20.12.2008

راز قتل فخرالسادات برقعی چه بود؟ -بخش سوم و آخر

تهیه: در هفته های گذشته بخش اول و دوم گزارشی از قتل مشکوک فخرالسادات برقعی را به قلم عمادالدین باقی نویسنده وروزنامه نگار مدافع حقوق بشر به نام راز این قتل چه بود در وب سایت تهیه مشاهده کردید و این بار هم بخش سوم و اخر این گزارش را می توانید بخوانید و یا بشنوید. فخرالسادات برقعی سی ویک ساله ، دبیر دبیرستانی در قم و دارای سه فرزند بود که در سال 1374 به طرز دلخراشی در خانه اش به قتل رسید . پروند قتل او همچنان مسکوت و دست نخورده باقی مانده است . همسر خانم برقعی از اقوام مصطفی پورمحمدی وزیر اطلاعلت وقت بود و آنگونه که در بخش سوم این گزارش مشاهده میشود پس از وقوع قتل او( مصطفی پور محمدی) درمحل حادثه یعنی خانه مقتول حضور می یابد اما …

بقیه را خود بخوانید ویا بشنوید

راز این قتل چه بود؟

عمادالدین باقی

خبر نگار روزنامه فتح :حاج آقا آيا درست است که حاضر نشدند نتيجه وجواب کالبدشکافی که شما سفارش داده بوديد را بدهند ؟

ـ در پزشکی قانونی تهران ، مقامی را می شناختم ، با او تماس گرفتم و گفتم چهار ماه است که جواب آزمايش ها نيامده است. رفته ام دادگستری. می گويند نيامده است. گفت : من تا يک ساعت ديگر جواب می دهم، يک ساعت بعد تماس گرفت و گفت آزمايش منافی عفت را طبق اين شماره پرونده داده اند. گفتم نه جواب آزمايش موادی که روی بدن بچه ام بوده است را می خواهم. با زبان بی زبانی گفت معذورم. اين را هم بگويم…. تهران هم آمدم. سرگروهشان مرا شناخت. او هم رفت خود را بازنشست کرد. […..] فکر می کنم اول همان شب ، اين جا شام خوردند و گفتم بلند شو برويم خانه را ببينيم. رفتيم آن جا را ديدند و به در و ديوار دست کشيدند و کمی از آثار باقي مانده از مواد را برداشتند. قاضی به من گفت حاج آقا برقعی ما نفت می خواهيم. گازوييل و بنزين می خواهيم. جوهر نمک می خواهيم. مواد شوينده چی چی می خواهيم . ما آن چه را می خواستند آورديم و رفتيم کنار باغچه. همه را امتحان کردند. قاضی اصرار داشت که بگو نفت و پنبه است. سرهنگ عصبانی شد. مرتب کبريت می زد و می گفت نفت و پنبه است. با عضبانيت می گفت نفت و پنبه است. گفت سيد. همان است که خودت ديروز می گفتی . او هم رفت تهران و سه چهار نسخه گرفت و خود را بازنشست کرد.

ـ گفتيد که با سيم ، گلوی مرحومه را قطع کرده بودند؟

ـ خط سيم زير گلوی او ديده می شد.

ـ خودتان ديديد يا به شما گفتند ؟

ـ خودم ديدم. اصلاً بچه های من همه در زمان کالبدشکافی بالای سر دخترم بودند.

ـ ضربات چاقو و يا چيزهای ديگر بر روی جسد ديده می شد؟

ـ چاقو نبود فقط اينها….

ـ در اثر فشار، استخوان گردن شکسته شده بود.

ـ قصد داشتند خانه را منفجر کنند. يک تار موی سرش عيب نکرده بود.

ـ غير از گاز که شير آن را باز کرده بودند ، موادی روی مرحومه ريخته شده بود که با آن مواد سوخته بود ؟

ـ بخار ، عرض کردم مثل بخار.

ـ خفه کننده بود ؟

ـ عرض کردم مثل آب آهک که وقتی جايی بريزد. مثل آتش. در حالتی بود که می خواسته منفجر شود. خدا خواست بچه مرحومه که قرار بود ساعت سه و نيم برسد ، ساعت يک و نيم بيايد. موادی که روی او ريخته بود ، مثل نبات سوخته روی او مانده بود. موی سر ، بدن و هيچ کجا عيب نکرده بود. همان کف پا ترکيده بود. و دست [….]

