از آقای خمينی قبل از انقلاب تا امام خمينی بعد از انقلاب، طنزنوشتهای از ف. م. سخن
گویانیوز:
– پسر! اين چه انشائيه نوشتی؟
– آقا اجازه! مگه چشه؟
– چشه؟ بگو چش نيست. ببينم تو پدرت ميمون بوده، يا مادرت؟
– آقا بهخدا هيچکدوم.
– پس چرا اينجا نوشتی اجداد ما ميمون بودن؟
– آقا اجازه! ما ننوشتيم ميمون بودن؛ نوشتيم نوعی ميمون بودن. اينرو هم تو کتاب خونديم.
– شما غلط کرديد تو کتاب خونديد! تو يه وجبی کتاب کمونيستی میخونی؟
– ما که نمیدونيم کتاب کمونيستی چيه آقا ولی بهخدا کتاب علمی بود! ما که فوتبال بازی میکرديم شما توپ رو از ما گرفتيد با لگد زديد اينجامون، گفتيد بهجای اين کارهای بیفايده، برو دنبال علم. ما هم رفتيم شاهآباد يه دستفروش ديديم بساط کتاب پهن کرده. پرسيد چه کتابی میخوای، گفتيم آقا معلممون گفته برو دنبال علم، اونم اين کتاب رو بهمون داد.
– که من گفتم برو دنبال علم. که دستفروش بهت اين کتاب رو داد. زبوندراز، بگو ببينم، يکی از مردان بزرگ تاريخ ايران که در مقابل آمريکائیها ايستاد کيه اينجا نوشتی؟ اينم تو کتاب علمی بود؟
– آقا اجازه! آقای خمينی! آقای دستفروش يه کتاب ديگه بهمون داد که اينو اون تو نوشته بود. گفت اونو میخونی، اينم بخون. تاريخ واقعیی ايرانه. ما هم کتاب رو گرفتيم برديم خونه. بابامون کتاب رو تو دستمون ديد، گفت بارکالله پسر. کتاب خريدی؟ بيار ببينم چيه. آقا برديم داديم بهش، گفت چرا جلد اين سفيده؟ شروع کرد ورق زدن، ديديم رنگش عين شاتوت شد. با عصبانيت ازمون پرسيد کی اينو بهت داده؟ گفتيم خودمون خريديم. يواش سرش رو چسبوند در گوشمون گفت، میدونی تو اين کتاب چی نوشته؟ گفتيم، بله تاريخ واقعیيه ايران رو نوشته. گفت، میدونی اگه تو رو با اين کتاب بگيرن چه بلايی سرت میآرن؟ گفتيم نه، نمیدونيم. آقا خيلی ترسيديم. بابامون گفت برو بشين درسات رو بخون، ديگه هم از اين کتابها نخر. آقا ما اومديم يواشکی ديديم بابامون کتاب رو برد تو اشکاف بالای تختاش زير يه مشت خرت و پرت قايم کرد. شب که همه خواب بودن، پاورچين پاورچين رفتيم کتاب رو از بالای سرش برداريم، از لای در ديديم داره کتاب رو میخونه. فرداش از مدرسه که برگشتيم رفتيم کتاب رو برداشتيم و خونديم. خيلی هيجان داشتيم ببينيم چی توش نوشته که بابامون اونطوری ترسيده بود. چيز زيادی سر در نياورديم ولی ديديم خيلی از آقای خمينی تعريف کرده. ما هم همونی رو که تو کتاب خونده بوديم اينجا نوشتيم تا همکلاسیهامون بدونن آقای خمينی کی بوده…
– الاغ! اسم اين آخوند رو به زبون نيار! اصلا تو میدونی خمينی کيه؟
– نه آقا! ولی تو اون کتاب نوشته از حقوق مردم ايران در مقابل خارجیها دفاع کرده.
– بچه جون تو عقلت نمیرسه. فردا که بيان ببرنت شيشه پپسی تو اونجات بکنن اين حرفها از يادت میره. دستت رو بيار جلو ببينم!
– آقا واسه چی؟
– بيار جلو تا بهت نشون بدم وقتی بيان ببرنت چه بلايی سرت میآد. تازه اونا با ترکه نمیزنن؛ با کابل میزنن. وقتی هم میزنن گوشت از استخونت جدا میشه. بگير دستت رو بينم. اسم اين تربيته بچهجون، تربيت.
