02.11.2008

از اینجا و اونجا چه خبر؟ می‌توانی یواشکی صیغه شوی

زمانه: میس زالزالک
misszalzalak@gmail.com

اولین مغازه‌‌ی چینی با پرسنل چینی که در ایران دیدم یک مغازه‌ی لباس‌زیر فروشی در پاساژ مروارید واقع در جزیره‌ی کیش بود.
یادم است دخترک چینی ۱۷، ۱۸ ساله و زیبای فروشنده مشغول ترکاندن لاو با دوست پسر چینیاش در یاهو مسنجر بود و هر چه سوال می‌کردیم حواسش نبود که جواب بدهد و ما از حرکاتش و از غنچه‌ کردن لب‌هایش و خنده‌های گاه‌گاهش می‌خندیدیم تا این‌که رییسش که یک خانم میانسال چینی بود تو آمد.
سرش داد زد. او هول هولکی صفحه را بست و از صندلی بلند شد و با فارسی سلیسی همراه با تعظیم کوچکی به ما گفت: در خدمتگزاری حاضرم.
بعد از خرید، وقتی به شوخی گفتیم چرا نمی‌فرمایید داخل ایران، دم در (کیش) بده، گفتند اجازه نمی‌دهند یک غیر ایرانی داخل ایران مغازه بزند. اما کیش منطقه‌ی آزاد تجاری حساب می‌شود.
آن‌موقع صاحبان ایرانی فروشگاه‌های داخل کشور جنس‌های درجه پایین چینی فله‌ای با کانتینر می‌آوردند که معمولاً کیفیتشان به لعنت خدا هم نمی‌ارزید. با این حال به خاطر ارزانیشان صنعت کفش و عروسک و خیلی از کارگاه‌های تولیدی ایرانی را به باد فنا داد.
بعداً از روی کیفیت سوغاتی‌هایی که از کشورهای اروپایی و آمریکا برایمان آوردند، فهمیدیم که چین جنس‌های خوب هم زیاد دارد.
فروشندگان ایرانی فهمیدند اگر جنس‌هایی چینی با کیفیت بالا بیاورند مشتری دارند و تابوی جنس چینی به درد نمی‌خورد، شکسته شده است.
پس جنس‌های بهتری آوردند و قیمت‌ها هم به تبع آن بالا رفت تا این‌که یکی دو ماه پیش که رفته بودم خرید، چشمم به جمال اولین فروشگاه چینی با مدیریت و پرسنل چینی روشن شد.
فروشگاهی بزرگ در نیش خیابان پنجم شرقی گوهر دشت. فروشگاه به آن بزرگی آن روز آن‌قدر شلوغ بود که نصف مردم بیرون مانده بودند و چینی‌ها هر چند دقیقه یک‌بار در را چند سانتی‌متر باز می‌کردند و فقط می‌گذاشتند چهار پنج مشتری از زیر دستشان رد شود و بعد دوباره در را با زور می‌بستند.

