با نظام انقياد نبايد بيعت کرد: متن کامل سخنان هاشم آقاجري در منزل عبدالله نوري
روز: به دنبال جوسازي رسانه هاي راست عليه هاشم آقاجري و تحريف سخنان ماه گذشته وي در منزل عبدالله نوري، عاقبت متن کامل اين سخنان منتشر شد.آقاجري در اين سخنراني باعنوان “عاشورا، اخلاق سلطه واخلاق رهايي” با تاکيد بر اينکه ”حسين به ما ياد داد که وظيفه شخصي و اخلاقي و وظيفه ما مبني برمقاومت اخلاقي در مقابل سلطه تعطيل ناپذير است” اظهار داشته است: “اگر نمي توانيم جامعه را تغيير دهيم دليلي نمي شود که خودمان با نظام سلطه و انقياد بيعت کنيم.”
اين استاد دانشگاه و عضو ارشد سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي در آغاز اين سخنراني با تاکيد بر چند وجهي بودن ”اخلاق” گفته است: “اخلاق در لغت به معني عادت، طرز رفتار خوي و خصلت است. در کاربرداين واژه و به خصوص در سطح نظريه پردازي و تئوريهاي مربوط به اخلاق که از انها به عنوان نظريه هاي اتيک هم ياد مي شود در زبانهاي اروپايي دو واژه موراليته و اتيک خيلي معناي نزديک به هم دارد، منتها معمولا اتيک را به حوزه نظريه پردازي و تئوري اطلاق مي کنند اما درهر صورت دو نوع نظريه مربوط به اخلاق را مي توانيم از هم تفکيک کنيم. يک گونه نظريات نظريات توصيفي است و ما گاهي از اخلاق به عنوان يک امر واقع سخن مي گوئيم معمولا اين نگاه را جامعه شناسان و مردم شناساسان به اخلاق دارند.در اين نگاه ما به ارزش داوري نمي پردازيم بلکه صرفا ازآن چه که وجود دارد بحث مي کنيم با اين رهيافت مي شود گفت که اساسا همه امور واقع در جامعه و همه رفتارها و اعمال ادميان اخلاقي است اخلاقي به اين معنا که همه آدميان به روشي عمل مي کنند. به عبارت ديگر يک سلسله نرمها در رفتار انها وجود دارد و اگر از يک جامه شناس سئوال شود که ايا مي شود گفت رفتار اين جامعه غير اخلاقي است پاسخ مي دهد نه اخلاق در همه جوامع وجود دارد و اساسا بدون اخلاق جامعه ناممکن است.يعني افراد درجامعه بايد يک سلسه قواعد و نرمها و هنجارها را رعايت کنند تا نظمي به وجود بيايد لذا اساسا جامعه شناسان و مردم شناسان تفاوتي بين انچه که ما اخلاق و يا موراليته مي گوئيم با اتيکها، آداب معاشرت مراسم و هنجارهاي رايج و متعارفي که در هر جامعه وجود دارد قائل نمي شوند اما وقتي ما از اخلاق رهايي و يا اخلاق سلطه صحبت مي کنيم از يک منظر تجويزي به اخلاق نگاه مي کنيم و انها را از هم تفکيک مي کنيم و معمولا نظريه هاي اتيکي و تئوريهاي مربوط به اخلاق هم که شاخه اي از فلسفه سياسي و فلسفه اخلاق است نگاه تجويزي به اخلاق دارند. دراين رويکرد سخن برسر اين است که چه بايد کرد و چه نبايد کرد ممکن است آنچه که در يک جامعه است با انچه که بايد عمل شود همخواني نداشته باشد، دراين صورت است که با اين نگاه تجويزي ما مي توانيم حکم کنيم که اين جامعه يا اين گروه و فرد مرتکب اعمال غير اخلاقي مي شوند.”