ـ مرحومه چند سال داشت ؟

ـ سی و يک سال.

ـ چند فرزند داشتند؟

ـ سه تا.

ـ آيا اين مطالب صحت دارد که قاضی پرونده ، به شما که پيگير موضوع بوديد گفته که پرونده را پيگيری نکنيد ، به جای حساسی می رسد ؟

ـ بعد از آن وقايع ، روزی ديديم رئيس [… ] ما را احضار کرد و گفت که اين پرونده کثيف چيست که درست کرده اند ؟ خدا شاهد است همين طور گفت! جايی آوردند خورديم و گفتيم امر ديگری هست ؟ گفت: نه آقا ، همان است که همان! رو کردم به قاضی گفتم فلانی […] چرا اين کارها را کرديد ؟ گفت قانون قضاوت اين است. يک دروغ به اين می گويند، يکی به آن تا چيزهايی را اقرار کنند. من از شما عذر می خواهم. من هم تقصير ندارم. اين را به ما گفت و ما را گرفت به بوسيدن و اين که از سر ما بگذر. حالا هم ، هر وقت در هر ضيافتی می بيند می آيد کنار ما می نشيند و عذرخواهی می کند . البته باز پشت پرده چيزهايی هست که نمی دانم ديگر چه بگويم.

ـ در طول اين مدت از ابتدای جريان تاکنون ، هيچ وقت با آقای مصطفی پور محمدی معاون وقت وزارت اطلاعات ، که پسر عمو و شوهر خواهر دامادتان بود در اين رابطه صحبت کرده ايد؟ ـ به هيچ وجه. از طريق دامادمان ، به او گفتم ، عيالم به مادرش گفت ، اصلاً اگر بگوييد اينها کلامی به روی ما آوردند، نياوردند ، يک گام رو به ما نيامدند. […. ]

ـ آن شب چطور شد که آقای پور محمدی آمدند اينجا ؟

ـ آنها از عراق می آمدند . آقای صالحيان داماد عموی پور محمدی که منزلش همين جا بود تا خبر را شنيد با لباس خانه آمد پيش ما و تلفن زد به آقای پورمحمدی که تهران نروند قم بيايند. طرف های 4 صبح آقای پورمحمدی آمد. وقتی پياده شدند ديديم آقای خطيب ( مدير کل اطلاعات قم ) هم توی ماشين ايشان است.

ـ کدام قسمت از بدن دخترتان سوخته بود ؟

ـ از مچ پای چپ به پايين. کمی پای راست و بيشتر دست.

ـ دست تا کجا ؟ تا مچ ؟

ـ تا مچ آب شده بود.

ـ صورت چطور ؟

ـ صورت اينها. فقط همين پودر پاشيده شده بود به همه بدن. عرض کردم پودر مثل کاکائو و شير که قاطی می کنند. کم رنگ.

ـ دستی که سوخته بود ، استخوانش پيدا بود ؟

ـ فقط استخوان ها مانده بود.

ـ ماده اسيدی بود يا؟

ـ عرض کردم اسيدی بود ديگر.

ـ اسيدهايی هست که دست را داخل آن می بريم استخوان در می آيد . از همان بوده است ؟

ـ همان حالت بود. دست همين طور آب شده و آمده بود پايين.

ـ آثار سوختگی هم داشت ؟

ـ آب شده بود ، اصلاً به طور کلی آب شده بود

ـ ايشان دبير بوده است. آيا قبل از اين اتفاق حرف خاصی در جايی زده بود يا موضع گيری کرده بود ؟

ـ من فکر می کنم که ، شايد از آن هايی که رفت و آمد خانوادگی داشتند حرفی را شنيده و در جای ديگری آن را گفته است.