عکس: زمانه
چند روز بعد که دوباره از آن حوالی می‌گذشتم دیدم نسبتاً خلوت است و می‌توانم به راحتی وارد شوم و آن‌وقت بود که علت آن‌همه علاقه مردم را به ورود به این فروشگاه متوجه شدم.
قیمت‌ها نسبت به قیمت همان اجناس در فروشگاه‌های ایرانی بسیار ارزان‌تر بود. برایم جالب بود که خیلی از مشتری‌های این فروشگاه خود مغازه‌دارها بودند.
از مردی که به زور ۶۰، ۷۰ جفت روبالشی پنبه‌ای را به سمت صندوق حمل می‌کرد، پرسیدم این همه روبالشی به چه دردتان می‌خورد؟ گفت من عین همین‌ها را دارم در مغازه‌ام جفتی ۱۲ هزار تومان می‌فروشم و این‌ها جفتی شش هزار تومان می‌دهند. او کل قسمت روبالشی را خالی کرده بود.
به قفسه‌های دیگر سر زدم، روکش چوبی دستمال‌کاغذی که سال گذشته خودم ۳۵۰۰ تومان خریده بودم اینجا ۱۶۰۰تومان می‌دادند. بقیه چیزها را هم مقایسه کردم همین‌طور بود.
شمع‌های چهارتایی لیوانی رنگارنگ چینی که بیرون قیمتش چهار هزار تومان است، در اینجا دو هزار تومان می‌دادند. شبیه کلاهی که بنتون میدان ونک ۳۳ هزار تومان می‌دهند اینجا سه هزار تومان ناقابل است.
اینجا می‌توانی از شیر مرغ تا جان آدمیزاد پیداکنی، لوازم ورزشی، ذره‌بین، عروسک، قاشق چنگال، زیر بشقابی، حصیر، مایو، حوله، چتر، لوازم تحریر، جالباسی، کوسن، پتو، لحاف، ملافه، تابلو، فنجان، لیوان، کتری، قوری، دمپایی، کفش، جوراب، شورت، سوتین، ناخنگیر، کلاه حمام، عینک، انگشتر، کیف و…. همه و همه ارزان‌تر از فروشگاه‌های ایرانی بودند.
مثلاً کجا می‌شود یک دست کت و شلوار را ۳۳ هزار تومن خرید یا کاپشن‌های با کیفیت خوب ۳۸ هزار تومان باشند. برایم جالب است که این چینی‌ها نه می‌توانند فارسی صحبت کنند و نه انگلیسی، فقط زبان پول را قشنگ بلدند.
چند روز پیش که دوباره از آن محل گذشتم در کمال تعجب دیدم یک فروشگاه دیگر درست شبیه به اولی در دو خیابان بالاتر یعنی نبش هفتم غربی هم زده‌اند. این‌بار با تبلیغ دختری ایرانی که به زور گل سر مجانی ساخت چین به دست من و دوستم داد، متوجه شدیم.
این‌بار تعداد زیادی از دختران و پسران ایرانی را برای ارتباط با مردم استخدام کرده‌اند. مطمئنم به زودی سر و کله‌شان در خیابانی نزدیک به شما هم پیدا می‌شود. منتظر باشید.

