22.10.2008

حاج آقا و نينا ريچي

روز: نوشابه اميري:

در مرکز خريد بزرگي در پاريس، حاج آقايي با عباي سياه و عمامه سفيد، توجهم را جلب کرد. گرم گفت و ‏گوبا فروشنده مغازه بود؛‎ ‎مغازه عطر فروشي.گاه گاه هم سري بلند مي کرد وبه دو مرد جوان همراه، اسمي ‏مي گفت و اينکه فلاني را يادتان نرود.ايستادم و نگاه کردم. يکي، دو تا، سه تا… چند تا؟ آخرين عطرها و البته ‏که نينا ريچي. فکر کردم خوب است که آقايان عطر مي خرند؛ ولي حالا چرا؟ ‏

سال هاي 63 بود. هر جا که مي رفتيم بساط زير ورو کردن کيف و “تفتيش بدني” به راه. و البته که مي ‏دانستيم ماتيک و خط چشم در کيف، يعني جرمي نابخشودني. ضبط مي شد و توهين و تحقير که: تاکي مي ‏خواهيد خودتان راشبيه عروسک هاي غربي درست کنيد. ‏

من اما از اين درگيري ها نداشتم. چرا؟ روزگار چنان بد بود که درآينه هم نگاه نمي کردم. زندگي شده بود از ‏اين دفتر به آن دفتر رفتن براي رساندن نامه. براي دادخواهي. براي دانستن اينکه دادرسي نيست. آن روز هم ‏يکي ديگر از همان روزها بود.‏

در فکر خود، وارد اتاق “بازرسي خواهران” شدم. از هر چه خيالم جمع نبود، از اين يکي جمع بود که ماتيک ‏و خط چشم ندارم. چادر اجباري را هم دم در داده بودند خودشان؛ چادري که انگار هر چه دادخواه مانند من، ‏آن را بر سرکرده و هر چه اندوه بود رفته به خوردش. کيف را گذاشتم جلوي«خواهر». مداد و کاغذ و کتاب ‏و… بيرون ريخت و ناگهان:‏

ـ وااااااااااااااي
از صداي واي “خواهر” به خود آمدم. چه شده بود؟ که صدايش بلند شد:‏
ـ اين آشغال ها چيه توي کيف تون ميذارين؟ اه. اه‏

و من در عجب که آن “آشغال” چه بوده ست که چنين “خواهر” را برآشفته. که ناگهان بو بلند شد و قصه ‏آشکار. شيشه عطر کوچکي که انگار از ماه ها و سال هاي پيش در يکي از درزهاي کيف مانده بود، در اثر ‏بازرسي عميق “خواهر” شکسته و بويش در آمده بود. ‏

هراسان از اينکه عطر شکسته مانع ورود شود، به او گفتم:‏
ـ اين از قديم مانده. من ديگر عطر هم نمي زنم. ‏

و اين انگار حرف بدتري بود:‏
ـ پس مي زدي قديم ها!‏

خلاصه آنکه جرمم شد زدن عطر در قديم ها!عاقبت در ميان قيافه در هم رفته خواهر ـ انگار بوي… به ‏مشامش رسيده ـ و کلام تحقير آميز او، اجازه ورود يافتم. آن روز هم داد خويش نستاندم؛ اما آن کيف عطر ‏آگين ماه ها در بالکن خانه ماند تا زير آفتاب، بوي “قديم ها” از آن برود. و رفت. ‏

اما آن بو از مغازه عطرفروشي پاريس دوباره برخاست. و در توليد انبوه. و لابد براي همه “خواهر”هاي ‏آقايان. آن همه عطر مال يک “خواهر” نبود.‏

اما داستان اين برخورد از آن بگفتم که اتفاقا ديدن حاج آقايي که عطر مي خريد نشان خوبي بود. نشان اينکه به ‏هر حال سي سال در قدرت بودن، اگر براي مردم ايران بوي خوشي نداشته، به برخي لذت بردن از بوي ‏خوش را آموخته است؛ و مگر زندگي چيست غير از همين آموختن ها. آموختن هايي که اگر پيشتر حاصل ‏شده بود و در زمينه هاي مختلف:‏

ـ هيچکس به خاطر داشتن يک شيشه عطر مورد توهين و تحقير قرار نمي گرفت.‏
ـ هيچکس به خاطر داشتن يک ويدئوي ساده در خانه، کارش به مجازات و شلاق و ضبط دستگاه نمي کشيد
ـ هيچکس به خاطر داشتن ماهواره در خانه، کارش به کميته و امر به معروف نمي کشيد
ـ هيچکس به خاطر نوشيدن همان ها که امروز آقايان در خانه ها با “باندرول” مصرفش مي کنند، کور نمي ‏شد

ـ هيچکس…‏

راستي هر يک از ما چند تا از اين جمله ها را مي توانيم پشت هم رديف کنيم؟ ‏

نکند قراربوده آنان که مي دانند عطر چيست و فيلم خوب کدامست و نوشيدني گوارا کدام، آنها را نداشته باشند ‏تا در عوض عطر و فيلم و ماهواره و… در دسترس آنها بماند که نمي دانند پشت هر عطر گلي ست، پشت ‏هر فيلم، داستاني، پشت هر نوشيدني، يک عالم درد براي فراموشي.‏

پیام برای این مطلب مسدود شده.

Free Blog Themes and Blog Templates