30.10.2007

چرا سگ نجس و گربه پاک است؟

ایران امروز: جواد طالعی:

در ایران آوردن سگ‌ها به خیابان ممنوع شد. بیش از ۱۲۰۰ سگ اکنون در زندان به سر می‌برند/ از میان خبرهای داخلی

سال‌ها پیش، یک حدیت خواندم و یک روایت شنیدم. نقل این دو، برای تنفسی در میان مناقشه بی‌پایان اتمی بدک نیست. بگذارید برای چند دقیقه هم که شده، بازی موش و گربه را فراموش کنیم و به روایت سگ و گربه بپردازیم که هنوز از شدت تکرار تهوع‌آور نشده است:

بچه گربه‌های ابوحریره

در حدیث آمده است: پیامبر اسلام صحابه‌ای داشت که عاشق گربه‌ها بود و از بس بچه گربه دور و بر خودش جمع کرده بود، کنیه اش شده بود “ابوحریره” (به ضم ح و فتح هر دو “ر”).

در زبان عربی به بچه گربه می‌گویند حریره یا الحریره. پس ابوحریره، به معنای پدر بچه گربه‌ها است. ابوحریریه یا ابوالحریره، بعضی وقت‌ها، در حالی که بچه گربه‌ای در بغل داشت، به زیارت پیامبر می‌آمد. حضرت، که از حیوانات، غیر شتر و انواع خوردنی آن‌ها، خوشش نمی‌آمد، یکبار خطاب به او گفت: “نمی‌شود این گربه‌هایت را با خودت نیاوری؟” ابوحریره مودبانه پاسخ داد: “ابوحریره که بدون حریره نمی‌شود”! و پیامبر اسلام، که ابوحریره را بسیار دوست می‌داشت، برای این که روی سایر انصار باز نشود، در حلقه آن‌ها فرمود: “گربه اشکالی ندارد”.

روایت سگ‌های ایرانی و اسب‌های عرب

… و راویان روایات نقل کرده‌اند: سگ، به عنوان نگهبان گله و خانه، در ایران باستان، از ارج و قربی زیاد برخوردار بود. خانه‌ای که یک یا چند سگ داشت، از دستبرد غیر مصون می‌ماند. به این دلیل، صاحبان کاخ و باغ و گله و خانه و مزرعه، هرکدام یک یا چند سگ داشتند. شکم آن‌ها را هم آنقدر سیر نگه می‌داشتند که با دیدن تکه گوشت و استخوانی، وظیفه پاسداری و نگهبانی را فراموش نکنند و به دزد راه ندهند.

هنگامی که سواران عرب خاک ایران را زیر سم ستوران خود گرفتند، این سگ‌ها، در دفاع از مال و منال صاحبان ایرانی خود، نقشی تاریخی ایفا کردند. آن‌ها، با شنیدن صدای سم ستوران عرب، شروع کردند به پارس کردن به سوی اسب‌ها. اسب‌ها هم، رم کردند و سواران خود را بر زمین کوفتند و آن‌ها کشته یا اسیر شدند. عمر، خلیفه دوم، که فرمان فتح امپراتوری رو به زوال ساسانی را صادر کرده بود، وقتی این خبر را شنید، سگ را نجس اعلام کرد و به لشگریان خود دستور داد به هرجا می‌تازند، اول سگ‌ها را سر به نیست کنند، زیرا غیرت آنان برای دفاع از ملک خویش، بیشتر از صاحبانشان بود.

از آن تاریخ به بعد، سگ نجس شد. و از آدم‌های رداپوش بدش آمد.

دو داستان واقعی، که خود شاهد آن بودم، بعدها به من ثابت کرد که سگ‌ها، واقعا از رداپوشان بدشان می‌آید، چون خیال می‌کنند آن‌ها همان عرب‌هائی هستند که اجدادشان را قتل عام کردند:

داستان اول: سگ کانی و ردای ‌هادی غفاری!

کانی، دختری از پدر ایرانی و از مادر آلمانی، چند سال پیش از انقلاب اسلامی به ایران آمد، در آرایشگاه به یک جوان خوش اندام و خوش چهره ایرانی، که رفته بود تا موهایش را کوتاه کند، دل بست و با او ازدواج کرد. جوان ایرانی از دوستان خانوادگی من بود و به این ترتیب همسر آلمانی‌اش کانی هم به جمع دوستانی پیوست که اغلب میهمان من و خانواده‌ام بودند. کانی آنقدر ایرانیزه شده بود که در میهمانی‌ها با تشویق دوستان ترانه‌های ایرانی را هم با صدای گرم و لهجه شیرینش می‌خواند. آنوقت‌ها من نمی‌دانستم که گذرم به دباغ‌خانه خواهد افتاد، در غیر اینصورت، به جای آن که آنقدر وقت صرف یاد دادن متلک‌های ایرانی به او کنم، حتما از او استفاده می‌کردم تا مقدمات زبان آلمانی را یاد بگیرم.

