توضیحات امشاسبندان در رابطه دستگیریاش
امشاسپندان: خانم سیفی! شما ازاین لحظه بازداشت هستید و انتظار داریم تا وقتی تکلیف شما روشن نشده و از بالا دستوری نیامده است، با ما همکاری کنید.
ساعت چند است؟ حول و حوش هشت و ربع صبح شنبه، هفتم بهمن ماه.
***
سیزده نفر هستیم؛ همه دوست و همکار. چیزی غیر طبیعی در فضا موج می زد؛ از همان لحظاتی که در صف تحویل بار هواپیمایی «ماهان ایر» ایستاده بودیم و بی هیچ دلیلی معطل مانده بودیم. بالاخره بارها را تحویل دادیم، گذرنامه در دست، بلیط در دست دیگر،آماده حرکت به سمت باجه های کنترل هستیم.
مرد پیراهن مشکی بر تن دارد، ته ریش، پیراهن مشکی را روی شلوار انداخته است. موبایل در دست به سوی مامور « ماهان ایر» می رود، پچ پچی در گوشی، موبایل را به سوی متصدی هواپیمایی ماهان می گیرد، چیزی غیر طبیعی در هوا موج می زند.
متصدی ماهان: خانم سیفی، تقی نیا و شجاعی.
من: من سیفی هستم.
متصدی ماهان: خانم سیفی! چمدان شما چه شکلی است؟
من: یک چمدان نسبتن بزرگ مشکی. اسمم را پشت چمدان نوشته ام.
متصدی ماهان: آهان! پس اسمتان را نوشته اید؟
من: بله! برای چی می پرسید؟
متصدی ماهان:هیچی! همین طوری. مشکلی نیست.
و مکالمه ای مشابه با منصوره و طلعت…
آن حال و هوای غیر طبیعی نزدیک تر می شود،در گوش منصوره زمزمه می کنم: فکر کنم ممنوع الخروج شدیم!لابد رفتند چمدان ما را از بار خارج کنند.
***
پاسپورت منصوره را می گیرد و مهر خروج می زند، اما پاسپورت را پس نمی دهد. می گوید چند لحظه این کنار باستید. من می روم و پاسپورت خود را روی پیشخوان می گذارم. برگه خروجی را هم از دستم می گیرد، پاسپورت مرا هم مهر خروج می زند، اما پس نمی دهد و می گوید چند لجظه منتظر بمانم. نفر سوم، نفر چهارم، پنجم و همین طور تا آخر…
ناگهان دور و بر ما پر می شود ازماموران وزارت اطلاعات… از همه طرف پیدا می شوند و دور ما جمع می شوند. یکی از آنها به ما می گوید همه دنبال او برویم. از پله ها پایین می رویم، در طبقه زیرین فرودگاه در اتاقی مستطیل شکل و دراز را باز می کنند و از ما می خواهند روی کاناپه ها و صندلی هایی که در اتاق هست بنشینیم. یکی از آنها می گوید که موبایل هایمان را روی میز بگذاریم. لحنش توهین آمیز است. وقتی موبایل ها را جمع می کند با تمسخری که سعی دارد پنهان کند می گوید: اگر کس دیگری هم موبایل دارد و تحویل نداده، خاموشش کند که اگر زنگ بزند می فهمیم!
زهره می پرسید: ببخشید! برای چی ما را آوردید اینجا؟حالا که همه هستیم توضیح بدهید.
یکی از جمع ماموران اطلاعات می گوید با هم حرف نزنید! زهره با لبخند می گوید من از شما سوال پرسیدم، با کسی حرف نزدم. جواب سوال مرا بدهید. مرد داد می زند: « مگه نگفتم حرف نزنید!»
بیرون اتاق چند نفر از ماموران با هم به زمزمه حرف می زنند؛ یکی از آن جمع وارد اتاق می شود:
– خانم طلعت تقی نیا، منصوره شجاعی و فرناز سیفی.
– بله؟
– بیایید بیرون.
هر سه از جا بلند می شویم، یکی از ماموران می گوید موبایل هایتان را هم بردارید و دیگری همه موبایل ها را که در دست گرفته است به سوی ما دراز می کند. پا را که از اتاق بیرون می گذاریم، دور هر یک از ما را سه مامور می گیرد. یکی پشت سر، یکی جلو، و سومی کنار هر یک از ما.