روز قبل از کشته شدنش ، موتور سواری با يک موتور مشکی می آيد اما پشت در خانه دخترم نمی ايستد . پايش را زمين می گذارد و به خانه نگاه می کند . کمی بعد همسايه دخترم می آيد . دخترم يک کارتون گذاشته بود بيرون . همسايه می آيد تا آن را بردارد . او افسری بازنشسته است. متوجه می شود شخصی آنجا ايستاده و نگاه می کند . کارتون را بر نمی دارد و می رود داخل منزل. دوباره که بر می گردد می بيند باز هم او ايستاده بر می گردد داخل. سه ربع ساعت بعد ماشين خود را سوار شده می رود دوری بزند بر می گردد و باز می بيند موتور سوار هنوز ايستاده است. می رود کارتون را بر می دارد و می رود داخل منزل خود. فردای آن روز ساعت 9 و نيم همسرم با مرحومه صحبت می کند . خواهرش هم خوابی عين همين را ديده است. هر چه قدر از مدرسه به منزل مرحومه تلفن می زند ، جواب نمی دهد. نگو که همان زمان او را کشته بودند! در منزل همسايه هم 6 تا کارگر با صاحبخانه در چوبی را عوض می کردند. چون قبلاً از اين خانه سرقت شده بود.

ـ در منزل روبه رويی را ؟

ـ بله.

ـ آنها هيچ کس را نديده بودند؟

ـ يک نفر را ديده بودند. فردی با کاپشن چهارخانه که يک کيف کوچک را زير بغل گرفته و در زير درخت ايستاده بوده است.

ـ کسی را نديده بودند که آن روز واقعه داخل منزل برود ؟

ـ [….]

ـ خانم برقعی که دبير بودند، در چه مقطعی تدريس می کردند؟ راهنمايی يا دبيرستان ؟

ـ دبيرستان. مدرسه شاهد هم بودند. رسمی نبودند. البته 8ـ 7 روز قبل از مرگش از ارشاد و گزينش برای استخدامش آمده بودند. گفته بود من استخدام نمی شوم.

ـ گفتيد سه فرزند دارند. چند پسر و چند دختر ؟

ـ دو تا پسر ، يک دختر. دخترشان در سن پايين ازدواج کرد.

ـ آن فرزندشان که صحنه را ديده بود و به شما خبر داد ، فرزند بزرگشان است ؟

ـ پسر بزرگشان است . محمد.

ـ چند سالشان است ؟

ـ 16 سال.

[….]

وقتی که تشييع اش کردند، جمعيت شعار مرگ بر فلان و اينها را می داد. جمعيت زيادی بود. محتشمی بود. طه هاشمی و از وزرا چند نفر که می شناختم بودند. استادی ، راستی ، امامی کاشانی ، فاکر و ابراهيم امينی هم بودند. تشييع جنازه محشری بود. در تمام مراسم عزای او آمدند.

ـ سؤال ديگری را طرح می کنم. در تماس تلفنی که با حاج خانم صحبت شد ، گفتند از پنج شنبه که مقاله چاپ شده و اسم ايشان در آن آمده بود ، تلفن هايی به منزل شده است . اين تلفن ها چه بود ؟

ـ مادر : مرتب تلفن کردند، هيچ نمی گفتند. ديروز که يکی دوبار تماس گرفتند، فقط اين صدا بود که انگار کسی با حالت عميق نفس بکشد. يکی دوبار به همان حالت گفتم حرف بزن، اما پس از يکی دو مرتبه تکرار همان صدا ، مکالمه را قطع کرد. ظهر هم به همين ترتيب ، سه چهار مرتبه، بلکه بيشتر تماس گرفتند. همان زمان که حادثه رخ داد هم با منزل ما ، هم با منزل دخترم از اين تماس ها بود.

ـ تماس هايی از اين دست سابقه نداشت ؟

ـ مادر : همان موقع که اين اتفاق افتاد. شبی که او را کشتند ما تقسيم شديم و هر يک از بچه ها به خانه ای رفت. می دانيد که در اين مراسم ها همه اعضا خانواده يک جا جمع می شوند. دو سه نفر رفتند منزل يک دخترم و دو سه نفر رفتند خانه آن يکی. ساعت يک بعد از نيمه شب ، با فاصله دو يا پنج دقيقه به همه ما تلفن زدند.

