوتاب ماركسيسم فرو خفته بود و برخلاف پيشبينيهاي ماركس، انقلابي مذهبي در ايران پيروز شده بود. اگر جايگاه علمي افرادي چون تقي اراني، احسان طبري و ايرج اسكندري را در ترجمه و تغيير آراي ماركس از ديگران جدا كنيم در ميان نسل ماركسيستهاي ايراني به نام بلندي در فهم ماركسيسم بر نميخوريم. آنان همه مولفان و مترجمان كتابهاي جلد سفيد بودند كه براي فهم ماركس افرادي چون باقر پرهام و بابك احمدي مجبور شدند به ترجمه دوباره برخي از آن كتابهاي جلد سفيد دست زنند. در عين حال ديگر خطاي ايرانيان هم در حق اسلام و هم در حق ماركس در آميختن اين دو جهان متفاوت به يكديگر بود. براي نسل انقلاب اين سخن بيژن جزني سخت بود كه او مسلمانان سنتگرا را به مسلمانان چپگرا ترجيح ميداد و سنتگرايان اسلامي را نماد اسلام ميدانست تا چپگرايان مسلمان را. اما اكنون چهار دهه پس از بيژن جزني اهميت حرف او بيشتر فهميده ميشود. از دل همين ماركسيسم اسلامي جنبشهاي تروريستي بيرون آمد كه از اسلام عبور كردند. عملكرد گروههايي چون پيكار و فرقان در برخورد با دگرانديشان مذهبي و غيرمذهبي ايشان حتي از حاكمان وقت هم تندتر بود. التقاط اما تنها در شكل گروههاي تروريستي و اپوزيسيون غيرقانوني ادامه نيافت. اپوزيسيون قانوني و حتي دولتهاي ايران نيز در عمل تن به التقاط دادند. پيش از اين گفتيم كه سلطنت پهلوي نيز رگههايي از سوسياليسم را در شكل دولتي آن نمايندگي ميكرد. اين رگهها در جمهوري اسلامي حداقل طي دهه 60 و با وجود حذف همه مخالفان چپ از عرصه سياسي هم ادامه يافت. راستگراترين فقها هم ناگزير از چپگرايي شدند. تفسير لنيني از حكومت به درون نظريههاي حكومت اسلامي راه يافت و دولتسالاري به شكل قالب رابطه دولت و اقتصاد تبديل شد. سوسياليسم اسلامي معنايي دولتي يافت و روشنفكران مذهبي در درون و بيرون حكومت مبشر آن شدند. گروههايي چون مجاهدين انقلاب اسلامي، حزب جمهوري اسلامي در حكومت و جنبش مسلمانان مبارز و نهضت مجاهدين خلق در بيرون از آن به نظريهپردازان اين ايدئولوژيك شدن سنت سرگرم شدند و با تولد تئوري فقه پويا در برابر فقه سنتي در حوزههاي علميه اين ايدئولوژي به مدارس سنتي دين نيز راه يافت. جنبش روشنفكري ديني نيز كه در گذشته تحت تاثير علي شريعتي مدافع در هم آميختن اسلامگرايي و سوسياليسم و اگزيستانسياليسم بود به سوي آميزش اسلام و سكولاريسم و ليبراليسم رفت و فصل تازهاي در التقاط گشود كه موضوع اين سرمقاله نيست اما از آنجايي كه اين حركت در امتداد خود به احياي صورتهاي پيشين التقاط منتهي شده ناگزير از توجه به آن هستيم:
گفتيم كه ايرانيان همواره در پي كسب جديدترين مدلها و الگوهاي فكري جهان بودند. بديهي بود كه در عصر جنگ سرد و فروپاشي ناسيوناليسم اين سوسياليسم بود كه مد روز جهان شود و ما نيز براي اثبات اينكه از آخرين مدهاي روز جهان عقب نمانيم عصري را در طلب سوسياليسم و سپس التقاط آن با اسلامگرايي سپري كرديم. با فروپاشي اتحاد شوروي و پايان جنگ سرد عصر ديگري در جهان آغاز شد و آراي ديگري مد روز شد. گروهي از روشنفكران كه با حاكميت نسبتي داشتند سوسياليسم را دور انداختند و ليبرال شدند و همانگونه كه در سوسياليسم ايراني مقام لنين ارجمندتر از مقام ماركس است در ليبراليسم ايراني نيز مقام كارل پوپر از مقام جان لاكه گراميتر است. همين موج ليبراليسم تقليدي بود كه به مدت 16 سال در دولتهاي هاشمي رفسنجاني و سيدمحمد خاتمي، دولتمردي را در ايران تحت تاثير خود قرار داد. آنان بيش از آنكه روحالقوانين را بخوانند جامعه باز را خوانده بودند بازتاب اين ليبراليسم تقليدي در دو جناح بود؛ گروهي ديگر از روشنفكران كه نسبتي با حاكميت