از مامور پشت سرم صدایی می شنوم؛ سر را بر می گردانم، با یک دوربین هندی کم کوچک دارد از من فیلم می گیرد. رو به ماموری که جلوی من راه می رود می کنم و می پرسم: ما را دارید کجا می برید؟ توضیح بدهید لطفا.
می گوید: خانم سیفی! کمی صبر کنید؛ می فهمید.
***
در پارکینگ فرودگاه، دو پژو چهارصد و پنج و یک پژو دویست و شش کنار هم پارک شده اند. من را اول با سه مامور سوار یکی از پژوهای چهارصد و پنج می کنند، یکی از ماموران فرمی را به من می دهد تا پر کنم. فرم مشخصات خودم و خانواده ام هست. بعضی از سوال ها خنده دارند؛ فرم بینی، فرم مو، استخوان بندی….خنده ام می گیرد. رو به مامور می گویم من نمی دانم بینی و موی من چه فرمی دارد. می گوید حالا یک چیزی بنویسید….در دل می گویم الکی است پس! یک چیزی می نویسم. مامور دارد از من فیلم برداری می کند، می گوید این فقط برای ثبت در آرشیو وزارت است و کار خودمان. باور کنید هیچ استفاده دیگری ندارد.
کسی که به نظر می رسد در میان این جمع ماموران مقام بالاتری دارد و به نوعی رئیس این عملیات است، در ماشین را باز می کند و به من می گوید سوار پژو دویست و شش بشوم. در پژو دویست وشش دو نفر جلو نشسته اند و یک مامور هم در صندلی عقب، در صندلی عقب پشت سر راننده می نشینم. منتظر هستند چمدان های ما را از هواپیما بیرون آورند و تحویل دهند.
در این ماشین، رئیس عملیات مردی است کنار راننده نشسته است. به من می گوید گروه سیاسی مرکز فرهنگی زنان چه فعالیتی دارد؟ می گویم: مرکز فرهنگی زنان به هیچ وجه فعالیت سیاسی ندارد، اسمش رویش هست. مرکز فرهنگی زنان است و نه مرکز سیاسی زنان. می پرسد مجوز دارد؟ می گویم بله! از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی مجوز دارد.
تا چمدان ها بیاید باید صبر کنند؛ مرد راننده که ظاهرش هیچ شباهتی به کلیشه ذهنی ما از مامور اطلاعات یا فرد مذهبی ندارد، مدام نوحه هایی که در حافظه موبایلش ذخیره کرده است را برای مردی که کنارش نشسته است پخش می کند و می پرسید: این یکی را شنیدی حاجی؟ این هم یکی از کارهای قشنگ فلانی است.
سرم را رو به ماشینی که منصوره در آن نشسته است می کنم و به او لبخند می زنم؛ برایم با لبخند مهربانش دست تکان می دهد. در دل می گویم ما همیشه به یاد هم هستیم…همیشه. آرام تر شده ام.
سردم است و انگار می لرزیده ام که مردی که کنار من نشسته است رو به راننده می گوید: حاجی! بخاری را روشن می کنی؟ این بنده خدا سردش است.
بخاری را روشن می کند، می گوید حاجی من در ماشین خودم عادت دارم صندلی را بچسبانم به صندلی پشت. بعد رو به من می گوید فکر کنم صندلی را زیاد عقب داده ام، اگه جاتون تنگ هست صندلی را جلو بکشم. می گویم بله! جا تنگ است. صندلی خود را جلوتر می کشد.
بعد حدود سه ربع بالاخره چمدان های ما می رسد، چمدانم را در صندوق عقب می گذارند و مردی که سرپرست تیم عملیات من هست می گوید خب!برویم سعادت آّباد.
***
– لطفا حکم تان را به من نشان دهید.
– رسیدیم نشان می دهیم.
– نه! الان نشان بدهید.من باید بدانم طبق چه حکمی مانع سفر من شده اید.
حکم را از تو کیف در می آورد و رو به من می گیرد. حکم از طرف واجا( وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران) صادر شده است. سه روز قبل و تا هفت روز نیز اعتبار دارد. در حکم قید شده است متهم فرناز سیفی، فرزند علی را بازداشت و بعد از تفتیش منزلش به بند 209 زندان اوین تحویل دهند. در حکم بازداشت، نشانی شرکت پدرم قید شده است! می گویم می خواستید در شرکت پدرم دنبال من بگردید؟! می گوید چیکار به شرکت پدرتان داریم؟ بالاخره پایین حکم یک نشانی قید می شود دیگر. می گوید این ماشین دولتی است خانم سیفی، خواهش می کنم حجابتان را درست کنید.