مادر: سر يک ساعت به همه جا تلفن زدند. به ما هم ما تلفن زدند. ما به همديگر تلفن می زديم که شما بوديد تماس گرفتيد؟ بعد متوجه شديم که در آن ساعت به تمام ما تلفن زده بودند.

ـ طی دو سه روز گذشته هم از اين تماس ها بود ؟

ـ در اين دو سه روز هم چند مرتبه از اين تلفن ها زدند.

ـ هيچ نمی گفتند.

ـ نه ، چيزی نمی گفتند. آن زمان هم ( زمان قتل ) هيچ نمی گفتند.

ـ محمد آقا ، شما اولين شاهد صحنه بوديد و از ابتدای ماجرا حضور داشتيد ، آن چه را ديديد تعريف کنيد ؟

ـ کليد داشتم ، در را باز کردم . داخل منزل شدم ، در راهرو را که باز کردم ، دود کمی بود. اول متوجه چيزی نشدم. ولی خيلی ترسيدم. داخل راهرو شدم و از پله ها بالا رفتم. در هال را که باز کردم ، دود زيادی بود. رفتم وسط هال ، الان دقيقاً به خاطر ندارم که اول به آشپزخانه رفتم يا اتاق خواب. کيفم را وسط هال انداختم و به طرف آشپزخانه رفتم. فکر کردم شايد مادرم آنجا باشد، کمی داخل آشپزخانه را نگاه کردم. دود زيادی بود ، به طوری که چشمم اصلاً نمی ديد. پلک نمی زدم و نمی توانستم ببينم. فکر می کنم صدای شير گاز را شنيدم که رفتم به طرف اجاق گاز. قابلمه روی گاز خاموش بود. اما تمام شيرها باز بود. کمی شيرها را پيچاندم. ديگر متوجه نشدم ، آن قدر هول بودم که نفهميدم بسته شد. دود زياد بود. به شيرها نگاه کردم که ببينم بسته شده يا نه، اما نمی ديدم. بعد رفتم به طرف اتاق خواب.

ـ يک شير گاز باز بود يا همه آنها ؟

پسر : همه ، هر چهار شعله باز بود. قابلمه هم بود اما گاز خاموش بود.

مادر : روز قبل غذا گذاشته بود. به او گفتم مامان بيا اين جا گفت می خواهم زيرزمين را …… پسر عموی شوهرم رفته بود رفسنجان و قرار بود برگردند. اثاث شان را گذاشته بود داخل يکی از اتاق ها . عقد دخترش بود و منزل را تميز می کرد.

پسر : از آشپزخانه بيرون آمدم و به طرف اتاق خواب مادر رفتم. در اتاق اصلاً هيچ وقت بسته نمی شد، هميشه کمی باز می ماند و نمی شد آن را کامل بست. اما آن روز مشخص بود که محکم بسته شده و کمی گير کرده بود. لای در کمی باز بود. از آن جا دود بيشتری بيرون می آمد. در را که باز کردم و خواستم داخل بروم ، گويی در خودش بسته می شد. با وجود شدت دود کمی نور می ديدم ، اما چيزی مشخص نبود. او را که ديدم ديگر بيرون آمدم ، اصلاً متوجه نشدم که چيزی آتش گرفته . رفتم در منزل ديدم همسايه روبه رويی مشغول نصب کردن در آهنی برای منزل خود است. به او گفتم همه جای خانه مان را دود گرفته است. به منزل ما آمد. کمی بعد گفت آتش گرفته و من نفهميدم چه شد. دويدم رفتم منزل آقاجان که کوچه بغلی ماست. فکر می کنم مشغول خوردن ناهار بودند. ماجرا را که به آنها گفتم آمدند منزل ما. ديگر شلوغ شده بود و همسايه ها آمده بودند. بعد عده ای به زور رفتند داخل اتاق مادرم. اصلاً کسی نمی توانست داخل شود. دود خيلی زياد بود. بالاخره خود آقاجانم رفت داخل اتاق و مامانم را بيرون آورد. او را گذاشتيم توی ماشين همان همسايه مان که قبل از همه خبرش کرده بوديم. مادرم را به بيمارستان برديم. اول رفتيم به بيمارستان کامکار که می گفتند اورژانس نداريم. سوختگی قبول نمی کنيم. بعد رفتيم بيمارستان نکويی و از آن جا برگشتيم.