نداشتند در دامن پستمدرنيسم افتادند و فوكو و دريدا را جانشين مائو و كاسترو كردند اما بازتاب اصلي از آن برخي از راستگرايان بود كه در طلب دولت عمري را سپري كرده بودند. اين گروه از راستگرايان كه به تدريج همانند ماركسيستهاي اسلامي به تجديدنظري اساسي در سنتگرايي خود دست خواهد زد براي رقابت با حريف ليبرال سعي ميكند چپگرايي را احيا كند. التقاط جديد برخلاف التقاط قديم جنبشي فكري يا محصول تعميق فلسفي نيست. نبايد انكار كرد كه نسل اول مجاهدين خلق سعي ميكردند با تفحص در آراي ماركسيستها به پرسشهاي خود پاسخ دهند و چون استاد نديده بودند پاسخ را درنيافتند و به خطا رفتند اما التقاط جديد تنها حركتي سياسي است كه براي سركوب كردن حريف بستري را براي حريفان اصلي خود مهيا ميكند كه بازنده اصلي در نهايت خود او خواهد بود. نفوذ انديشههاي كمونيستي از نوع استاليني آن در دانشگاههاي ايران خطري نيست كه صادقترين اصولگرايان و سنتگرايان از آن نگران نباشند و اين خطر واقعا وجود دارد. هنگامي كه دولت همه اهداف خود را در اقتصاد و آن هم اقتصاد معيشتي خلاصه ميكند هنگامي كه فرديت انسانها را ناديده ميگيرد و تنها با جمعيت سخن ميگويد هنگامي كه برادران مدرن و مسلمان خود را در تركيه و عراق همان آزاديخواهان مومن و مسلمان را وا ميگذاريم و از آمريكاي لاتين دوست ميگيريم و هر سال به ديدار هوگو چاوس و اوا مورالس ميرويم و ميزبان فرزندان چهگوارا در ايران ميشويم و براي مراسم بزرگداشت چريكي كه نسبتي با ملت و فرهنگ ما ندارد پيام ميفرستيم آيا انتظاري جز احياي چپگرايي در ايران بايد داشته باشيم؟ هنگامي كه قواعد اساسي فقه اسلامي در اصالت فرد و اقتصاد آزاد را ناديده ميگيريم آيا ميتوانيم از بازگشت دوباره چپها به دانشگاهها نگران نباشيم؟ دولتگرايي چه در قالب حاكميت و چه در قالب اپوزيسيون، تاريخ صدساله ما را تسخير كرده است. گاه به شكل ناسيوناليسم فاشيستي و پهلوي و گاه به صورت سوسياليسم اسلامي. چپگرايي قدرت فهم واقعي اسلام و ماركس را از ما سلب كرده است و آنگاه پوپوليسم در ايران دگربار به جادهصافكن سوسياليسم تبديل ميشود. كافي است دمي تامل كنيم كه امروزه چه كساني چهگوارا را در ايران احيا ميكنند: اول نسل جديدي از سوسياليستها كه بهتر است به آنها لقب سوسول سوسياليسم را بدهيم. همان طبقه متوسطي كه چون تاريخ ملياش را نخوانده و قهرمانانش مردهاند و در پي قهرمان گمشدهاش ميگردد كه امروزين باشد و مد روز و خوشقيافه و موضوع گفتوگوهاي عاشقانه رو به سوي ارنستو چهگوارا ميبرد و روي تيشرت و پوستر و مجله و ديوار خانه او را بت خويش ميسازد.
دوم نسل جديدي از دولتمردان كه چون عشق جوانان به نمادهايي از اين دست را دريافتهاند به قاعده پوپوليسم خود مبلغ آن ميشوند و در حالي كه از يك سو رجوع به آراي متفكران درجه اول غرب از روسو و هابز و لاك و كانت و نيز ماركس را غربزدگي ميدانند اسطورهسازي از چهرههاي درجه چندم آمريكاي لاتين مانند كاسترو و چاوس، چهگوارا را غربزدگي نميدانند كه اين غربزدگي مضاعف و جهل مركب است و از آن بدتر قرباني كردن تاريخ و فرهنگ يك ملت به پاي قدرت و دولت و سياست.
اين گونه است كه پوپوليسم همانگونه كه اصولگرايي را به قدرت رساند آن را از محتوا تهي و مانند ميوه خشكيده حرام خواهد كرد و اين تجربهاي است كه يك بار ماركسيستهاي اسلامي در حق اسلامگرايي روا داشتند شايد به همين دليل است كه ضروري است محافظهكاران سرشناسي از جنس همان مقام عاليرتبه دولت فعلي اين بار مانع از تكرار فاجعه شوند و التقاط جديد را در نطفه خفه كنند كه خير دنيا و آخرت ايرانيان مسلمان در آن است.
پیام برای این مطلب مسدود شده.