07.01.2007

طنز سیاسی عبادی!!

بخوانید و بخندید. اینها عجب ملت را خر فرض کرده‌اند!
بازتاب:
آذين‌پور: سردار كاظمي مي‌فرمايند به حنيف بگيد ما رفتيم. از مهرآباد بليت تهيه كن و بيا اروميه.
حنيف: نه بابا، كجا؟ الان مي‌رسم. آقاي آذين‌پور، بدون من اروميه راهتون نمي‌دن [خنده حنيف]

گوشي را كه قطع كرد، پايش را محكم‌تر روي پدال گاز فشار داد و با خودش گفت: حتما بايد به پرواز برسم. اين همه كار توي شمال غرب داريم، حتما بايد توي منطقه همراه سردار كاظمي باشم. به بچه‌هاي اروميه قول دادم ميام … .
به پايگاه هوايي قدر كه رسيد، اصلا نفهميد چطور ماشين را پارك كرد. با عجله لباس‌هاي شخصي‌اش را عوض كرد و دوان دوان به سمت باند پرواز حركت كرد از دور هواپيما را ديد كه دور زده و در حال حركت است. شماره آذين‌پور را گرفت و گفت: آقاي آذين‌پور رسيدم. هواپيما را نگه مي‌داريد؟…

از بيرون حنيف كه هنوز به هواپيما نرسيده بود، ‌متوجه شد كه خلبان دارد با دست اشاره مي‌كند و چراغ مي‌زند. فهميد كه بايد به سمت هواپيما برود. سرانجام هواپيما توقف كرد و حنيف خوشحال و خندان، خودش را به در هواپيما رساند. پيش از اين‌كه سوار شود، با برادر پاسدار مستقر در كنار هواپيما، سلام و عليكي كرد و معذرت‌خواهي از او به خاطر معطلي. درب هواپيما باز شد و به اين ترتيب، آخرين مسافر پرواز شهادت سوار شد…

يادش مي‌آمد آن موقعي كه فكر ضربه زدن به ضدانقلاب در مقرهاي خودش در آن سوي مرز را مطرح كرده بود، حاج‌احمد هم جدي دنبال قضيه را گرفته بود تا اين‌كه در سال 75، عمليات بيت‌المقدس طراحي شد؛ عملياتي كه منجر به محاصره مقر اصلي ضدانقلاب و اشرار در خاك عراق شده بود و نهايتا ضدانقلاب جنايتكار و مغرور، مجبور شده بود به خواسته‌هاي حاج‌احمد ـ كه همان خواسته‌هاي جمهوري اسلامي بود ـ تن دهد و فاز نظامي را كنار گذاشته بود. همه اين فعاليت‌ها نهايتا منجر به ايجاد و گسترش امنيت واقعي و بي‌نظير در شمال غرب شده بود و اين چيزي بود كه لبخند رضايت رهبري را به دنبال داشت…

از صداي همهمه داخل كابين، حنيف متوجه شد موضوعي پيش آمده است. نگاهي به ساعتش انداخت، 9:16 دقيقه بود. پرس‌وجو كرد و فهميد كه چرخ‌هاي هواپيما باز نمي‌شود. هواپيما روي منطقه دوري زد تا بلكه مشكل برطرف شود اما مشكل، همچنان بود. نهايتا با مشورت انجام گرفته، خلبان به سمت تهران برمي‌گردد. چند دقيقه بعد با اين‌كه هواپيما درياچه اروميه را پشت سر گذاشته بود و در مسير تهران حركت مي‌كرد، حاج‌احمد دستور مي‌دهد دوباره به اروميه برگردند تا شايد چرخ‌ها باز شود و هواپيما در فرودگاه اروميه بنشيند. اگر هم قرار است شهادت نصيبشان شود، چه جايي بهتر از سرزمين پاك شمال غرب؟

حنيف داشت از آن بالا بيرون را نگاه مي‌كرد. بارها و بارها اين مسير را با پرواز آمده بود و به اين وضعيت آب و هوايي آشنايي داشت. مثل اين‌كه منطقه اروميه با پوششي از ابر و مه بسته‌بندي شده بود. نگاهي به ساعتش انداخت كه از 9:30 رد شده بود. در همين لحظات، يك‌باره صداي موتورهاي هواپيما خاموش مي‌شود و از كابين خلبان، خبر مي‌دهند كه «موتور نداريم»…

پیام برای این مطلب مسدود شده.

Free Blog Themes and Blog Templates