– آقا اجازه! من به اين تربيت اعتراض دارم! آخ…
***
سی و پنج سال بعد…
– با کدوم سفارتها در ارتباط هستيد؟ چقدر از آمريکايیها برای جاسوسی پول گرفتيد؟ چمدون پول رو کجای بُغاز بُسفر بهتون دادن؟ ما خبر داريم که شما در کاپالیچارشی با يک آمريکايی حرف زديد و به هم ايما و اشاره کرديد. در توپکاپی هم با يه هلندی دست داديد و ازش دوربين گرفتيد.
– قربان اين حرفها چيه. بنده با هيچ سفارتی در ارتباط نيستم و از هر چی سفارتخونهست متنفرم. سفارت آمريکا رفتم ويزا بگيرم، پول ازم گرفتن، ويزا ندادن؛ اعتراض کردم، دو تا تفنگدار ِ گردنکلفت با خفت و خواری از سفارت بيرونم کردن. در کاپالیچارشی هم يه نفر که خيلی شبيه آمريکائیها بود ولی زبون انگليسی رو با لهجهی غليظ ترکی حرف میزد پرسيد وات تايم ايز ايت؟ من که بلد نبودم انگليسی جوابش رو بدم، ساعتم رو بهش نشون دادم. دو دقيقه بعد، نگاه به دستم کردم ديدم ای دل غافل، ساعتم رو زدن. توی توپکاپی هم رفتم موی حضرت محمد رو ببينم، يه بچه دويد طرف من، برای اينکه بهش نخورم، تعادلام رو از دست دادم با مغز خوردم زمين. يه بابايی اومد دستم رو گرفت بلند کرد، ديدم دوربينام زيرم مونده خورد شده. بندهی خدا دوربين رو برداشت داد دستم. فکر کردم با اين بدبياریهای پشت سر هم اگه برم مسجد اياصوفی ممکنه بلای ديگهای سرم بياد، قيد گردش رو زدم. اونجا به خير گذشت ولی اومدم اينجا شما منو بازداشت کردين. حالا میتونم بپرسم چرا منو اينجا آوردين؟
– نه. معلومه که کارکشتهای. خوب تعليمت دادن. زبون درازم که هستی. ولی تازه اولشه. شما يه مقاله نوشتی در ارتباط با لغو اعدام. شما مخالف اسلامی؟
– بنده غلط کنم مخالف اسلام باشم. از بچگی نماز و روزهام ترک نشده. چه حرفها میفرماييد!
تبليغات خبرنامه گويا
advertisement at gooya dot com
کتاب جدید اسد مذنبی
مجموعه طنز “بره های بوالهوس چوپان های بی صواد”
email: asad22@rogers.com
ایران کار
کمپانی استخدامی و نفرگیری تخصصی
www.irankar.ir
چه کسی بهتر تخته نرد بازی می کند؟
بازی سر پول يا برای تفريح
www.play65.com
خرید و فروش ملک در سندیاگو
FREE MLS Search
www.house.sc
– که چه حرفها میفرمايم. لابد اينها رو عمهجان شما نوشته!
– نخير! عمهجان بنده عمرش رو داده به شما. خودم نوشتم. مگه ايرادی داره؟
– ايراد رو تو اون اتاق بغلی بهت نشون میدم. يادت میآد حضرت امام وقتی نهضت آزادی میخواست عليه قصاص راهپيمايی کنه چی فرمودن؟ حالا شما میخوای قصاص رو از قوانين ما حذف کنی؟ اينه خواستت؟ نظرت راجع به حرف امام چيه؟ نکنه تو هم مثل رئيس آمريکايیت میگی اين حرفها به درد موزه میخوره؟
– شما چرا حرف تو دهن آدم میذاری. امام…
– اسم امام رو به زبونت نيار.
– چرا نيارم؟!…
– حاجی! طرف میخواد برامون تئاتر بياد…
– آقا چرا مسخره میکنی؟ شما میپرسی منم جواب میدم. تو جمهوری اسلامی هم اسم امام رو نبايد بياريم؟
– تو با دهن نجست نبايد بياری! فعلا مینويسم سی ضربه تا همه چی يادت بياد و ديگه داستان سر هم نکنی. لابد فردا میری شايع میکنی ما رو شکنجه کردن؟ اسم اين تعزيره، تعزير.
– آقا من به اين تعزير اعتراض دارم!… آخ…
***
توضيح: اين يک داستان تخيلیست و ربطی به آدمهای واقعی ندارد.
[وبلاگ ف. م. سخن]
پیام برای این مطلب مسدود شده.