ـ قبل از اين که او را ببريد ، گفتند او فوت کرده ؟

ـ وقتی می برديم اصلاً خبر نداشتيم.

ـ يعنی شما که بالای سر جنازه بوديد ، می دانستيد جنازه زنده است يا فوت کرده ؟

پسر : آن موقع نمی دانستم.

پدر : او دم کرده و داغ بود.

پسر : آن موقع دست هايش سوخته بود، آن قدر بد جور سوخته بود که استخوان پيدا بود.

پدر و مادر : آب شده بود.

پسر : شايد بعداز ظهر آن روز فهميدم مامانم مرده است. من اصلاً خبر نداشتم.

مادر : دود چشم را نمی سوزاند، ولی نمی توانستيم نفس بکشيم. تا چند روز بعد انگاری توی گلويم تکه ای سنگ چسبيده بود. مثل پودر کاکائو ، قلمبه قلمبه شده بود.

پدر : معلوم نيست انگيزه شان چه بوده و اين بچه حرفی زده و يا چيزی بوده.

مادر : اهل حرف نبود.

ـ گفتيد همسايه روبه رويی تان مشغول کار بود؟

پسر : فکر می کنم دو تا کارگر هم داشتند. خودش هم حضور داشت و کمک می کرد.

ـ فاصله در روبه رويی با در منزل شما چقدر است ؟

پسر : درست روبه روی هم هستند.

پدر : 10 متر.

ـ شما که کليد انداختيد ، در باز نبود که ؟

پسر : نه! با کليد باز کردم. من هر روز با خاله ام تا خانه را بر می گشتم.

مادر : دستکش هايش هم افتاده بود.

پدر : آنها ، يک دستکش خزدار بود. همان طور که از دست در آورده بود ، يکی در آشپزخانه افتاده و يکی اش آن طرف تر. ما پس فردای روز حادثه دستکش را برديم آگاهی. گفته بودند دستکش ها را خودشان گذاشته اند.

ـ دستکش چی بود ؟

ـ پدر : دستکش ها مشکی است . دستکش مشکی که خانم ها دست می کنند. جا گذاشته بودند.

مادر : يا اصلاً همان موقع که کارشان را انجام داده بودند ، يکی در آشپزخانه….

پدر : يک لنگه را پای تلفن پيدا کرديم. تلفن را که در آورده و روی زمين رها کرده بودند.

ـ تلفن را هم در آورده بودند ؟

پدر : تلفن را هم آويزان کرده بودند.

يک لنگه دستکش را کف آشپزخانه و يکی را پای تلفن انداخته بودند.

