حاج آقا و نينا ريچي
روز: نوشابه اميري:
در مرکز خريد بزرگي در پاريس، حاج آقايي با عباي سياه و عمامه سفيد، توجهم را جلب کرد. گرم گفت و گوبا فروشنده مغازه بود؛ مغازه عطر فروشي.گاه گاه هم سري بلند مي کرد وبه دو مرد جوان همراه، اسمي مي گفت و اينکه فلاني را يادتان نرود.ايستادم و نگاه کردم. يکي، دو تا، سه تا… چند تا؟ آخرين عطرها و البته که نينا ريچي. فکر کردم خوب است که آقايان عطر مي خرند؛ ولي حالا چرا؟
سال هاي 63 بود. هر جا که مي رفتيم بساط زير ورو کردن کيف و “تفتيش بدني” به راه. و البته که مي دانستيم ماتيک و خط چشم در کيف، يعني جرمي نابخشودني. ضبط مي شد و توهين و تحقير که: تاکي مي خواهيد خودتان راشبيه عروسک هاي غربي درست کنيد.
من اما از اين درگيري ها نداشتم. چرا؟ روزگار چنان بد بود که درآينه هم نگاه نمي کردم. زندگي شده بود از اين دفتر به آن دفتر رفتن براي رساندن نامه. براي دادخواهي. براي دانستن اينکه دادرسي نيست. آن روز هم يکي ديگر از همان روزها بود.
در فکر خود، وارد اتاق “بازرسي خواهران” شدم. از هر چه خيالم جمع نبود، از اين يکي جمع بود که ماتيک و خط چشم ندارم. چادر اجباري را هم دم در داده بودند خودشان؛ چادري که انگار هر چه دادخواه مانند من، آن را بر سرکرده و هر چه اندوه بود رفته به خوردش. کيف را گذاشتم جلوي«خواهر». مداد و کاغذ و کتاب و… بيرون ريخت و ناگهان:
ـ وااااااااااااااي
از صداي واي “خواهر” به خود آمدم. چه شده بود؟ که صدايش بلند شد:
ـ اين آشغال ها چيه توي کيف تون ميذارين؟ اه. اه
و من در عجب که آن “آشغال” چه بوده ست که چنين “خواهر” را برآشفته. که ناگهان بو بلند شد و قصه آشکار. شيشه عطر کوچکي که انگار از ماه ها و سال هاي پيش در يکي از درزهاي کيف مانده بود، در اثر بازرسي عميق “خواهر” شکسته و بويش در آمده بود.
هراسان از اينکه عطر شکسته مانع ورود شود، به او گفتم:
ـ اين از قديم مانده. من ديگر عطر هم نمي زنم.
و اين انگار حرف بدتري بود:
ـ پس مي زدي قديم ها!
خلاصه آنکه جرمم شد زدن عطر در قديم ها!عاقبت در ميان قيافه در هم رفته خواهر ـ انگار بوي… به مشامش رسيده ـ و کلام تحقير آميز او، اجازه ورود يافتم. آن روز هم داد خويش نستاندم؛ اما آن کيف عطر آگين ماه ها در بالکن خانه ماند تا زير آفتاب، بوي “قديم ها” از آن برود. و رفت.
اما آن بو از مغازه عطرفروشي پاريس دوباره برخاست. و در توليد انبوه. و لابد براي همه “خواهر”هاي آقايان. آن همه عطر مال يک “خواهر” نبود.
اما داستان اين برخورد از آن بگفتم که اتفاقا ديدن حاج آقايي که عطر مي خريد نشان خوبي بود. نشان اينکه به هر حال سي سال در قدرت بودن، اگر براي مردم ايران بوي خوشي نداشته، به برخي لذت بردن از بوي خوش را آموخته است؛ و مگر زندگي چيست غير از همين آموختن ها. آموختن هايي که اگر پيشتر حاصل شده بود و در زمينه هاي مختلف:
ـ هيچکس به خاطر داشتن يک شيشه عطر مورد توهين و تحقير قرار نمي گرفت.
ـ هيچکس به خاطر داشتن يک ويدئوي ساده در خانه، کارش به مجازات و شلاق و ضبط دستگاه نمي کشيد
ـ هيچکس به خاطر داشتن ماهواره در خانه، کارش به کميته و امر به معروف نمي کشيد
ـ هيچکس به خاطر نوشيدن همان ها که امروز آقايان در خانه ها با “باندرول” مصرفش مي کنند، کور نمي شد
ـ هيچکس…
راستي هر يک از ما چند تا از اين جمله ها را مي توانيم پشت هم رديف کنيم؟
نکند قراربوده آنان که مي دانند عطر چيست و فيلم خوب کدامست و نوشيدني گوارا کدام، آنها را نداشته باشند تا در عوض عطر و فيلم و ماهواره و… در دسترس آنها بماند که نمي دانند پشت هر عطر گلي ست، پشت هر فيلم، داستاني، پشت هر نوشيدني، يک عالم درد براي فراموشي.
پیام برای این مطلب مسدود شده.