عکس: زمانه
تلافی خیانت
تلفن زنگ می‌زند. گوشی را که برمی‌دارم. صدای خانم «شین» را می‌شنوم که برخلاف همیشه نالان و غمگین نیست. بفهمی نفهمی ته صدایش می‌لرزد و معلوم است هیجان دارد. پس از سلام و احوال‌پرسی و کمی آسمان ریسمان بالاخره سراغ اصل جریان می‌رود.
می‌خواستم ببینم تو آقای «لام» که در سازمان‌… کار می‌کند و فعال مدنی هم هست می‌شناسی. می‌دانی چه‌طور آدمی‌ است؟
کمی فکر می‌کنم و می‌گویم اسمش به نظرم آشناست اما نه متاسفانه. یادم نمی‌آید.
می‌گوید: می‌توانی برایم بپرسی؟
والله من فردا ناهار با چند نفر از دوستانم که در ان‌جی‌اوهای مختلف کار می‌کنند، قرار دوستانه دارم فکر کنم یکی‌شان در همان حوزه‌ای که آقای لام کار می‌کند فعالیت دارد. حتماً برایت می‌پرسم.
ذوق می‌کند و چند بار خواهش و تأکید می‌کند یادم نرود و بعد شروع می‌کند با شادی به تعریف کردن گزارش کارهایی که در طول هفته انجام داده است. می‌گوید به توصیه‌ام عمل کرده و بالاخره اسمش را در چند کلاس ورزشی و تفریحی و آموزشی نوشته و دیگر نمی‌نشیند غصه بخورد.
با خانم «شین» در یکی از جلسات حقوق زنان آشنا شدم. چهره‌ی خیلی مغرور اما غمگینی داشت. هر چقدر سعی کردیم به او نزدیک شویم موفق نشدیم. او با کسی نمی‌جوشید.
گاهی از خانم وکیل حاضر در جلسه راه‌حل‌هایی برای مشکلات دوستانش که شوهران بدی دارند می‌خواست. اما به‌طور غلوآمیزی از زندگی خودش اظهار رضایت می‌کرد. معلوم بود از نظر مالی هم وضع خوبی دارد.
آخر جلسه خداحافظی کرده نکرده، داشت می‌رفت که نمی‌دانم چه شد مرا صدا کرد. شماره تلفنم را گرفت و رفت. بعد از چند بار گفت و گوی تلفنی نافرجام بالاخره با من قراری گذاشت و در آن قرار ملاقات بود که سفره‌ی دلش را پیش من باز کرد.
او زندگی مشترکش را با یک رابطه عاشقانه شروع کرده بود و در آن سال‌های سخت اخراج و تبعید سیاسی با سختی زندگی کرده بودند.
البته اخراج شوهر از کار برایش خوش‌یمن شد چون توانست با کار آزاد و دلالی کمکم صاحب خانه زندگی اشرافی و کارخانه‌ای کوچکی بشود.
پولدار شدن همانا و فیل آقا یاد هندوستان کردن همانا. بعد از ۳۰ سال زندگی مشترک آقا تشخیص داده بود، زندگی با منشی ۲۵ ساله‌اش لذت‌بخش‌تر از زندگی با زن ۵۵ ساله خودش است.
آن روزها خانم «شین» شدیداً شوکه و افسرده بود و رویش هم نمی‌شد به هیچ‌کس بگوید. غرورش شکسته بود. تمام زندگی‌اش را صرف بزرگ کردن سه بچه و به قول خودش سنگ روی سنگ گذاشتن خانه و کارخانه شوهرش کرده بود.
هرگز به فکرش هم نمی‌رسید که شوهرش به او خیانت کند و هیچ کدام از سنگ‌های این خانه و کارخانه به اسم او نیست. حالا شوهرش می‌گفت می‌خواهی بمان می‌خواهی برو.
برای زن جدیدش خانه‌ی زیبا و مدرنی خریده بود و دیگر خانه نمی‌آمد. گاه‌گاهی با بچه‌ها قراری می‌گذاشت و کلی پول و چک به عنوان کمک خرجی می‌داد و برایش پیغام می‌فرستاد اگر بالای سر بچه‌ها بمانی تا آخر عمرت تأمینت می‌کنم.
بعد از معرفی چند وکیل و مشاور به خانم شین از او جدا شدم و بعد خبر گرفتم که او به هیچ عنوان حاضر به طلاق و به قول خودش خراب کردن زندگی‌اش نشده و راضی بود همان‌طور به زندگی‌اش ادامه بدهد، دوست ندارد فامیل و همسایه‌ها بدانند چه شده.
می‌خواست کماکان رل یک خانواده خوشبخت که شوهرش اکثر شب‌ها هم سر کار می‌ماند ایفا کند. هر بار به او زنگ می‌زدم سرگشته و حیران بود. و هیچ باری نبود که پشت تلفن گریه نکند.