مادر : روز جمعه بنا بود که خريد عقد دختر چهارده ساله شان را بياورند و روز سوم فروردين هم ببرند خدمت آقای خامنه ای تا او را عقد کنند. دخترم از سوم ـ چهارم ماه رمضان مشغول خانه تکانی بود . روز سه شنبه ، من تلفن زدم به منزلش و گفتم که خواهرت ظهر اين جا می آيد. شما هم بياييد . شوهرش حسين آقا هم تهران بود. گفت : مامان من برای بچه ها لوبيا چيتی گذاشته ام. ظهر نمی آيم. گفتم نه گاز را خاموش کن ، بماند برای فردا. گفت آخر می خواهم زيرزمين خانه را تميز کنم. گفتم شما برو کارهايت را بکن و ظهر بيا. اين بچه رفته بود تنهايی 200 متر زير زمين را تميز کرده و شسته بود. ظهر تماس گرفتم. گفتم چرا نيامدی. گفت منتظرم فائزه بيايد. فائزه آمد و او هم آمد اين جا نهار خورد و روی صندلی تکيه کرد. گفت مامان آن قدر کار کرده ام که دست هايم ديگر بسته نمی شود. عصر به ما گفت که شما با خواهرم بياييد منزل ما. ما هم عصر رفتيم آن جا. لباسی را که برای عقد بچه اش گرفته بود ، پوشيد. ما تا ساعت 7 آن جا بوديم و بعد آمديم. فردا صبح، خواهرش تماس گرفت و گفت مامان از « گيتی » چه خبر؟ گفتم از ديشب نديدمش. گفته بود می خواهم بروم حمام زير زمين را تميز کنم.گفتم چه کاری. اگر از نردبان سر بخورد و به زمين بيفتد ، کسی در منزل نيست . به نظرم کسی تلفن ما را هم گوش می داد مراقب تلفن ما بود. گفتم پس من هم می روم حياط را بشويم و يک مقدار رخت هم بريزم داخل ماشين لباس شويی. گفت کاری نداری و تقريباً ساعت 9 و نيم بود که ما تلفن را قطع کرديم. ساعت 10 همين خواهرش که در دبيرستان تدريس می کند ، تماس گرفت. شب خواب او را ديده بود که مجلس جشنی است قرآن گذاشته اند. خيلی مفصل! گفت ساعت 10 من زنگ زدم که بگويم افتخار چه کار کردی. من چنين خوابی برايت ديده ام. تماس گرفته و ديده بود که جواب نمی دهد. نگو همان وقت لعنتی کار خود را کرده بود. همان موقع اين ( قاتل ) توی خانه بوده است. می گفت باز دوباره ده دقيقه بعد تماس گرفتم که خوابم را برايش بگويم. ديدم تلفن اشغال بود. اين همان موقع توی خانه بوده و ديده که تلفن زنگ می زند . فوری گوشی را زمين می گذارد. اين هم ، توی آشپزخانه ، سيم جارو برقی توی پريز بود. از پشت سر استخوان گلويش را شکانده فشار داده بودند و آ ن خط باريک که انگار نخ قرقره اندخته بودند دور گردنش! او آشپزخانه را جارو می کرده ، قابلمه برنج خيس کرده اش هم روی گاز بود می گفت ساعت 11 که باز هم ديدم تلفن اشغال است ، گفتم حتماً دارد با کسی صحبت می کند با خيال راحت نمازمان را خوانديم و خوابيديم. نوه ام هم معمولاً ساعت 3 و نيم ـ 4 از مدرسه می آمد. از قضا آن روز ساعت 1 و بيست دقيقه از مدرسه می آيد. خاله اش می آيد و می گويد که آمدم ديدم محمد دم در ايستاده …. خدا نصيب هيچ کس نکند.

پدر : همسرش در ميان خاندان پورمحمدی ، جور ديگری بود.

مادر : شوهرش آدم بسيار خوبی بود.

پدر : دامادم منفور اين ها بود.

( برگرفته از نشريه « فتح » )

در ميان يادداشت های اکبر گنجی ، يک يادداشت نيز به طور خاص به ماجرای قتل خانم فخرالسادات برقعی اختصاص دارد که در آن مشخصاً از حجت الاسلام پور محمدی ، معاون فلاحيان در دوران وزارتش ( وزارت اطلاعات ) و عضو هيئت منصفه دادگاه ويژه روحانيت در محاکمه عبدالله نوری ، نامبرده می شود و توجه را به خود جلب می کند .

گنجی در اين يادداشت از قتل فجيع و دلخراش خانم برقعی ، همسر پسر عموی حجت الاسلام پورمحمدی ، به عنوان عملی که « به دست نااهلان ذيل پروژه قتل وعام درمانی به قتل رسيد » ياد می کند و از آن چنين نتيجه گيری می کند : برای اجرای پروژه قتل و عام درمانی و ايجاد امنيت به روشهای رعب آور و دهشت آوری افراد گوناگونی را به قتل می رسانند و با رد پا گذاشتن به ديگران می فهماندند که کار از کجا آب می خورد تا بقيه حساب کار خود را به کنند .

( برگرفته از نشريه « پيام امروز » )

اشاره : ازتوضيحات و اشارات چنين بر می آيد که خانم برقعی بخاطر روابط خانوادگی شوهرش با مقامات بالای رژيم در معرض اطلاعاتی قرار می گيرد که می بايست به گونه ای سر به نيست گردد.

پیام برای این مطلب مسدود شده.

Free Blog Themes and Blog Templates