کانی، سگ کوچک و ملوس و خوب تربیت شده‌ای داشت که از آلمان با خودش به ایران آورده بود. او و شوهر جوانش، در خیابان ۴۵ متری نارمک، آپارتمانی اجاره کردند و همراه با سگ ملوس آلمانی، در آن اقامت گزیدند. سگ کانی روزگار خوشی داشت. به خاطر تربیت خوبش، به سرعت در دل هر میهمان تازه‌ای جا باز می‌کرد. آنقدر حرف‌شنو بود که حیرت همه را بر می‌انگیخت. به او می‌گفتی بنشین، می‌نشست. می‌گفتی برو، می‌رفت. می‌گفتی بیا، می‌آمد. حتی می‌گفتی نشاش، شاشش را نگه می‌داشت تا او را به خیابان یا به سر لگن پر از ماسه توی بالکن ببرند.

انقلاب ، روزگار سگ کانی را سیاه کرد. یک روز، از بد حادثه،‌ هادی غفاری، کلت و قمه در جوف قبا، از کوچه پس کوچه‌های نظام‌آباد سان می‌دید که چشم سگ کانی به ردای او افتاد. سگ کانی ایرانی نبود، اما مثل صاحبش، ایرانیزه شده بود. ناگهان به یاد قتل‌عام هم‌نوعان هزار و چهارصد سال پیش خود افتاد، جهید به طرف ‌هادی غفاری و پارس کرد و پارس کرد.‌ هادی غفاری، که تا آن زمان دست کم صد نفر را به دیار عدم فرستاده بود، از ترس سگ کوچولو و ملوس کانی، خودش را خیس کرد و چون شاشش خیلی تند بود، قمه‌کش‌های دور و برش این را فهمیدند. ‌هادی غفاری، سرانجام لگدی پراند و سگ کانی در رفت.‌ هادی غفاری حکم تعقیب و اعدام سگ کانی را صادر کرد. سگ کانی، بیش از شش ماه، میان ما، از این خانه به آن خانه دست به دست می‌شد تا آخر با پرداخت رشوه‌ای کلان، یواشکی زیر مانتوی بلند کانی سوار هواپیما شد و به برلین بازگشت!

داستان دوم: سگ حسن خان و ردای آشیخ محمد

حسن خان، پسر عموی مادر من، توی دهستان مزینان، که زادگاه پدر و مادر من باشد، از برو بیائی برخوردار بود. هیچ محموله تریاکی از افغانستان به منطقه نمی‌رسید، مگر آن که واردکنندگان دم حسن خان را دیده بودند. ژاندارم‌ها هم، سر به سرش نمی‌گذاشتند، زیرا که هم در ده صاحب اصل و نسب بود و هم روزهای عاشورا نقش امام حسین را خیلی خوب بازی می‌کرد!

البته دور از تفرج نیست بدانید که حسن خان، صبح عاشورای هر سال، برای این که نقشش را به همان خوبی همیشه ایفا کند، یکی دو ساعتی سر سفره می‌نشست و یک کله و شش پاچه را، با ۵ سیر عرق دوآتشه درگز نوش‌جان می‌کرد. خلایق هم، می‌دانستند که حسن خان اگر عرقش را نخورد، خاک کویر را زیر سم ذوالجناحش به توبره نمی‌کشد. همانطور که آقای شمشیری هم، اگر پنج سر شیره‌اش را نمی‌کشید، شمر ذی‌الجوشن خوبی از آب در نمی‌آمد. پس چشم می‌بستند تا لب نگشایند.

حسن خان، یک سگ پاسبان درشت اندام اما آرام داشت که بیشتر اوقات، توی حیاط خانه پاس می‌داد، اما بعضی وقت‌ها هم، خیابان شن‌ریزی شده و یک کیلومتری مرکزی ده را، که مینیاتوری از چهارباغ اصفهان بود، با وقار تمام، بدون آن که حتی یکبار به کسی یا چیزی یا حیوانی پارس کند، از جنوب تا شمال گز می‌کرد و بعد، با همان وقار، به جنوب باز می‌گشت تا سر از خانه در آورد. فقط شب‌ها، اگر صدای پای ناآشنائی را در حوالی خانه حسن خان می‌شنید، پارس می‌کرد، تا اگر صاحب قدم قصد بدی دارد، از انجام آن منصرف شود.

آشیخ محمد، پسر عموی همیشه مشکوک من، وقتی که به غیبت کبری رفت، آشیخ نبود. بچه تنبل کارمند پست و تلگراف سبزوار بود، که در شانزده سالگی، هنوز علاف بود و نمی‌دانست با آن شش کلاس سوادی که دارد، دنبال چه کاری برود. البته پدر، به دلیل سابقه طولانی‌اش در پست و تلگراف، می‌توانست دست او را به عنوان نامه‌رسان بند کند، اما راستش را بگوئید، شما اگر کارمند محترم پست و تلگراف باشید، خجالت نمی‌کشید از آن که پسرتان نامه‌رسان اداره خودتان باشد؟ آن هم وقتی که پسر دیگرتان دبیر سرشناس دبیرستان‌ها و رفیق گرمابه و گلستان دکتر علی شریعتی مزینانی شده و برایتان اعتبار بیشتری خریده است؟

شاید اصلا از ناچاری بود که آسید محمد به غیبت کبری رفت؟ هرچه بود، درست در همان روزی که او غیبش زد، سیصد تومان حقوق ماهانه پدر نیز گم شد و دیگر کسی آن را نیافت!

