روز خبرنگار و یک هدیه مخصوص برای شاهرودی
مسیح علی نژاد: امروز روز خبرنگار است به سرم زده این عکس را ببرم دفتر ملاقات مردمیهاشمی شاهرودی و بگویم: جناب شاهرودی به چشم های دختر یعقوب مهرنهاد روزنامهنگار و براندازی که در آستانه روز خبرنگار اعدام شده است ، نگاه کن و بعد شب آرام به خانه برگرد و مراقب باش یک تار مو از سر نوه و نتیجه و نبیره تان کم نشود که اگر چنین شد ما فردا در روزنامههامان یک پیام تسلیت دراز با کلی نام و نشان برای تسلای خاطرتان چاپ میکنیم . اصلا اگر یک بلایی سر ما روزنامهنگاران روزنامههای سراسری که در حد و اندازه شما هم نیستیم بیاید هم باز در همین روزنامههای پایتخت سهمی داریم و پیام تسلیتی دراز لابد نصیبمان میشود اما این دختر پدرش “بر انداز” بوده و همین دلیل کافیست تا جایی دور و در منطقهای فقیرتر از پایتخت، تنهایی غصه بخورد و لابد لحضه شماری کند برای تحقق عدالت و امنیت ملیای که برای اجرایش حتما باید سر او وباقی پدرانی که زبان درازی می کنند بر دار رود .
اینجا روزنامه نیست ، اینجا خانه کوچک یک روزنامه نگار است که میان این همه دختران بیپدر شهر، بلاخره دلش یک جا کمیبیشتر میلرزد ودست به قلم میشود تا قلب خود آرام کند. نمی توانم نگویم چشمم، نی نی چشمان پریشان دختر یک روزنامه نگار برداررفته را که دید، یک لحضه چه نفرتی در دلم نشست از آنان که خودخواهانه پیام مرگ صادر میکنند بیآنکه بدانند این مرگ فقط یک نفر را نمیکشد . جمعیتی متصل را خانه خراب میکند. اینجا را فرصتی دیدم برای تبریک روز خبرنگار به صاحب چشمهای خیسی که عکس پدر اعدام شده اش را در آغوش دارد. به دختر یعقوب میرنهاد. آخر خوب میدانم اگر او دختر یکی از جنس و جماعت ما روزنامه نگار ها در همین پایتخت بود بیشک در گوشهای از روزنامه سهمی داشت تا چشم خیس خویش بیشتر نمایان سازد. اما هم او وهم پدرش و هم باقی روزنامه نگاران بلوچ و کرد و ترک و شهرستانی چنان غریب افتادهاند که روزنامه نگاران پایتخت نشین را نیز از هراس آنکه مبادا اتهام تجزیه طلبی و براندازی و هزار و یک انگ سنگین تر دامن آنان نیز بیالاید به سکوتی سنگین واداشت و به گمانم کمتر روزنامهای جرات و توان انتشار خبر از مرگ و حبس و احضار و بر دار شدن روزنامه نگاران مرزنشین و یا اساسا شهرستانی را دارد و اگر هم خرده شهامتی بود، جایی لابلای خبرها چنان خبر را گم میکنیم که گم شود و چندان به چشم اهالی قضا نیاید و نانمان سنگ نشود بماند که چه دلسنگ شدهایم این روزها و مرگ برایمان عادی شده است انگار و اصلا باورمان شده در عصری که هیچ اطلاع رسانی شفافی از روند دادرسی و بازجویی و بازپرسی و رسیدگی به پرونده های قضایی وجود ندارد پس حتما یعقوب میرنهاد و سامان رسول پور و باقی روزنامه نگاران، عضو گروهکهای محارب و تروریستی و مخملی و رنگی و باقی اتهامات مولود سالهای اخیر بوده اند و مرگ و حبس حق همه است و هر گونه دفاع ما نیز خطر دارد و دردسر میآفریند.
برای روزنامه در رثا یا سوگ روز خبرنگار هیچ ننوشتم. دلم رضا نداد میان این همه آشفتگی ملتی که همه چیزش را انگار باخته این سالها من از ناامنی در شغلی بنویسم که تازه امنیتاش شرف دارد به نا امنی زندگی هزاران نفر دیگر که بیصدا و آرام میمیرند و فراموش میشوند. اما اینجا روزنامه نیست و من مثلا بنا داشتم اینجا کمی شخصی تر از دغدغههای خودم بنویسم اما گاهی نشد و آن گاه دیگر هم که می شود و جزئی تر از خودم و دلتنگی ها و دل مشغولیهای خودم می نویسم مخاطبان این خانه کج خلقی و بیحوصلگی میکنند و شاید هم حق دارند. به هر حال هفده مرداد روز ما بود و من این روز را به خبرنگارانی که در شهرستانها از دل فقر گزارش میدهند تبریک گفتم و کودکان آنان که هنوز نمیدانند چرا پدران و مادرانشان یا در سقوط هواپیمای سی ۱۳۰ رفته اند یا پای چوبه دار جان دادند و یا اگر شانس آوردند وزنده ماندند به مرگ زودرس سلام گفتند .
پیام برای این مطلب مسدود شده.