اما این‌بار خوشحال بود و از پشت تلفن هم می‌شد حس کرد که از شادی آرام و قرار ندارد، حتی بر خلاف همیشه که به خاطر اختلاف سنی رویم نم‌یشد با او شوخی کنم، بدش نمی‌آمد سر به سرش بگذارم.
از بس اسم آقای «لام» را با شیفتگی به کار برد دیگر طاقت نیاوردم و گفتم:
خانم شین عزیز (توی دلم گفتم ناقلا) نکند خبریاست؟
از ته دل قهقهه زد! هرگز ندیده بودم این‌طور بخندد.
گفتم : آره؟ وای چه عالی! خانم شین خیلی خوشحالم می‌خواهید زندگی جدیدی شروع کنید. چقدر می‌خواستید بشینید غصه بخورید.
با شوریدگی و شرم گفت: زندگی آن‌طور که می‌گویی نه. اما مخفیانه چرا!
گفتم چرا؟ حتماً طلاق گرفتید دیگر؟
گفت: مگر مغز خر خوردم؟! خانه و زندگی که خودم سال‌ها زحمت کشیدم ساختم را ول کنم؟
با تعجب گفتم پس چطور؟
می‌دانستم بر خلاف شوهرش‌، رگه‌هایی از مذهب در وجود خانم شین هست.
گفت با خانم دکتر… (دکتر جراح نسبتاً معروف شهر) صحبت کردم. رفته بودم پیشش برای بیماری کوچکی که داشتم. آنجا در اتاق انتظار با خانم‌های تیپ خودم آشنا شدم.
زنانی که شوهرانشان رفته بودند پی عیاشی و می‌گفتند خانم دکتر فتوا می‌دهد که اگر شوهرت شش ماه نیامد پیشت تو هم می‌توانی صیغه‌ی کسی بشوی بدون آن‌که طلاق بگیری.
خانم دکتر با مبلغ کمی عمل زیبایی روی شکم و انداممان انجام می‌دهد که در زندگی دوم کم نیاوریم. بعد آدرس دکتر دیگری که پوست می‌کشد می‌دهد که صورتمان هم ترگل ورگل شود.
من پیشش رفتم. مرا ببینی باورت نمیشود. انگار ۲۰ سال جوان شده‌ام. (بعداً در استخر دیدمش راست می‌گفت) ازش پرسیدم حرف خانم دکتر برای شما کافی بود که مجاب شوید.
گفت معلوم است که نه. رفتم پیش یک روحانی که معرفی کرد. او هم فتوا داد که اگر شوهر بیشتر از شش ماه پیش زنش نخوابد، می‌تواند بدون طلاق صیغه‌ی مرد دیگری بشود.
گفتم حالا برای چی راجع به آقای لام تحقیق کنم؟ مگر درست نمی‌شناسیش؟ گفت چرا اما می‌ترسم با زن دیگری هم باشد. می‌گوید دو سال است همسرش فوت شده. باورم نمی‌شود در این دو سال تنها بوده باشد. نمی‌خواهم به این زودی شکست روحی بخورم.
تا مدت‌ها بعد از این‌که خداحافظی کردیم و گوشی را گذاشتم، در فکر این مکالمه بودم و نمی‌دانستم چه‌جوری حلاجی‌اش بکنم. اسمش را نمی‌توانستم خیانت بگذارم چون شوهرش خیلی پیشتر از این‌ها مرتکب این عمل شده…
چند روز بعد در مترو با زنی زیبا با چشمانی سبز و با پوشش کاملاً مذهبی همکلام شدم. بعد از کمی صحبت آن‌قدر صمیمی شد که سر درددلش باز شد:
۱۷ سال است ازدواج کرده‌ام و شوهرم که برج‌ساز است ۱۰ سال است به علت افراط در کشیدن تریاک (نمی‌دانم تا چه حد این مساله درست است) کاملاً از کار افتاده (بهوت افسرده).
به من می‌گوید زندگی‌ات را با من به هم نزن اما هر کاری هم می‌خواهی بکنی بکن، اما نگذار کسی بو ببرد و آبرویمان بریزد. نمی‌دانم چکار کنم. اهل خیانت نیستم. به خاطر بچه‌ها و حرف فامیل نمی‌خواهم طلاق بگیرم.
پرسیدم پیش مشاور رفته‌ای؟ گفت نه. مشاور لابد می‌گوید طلاق بگیر. دوست داشتم پیش یک مجتهد بروم. رویم نمی‌شود. یک‌بار دوستم را وادار کردم به جای من به دفتر مجتهدی که قبولش دارم زنگ بزند و تلفنی بپرسد.
منشی آن مجتهد گفت دو روز بعد دوباره زنگ بزن. دو روز بعد دوستم آمد خانه‌ی ما و جلوی من زنگ زد به آن مجتهد خودم صدایش را شنیدم که گفت می‌توانی یواشکی صیغه شوی اما نباید بگذاری شالوده زندگی اولت برهم بریزد.
نمی‌دانم، شاید به این می‌گویند صدور فتوا طبق زمان و برای شرایط خاص.

پیام برای این مطلب مسدود شده.

Free Blog Themes and Blog Templates