مفقودالاثر، شش هفت سال بعد، یکی دو سال پیش از انقلاب اسلامی، ناگهان ظهور کرد. آن هم در کسوت مقدس روحانیت! اینجا و آنجا چو انداخت که با لنج به کویت و از آنجا به عراق رفته و در نجف اشرف، به محضر حضرت آیت‌الله خمینی راه یافته و عمر عزیز به تلمذ گذرانده است. آشیخ محمد، چند صباحی در تهران ماند و در مجالس روضه خوانی‌ی شب‌های جمعه‌ی همولایتی‌های تهرانی شده، آداب حیض و نفاس گفت. بعد تصمیم گرفت به ده پدری برود که سه عمو و یک دوجین عموزاده‌اش، هنوز در آنجا زندگی می‌کردند و برای او حسابی تبلیغ کرده بودند.

آشیخ محمد، کنار دروازه شمالی مزینان از اتوبوس پیاده شد، قل هواللهی خواند، صلواتی فرستاد، عبا را روی دوش جا به جا کرد، عمامه را که صاف شده بود، کج نشاند و راه افتاد به سمت خانه عموی بزرگتر. همولایتی‌ها، از دور، شبح شیخ را دیدند و داشتند تصمیم می‌گرفتند به استقبالش بروند که ناگهان صدای پارس سگ قلچماق حسن خان آن‌ها را سر جایشان میخکوب کرد. این، نخستین بار بود که پارس سگ حسن خان را، در روز روشن می‌شنیدند. پس فکر کردند حتما چیز غیرمنتظره‌ای باید در خانه حسن خان پیش آمده باشد.

سرها به سمت جنوب پیچید. اما سگ، با سرعتی مثل باد سرخ کویر، به سمت شمال می‌تاخت. نگاه مات ولایتی‌ها، مسیر حرکت سگ را دنبال کرد. سرها به چپ چرخید و روی شبح آشیخ محمد آنقدر متوقف ماند تا سگ پرید، یقه قبا را گرفت و صاحب قبا را نقش زمین کرد. روح داشت از تن آشیخ محمد پرواز می‌کرد که غباری در خیابان مرکزی ده برخاست و سواری از جنوب به سمت شمال تاخت. سگ، گوئی صدای سم اسب حسن خان را شناخت. همان اسبی که روزهای عاشورا نقش ذوالجناح را بازی می‌کرد و خوب یاد گرفته بود وقتی صاحبش غرقه در رب گوجه فرنگی توی قتلگاه میان خیمه‌ها افتاده است، پوزه‌اش را توی رب گوجه فرنگی فروکند و در عزای صاحب، سم بکوبد. البته بعدها کاشف به عمل آمد که توی رب گوجه فرنگی دنبال تکه‌های کوچک قندی می‌گشته که تعزیه‌داران برایش جاسازی کرده بودند!

دقایقی پیش از آن که سوار برسد و روح آشیخ محمد را به کالبدش بازگرداند، سگ حسن آقا، دندان از گریبان قبا برداشت، سرش را پائین انداخت و با همان وقار همیشگی، راه جنوب را در پیش گرفت. عده‌ای خندیدند، عده‌ای غریدند، اما از ترس حسن آقا، هیچکس جرات نکرد سنگی به سوی سگ پرتاب کند.

حسن خان، از اسب پیاده شد، آشیخ محمد را جمع و جور کرد، خاک از قبایش تکاند، عمامه را دوباره روی سرش گذاشت، اما یادش رفت که آن را کمی کج کند، همقدم با او، راه خانه عموجان را در پیش گرفت. ولایتی‌ها، اندک اندک نزدیک شدند و آشیخ محمد را در بر گرفتند و آداب ادب به جای آوردند، اما هیچکس جرات نکرد بگوید سگ حسن خان نجس است.

سگ حسن خان، اگر اشتباه نکنم، انتقام سگ کانی را پیشاپیش گرفت. زیاد هم بی‌راه نرفت. دو سال بعد، در همان روزهائی که‌ هادی غفاری توی خیابان‌های تهران برای مردم کلت و قمه می‌کشید و دنبال سگ کانی می‌گشت، آشیخ محمد هم، از ده پدری به تهران آمد، سر و عمامه از دایره سیاسی ایدئولوژیک وزارت دفاع درآورد و مشغول پرونده سازی برای افسران و درجه دارانی شد که دوست نداشتند ریش بگذارند!

حالا اگر پس از روزنامه‌ها و تارنماها و ماهواره‌ها، سگ‌ها هم در ایران سانسور شدند، می‌دانید دلیلش چیست: دشمنی سگ‌ها و رداپوشان در ایران سابقه‌ای تاریخی دارد و دو نمونه معاصرش را هم من دیدم و برای شما نقل کردم!

پیام برای این مطلب مسدود شده.

Free Blog Themes and Blog Templates