***
دم در منزل ماشین را نگه می دارند، من و مردی که مسئول عملیات است است زودتر از دو نفر دیگر پیاده می شویم. فوق العاده شبیه « ماشالله شمس الواعظین» است. طاقت نمیارم و می گویم چقدر شبیه آقای شمس الواعظین هستید! می خندد ومی گوید شاید فامیل هستیم!
سرایدارهای مجتمع مسکونی با تعجب نگاه می کنند، همین چند ساعت قبل یکی از آنها کمک کرد تا چمدانم را از پله های دم در پایین بیاورم و وقت خداحافظی به او گفتم خوب !تا چهارده پانزده روز دیگر خداحافظ. حالا بعد چند ساعت با سه مرد برگشته ام.
برادرم در را باز می کند، خوابالو و حیران… می گویم آقایان با حکم جلب سراغ من آمده اند! رو به یکی از آنها می گوید می شود حکم را ببینم؟
وارد خانه می شوند؛ می گویم تا پدر و مادرم به خانه نیایند اجازه نمی دهم جایی را بازرسی کنید. اینجا خانه من نیست، مالکین خانه پدر مادر من هستند و هر چیزی که از خانه خارج شود، باید آنها ببینند. می گویند ما فقط اتاق شخصی شما را تفتیش می کنیم وکاری به سایر خانه نداریم. شما مالک وسایل شخصی خود هستید و نه پدر ماردتان. باز می گویم اینجا خانه آنها است نه من؛ باید آنها حضور داشته باشند. برادرم به هردو زنگ زده است، گوشی را از او می گیرم و به پدرم می گویم برای بازداشت من آمده اند و حالا هم می خواهند خانه را تفتیش کنند. می گویند به پدرتان اینطوری نگویید، هول می کنند و برای سلامت قلبشان خوب نیست. در دل می گویم از بیماری بابای من هم که خوب اطلاع دارید!
وقت را می کشیم تا پدر و مادرم برسند.شروع می کنند….وجب به وجب اتاقم را بیرون می ریزند و به همه جا سرک می کشند. تمام اوراقم، دست نوشته هایم را بیرون می ریزند و از میان آن تعدادی را جدا می کنند. ازهمه این مراحل هم فیلم برداری می کنند.یکی از آنها سراغ کتابخانه ام می رود…. چند نسخه از خبرنامه داخلی « مرکز فرهنگی زنان» را که در خانه دارم بر می دارد، بعد کتاب « مصاحبه با تاریخ» اوریانا فالاچی چاپ قبل از انقلاب…کتاب های انگلیسی را زیر و رو می کند و انگار سر در نمی آورد که زود به سراغ قفسه های دیگر می رود. کتاب « چیستی فمینیسم» که به تازگی نشر روشنگران منتشرکرده است را با وسواس بر می دارد و زیر و رو می کند؛ با خنده می گویم این کتاب تازه منتشر شده است، در دوره وزارت آقای صفار هرندی. قانع نمی شود، شاید گمان می کند کتاب تشکیلاتی ما است! چیزی از جنس « چه باید کرد» لنین!
پدرم متن حکم جلب را کامل یادداشت می کند، مسئول عملیات مدام به پدر اصرار می کند که احتمالن سو تفاهم است؛ زود حل می شود انشالله. قسم می خورد که محترمانه برخورد می شود، به پدر می گوید خدا شاهده آقای سیفی از همان غذایی که ما می خوریم به خانم ها خواهند داد.باور کنید ماموران وزارت اطلاعات برخوردهای محترمانه ای دارند.پدرم سرد نگاهش می کند، سرد و نگران…
همه جا دنبال من یک مامور می آید؛ یک لحظه که حواسشان نیست میدوم و با پدرم به نجوا حرف می زنم.مسئول عملیات که فهمیده است به سراغ پدر می رود و پدر بعد آزادی گفت که به او گفته است که احتمالن سو تفاهم هست و نگران نباشید و این همه سروصدا لازم ندارد.
زنگ می زنند و یک نفر دیگر که می گویند مسئول تفکیک است می آید تا این تل اوراق و دست نوشته و دفترچه و سی دی و غیره را که برداشته اند تفکیک کند. اول همه همان کتاب « چسیتی فمینیسم» را کنار می گذارد و می گوید این را برای چی برداشتید دیگه؟ کتاب مجوزدار چاپ همین امسال هست ها!…
یک ساک کوچک برمی دارم؛ حوله، مسواک و خمیر دندان، دو دست لباس زیر، سه بسته نوار بهداشتی، سرم های شستشو لنز های طبی که همیشه در چشم دارم.
کوله پشتی لپ تاپم را روی دوش می اندازم، دوربین دیجیتال، ضبط خبرنگاری، مویایل همه همه را در کوله گذاشته اند. به مادرم می گویم یک کتانی بی بند برایم بیاورد، بغلشان می کنم و می بوسم. مادرم آرام آرام اشک می ریزد، می گویم شاید طولانی شد، قوی باشی ها. بابا می گوید از فردا هرروز می رود شعبه یک دادیاری و پیگیری می کند، می بوسمش و زیر گوشش باز می گویم حرف من را یادت نره ها. سوار آسانسور می شویم و می رویم.
***
با ماشین از خانه ما تا زندان اوین سه دقیقه راه است؛ در راه می گویند بند 209 منطفه حفاظت شده است و باید در داخل آن چشم بند به چشم داشته باشی. می گویم چشم بند غیرقانونی است….می گوید خب! این را هم بعدا با قاضی پرونده تان مطرح کنید. در لحنش تمسخر موج می زند….سرم را جلو می بروم و می گویم آقا! طبق همین قانون خودتان چشم بند غیر قانونی است…محل نمی گذارد دیگر.
بند 209 تقریبا انتهای محوطه زندان اوین است، یک ساختمان مجزا. دم در یکی از آنها وارد ساختمان می شود و با یک چشم بند طوسی بیرون می آید و از من می خواهد چشم بند را به چشم بزنم. با لحن مودبانه ای می گوید اینجا منطقه ای حفاظت شده و امنیتی است خانم سیفی، همکاری کنید.
کوله پشتی بر دوش، ساک کوچک در دست، چشم بند بر چشم وارد ساختمان 209 می شوم. جلو اتاقی می گویند بایستم، بعد چند لحظه می گویند وارد اتاق شوم و روی یک صندلی بنشینم. صدای صحبت مامورانی که مرا آورده اند را از اتاق کناری می شنوم که شرح عملیات می دهند. یک نفر وارد اتاق می شود، دمپایی به پا دارد و بلوز و شلوار مشکی، می گوید بایستم و چشم بند را بردارم. از من دو سه عکس می گیرد.
زنی جاافتاده به اتاق می آید، می گوید وسایلم را بردارم، دستم را می گیرد و می پرسد می توانی جلو پایت را ببینی؟ می گویم بله و من را از پله پایین می برد.سمت راست، بعد سمت چپ، بالاخره جلو در آهنی که پرده سبزی بر آن آویزان است می ایستد و به من می گوید داخل شوم. اینجا بند زنان 209 است.
***
انتهای راهرو در سلولی را باز می کند، دیوارها سبز روشن است و موکت کف سلول قهوه ای، یک دستشویی آهنی یک گوشه دیوار و کنارش یک توالت فرنگی کثیف آهنی.زن فرمی را می آورد و همه وسایلی که در ساک و کوله پشتی همراه دارم را بیرون می آورد و در فرم یادداشت می کند. چهره مهربانی دارد؛ با مهربانی از من می پرسد چرا اینجا آوردنت؟ تو خیلی جوانی…می گویم تفهیم اتهام نشده ام، خودم هم نمی دانم. می پرسید تو جه کاری فعالی؟ سیاسی هستی؟ می گویم نه! فعال حقوق زنان هستم.دو فرم را می دهد پر کنم و بعد اثر انگشت سبابه دو دست…می گوید لخت شوم. مانتو و روسری و بلوز و شلوار را در می آورم…می گوید کامل باید لخت شوی. می گویم چرا؟ می گوید قانونش این هست…با اخم می گویم من پریودم. می پرسد روز چندم؟ و وقتی می گویم روز اول می گوید باشه! لباس زیر را درنیار.
یک بسته لباس زندان به سویم می گیرد، یک بلوز وشلوار کرم رنگ… بازرسی بدنی…دقیق و مو به مو.
برایم یک چادر سورمه ای با گل های سفید می آورد، مسواک و خمیر دندان و جا لنز طبی و چند نوار بهداشتی را در سلول می گذارد و بقیه اسباب و لوازم را برمی دارد، مانتو و روسریم را هم در سلول می گذارد و می رود.
***
در را که می بندد، نفس عمیقی می کشم. در سلول راه می روم تا اندازه حدودی آن دستم بیاید، طول آن سه قدم و نیم و عرض آن دو قدم و نیم من است.در حین راه رفتن سعی می کنم ذهنم را مرتب کنم و حدس بزنم که چه خواهند پرسید و موضوع اصلی چه چیز است. من را نزدیک ساعت دوازده ظهر تحویل بند 209 دادند. پس سعی می کنم طبق این مبنا ساعت ها را حدودی حدس بزنم.خوشبختانه سلول نورگیر است و نور کمک خوبی برای تخمین ساعت ها است.
زن دوباره در را باز می کند و برایم غذا می آورد؛ زرشک پلو با مرغ. تشکر می کنم و می گویم می خواهم بروم دستشویی…. من را به دستشویی می برد و بر می گرداند. چند قاشق غذا می خورم و مانتو و شلوار جین را زیر سرم می گذارم، چادر را روی سرم می کشم و دراز می کشم. چهل و هشت ساعت است نخوابیده ام، قصد داشتم در هواپیما بخوابم که این شد….از فرط خستگی زود خوابم می برد.
بعد حدود یک ساعت در سلولم باز می شود، زن برایم یک پرتقال آورده است. لبخند بر لب تشکر می کنم، با مهربانی می گوید خواهش می کنم دختر جان. در ذهن حرف دوستی که تجربه زندان دارد را با خود مرور می کنم: « یادت باشد زندان بان دشمن تو نیست. الکی به او پرخاش نباید کرد و انرژی را با پرخاش بیهوده هدر داد.»
***
سلول سردی است…زن زندان بان می آبد و می گوید وسایلم را بردارم تا من را به سلول دیگری ببرد. این یکی سلول همان اوایل راهرو است و بسیار بزرگتر از سلول قبلی است؛ برایم دو پتو هم گذاشته است. با خنده می گوید پول پیش این اتاق خیلی بیشتر می شود ها… می گوید کاری داشتی در بزن و صدایم کن.
باز از فرط خستگی خوابم می برد؛ گاه از صدای زنگی از خواب می پرم. می دانم وقتی قرار باشد کسی را بازجویی ببرند از بیرون این زنگ را می زنند تا زندان بان دم در بند برود و نام کسی را که باید بازجویی برود به او دهند تااو را دم در بند بیاورد. هربار با صدای این زنگ گوش ها را تیز می کنم تا ببینم صدای دمپایی های زن جلوی سلول من قطع می شود یا نه…
*******
دو کلمه حرف حساب: اینکه جلو چشم همه ابرو درست کنی هم برای خود شگردی است دیگر! اعتراض من به نوشته آقای درخشان چی بود؟ ایشون باز با تجاهل بخش اصلی دروغ خود را نادیده می گیرند و سعی دارند این کذب محض را که از قبل از اطلاعات با ما تماس گرفته شده و هشدار داده بودند، یعنی دروغی شاخدار که ذره ای صحت ندارد را در ذهن ها جا بیاندازند. و بعد هم شلوغ کند که آهای! این ها می خواهند سروصدا کنند! حالا دیگه بگذریم از نقل قول دروغ تازه ای که از نوشته پایین آورده اند که همه هم خوانده اید ولطف کرده و لینک دادید. اسم این کار را چه می گذارید؟ مهم اعمال آدم ها است، نه عنوان ها…کسی که لسانا، قدما و عملا شلاق به دست می گیرد قابل اعتماد نیست؛ هر زمان شلاق آنها برایی ندارد، ایشان هستند که شلاق به دست می گیرند. پرداختن بیش از این به این پرونده سازی نیز در شان من و شمای خواننده این وبلاگ نیست:)
پ.ن: توضیحات خانم امینی را هم بخوانید.
پیام برای این مطلب مسدود شده.