آقاجري در ادامه بحث به طرح نظريه هاي اخلاقي پرداخته و افزوده است که: “در طول تاريخ نظريه ها و رهيافتهاي گوناگوني به اخلاق صورت گرفته است و مکتبها و تئوريها و سيستم هاي مختلف که اگر شما يک نگاه تاريخي و طولي و در طول زماني (دياکرونيک )بيندازيد مي بينيد که از گذشته هاي خيلي دور ما فيلسوفان و نظريه پردازاني را مي شناسيم که کوشيده اند نوعي نظريه اتيکي و نوعي فلسفه اخلاق را ارائه کنند و به انسانها بگويند که معيار يک فعل خير و نيک و تميز ان با يک فعل بد و شر چيست و بايد با توجه به اين تميز انسانها افعال خير و نيک را انجام دهند و افعال بد و شر را انجام ندهند و در واقع انديشه راهنمايي براي حيات اخلاقي و حيات فردي و اجتماعي جامعه خود ارائه کنند.به طور مثال شما درچين باستان از يک سو لائوتسوو رهيافت طبيعت گرايانه او به اخلاق را مي بينيد و از سوي ديگر کنفوسيوس و رهيافت جامعه گرايانه او به اخلاق. دو سيستم اخلاقي و تجويزي مختلف.يکي براي تفکيک افعال اخلاقي و غير اخلاقي معيار را تائو و نظم طبيعت ارائه مي کند و ديگري نظم جامعه. کنفوسيوسيم نوعي نظريه و نظام اخلاقي است که براساس يک سلسه ارزشها و معيارها استوار شده است و البته خصلت اخلاق کنفوسيوسي يک اخلاق اجتماعي است شايد يکي از تفاوتهاي اخلاق تائوئي و اخلاق کنفوسيوسي درهمين باشد که اخلاق تائوئي يک اخلاق فردي و سلوک زاهدانه است اما اخلاق کنفوسيوسي يک نوع اخلاق محافظه کارانه هم است يعني ارزشها در نظريه اخلاف کنفوسيوس مبتني برحفظ نظم موجود در جامعه و اطاعت از بالاييها و سلاطين و فرماندهان است. اين نظريه هنوز هم در چين زنده است و اخيرا رجوع به نظريات کنفوسيوس خيلي هم تقويت شده است.”
پرداختن به “نظريات اخلاقي در يونان” بخش ديگري از اين سخنراني را به خود اختصاص داده که طي آن آقاجري گفته است: “شما به يونان که مي آئيد در فلسفه يوناني نظريات اخلاقي ديگري را مي بينيد فيلسوفان مختلف مانند سقراط که شايد بتوان گفت نخستين فيلسوف اخلاق يونان است و کسي است که فلسفه را از آسمان به زمين آورد زيرا که برخلاف فلسفه پيشا سقراطي که محور تحولات کاسموس يعني عالم و جهان بود محور تاملات سقراطي انسان شد لذا گوهر فلسفه سقراطي اخلاق است اما اخلاق سقراطي با معرفت النفس تعريف مي شود. با شناخت و اينکه ما هنگامي مي توانيم فعل نيک کنيم که نيک و بد را بشناسيم شناخت و معرفت به نيک و بد کافي است که ادميان را به سمت خيرات و اجتناب از بديها سوق دهد. سقراط مي گفت علت اينکه افراد غير اخلاقي عمل مي کنند اين است که نسبت به قبح و زشتي جهل دارند و لذا خودشناسي و خوداگاهي از نظر سقراط عاليترين فضيلت بود و حکيم فرد خود اگاه و خودشناسي است که به فضيلت رسيده. اخلاق سقراطي اخلاق مبتني برفضيلت است و اينکه ما هر چه بتوانيم در درون و منش خود از زدايل بکاهيم و برفضايل بيفزائيم موجودي اخلاقي تر شده ايم و رسيدن به فضيت اساسا با شناخت علم و حکمت است. در حالي که وقتي به ارسطو مي رسيم اخلاق را با سعادت و خوشبختي و شادي تغريف مي کند و خوشبختي هم در گرو تحقق خويش است. خود تحققي. يعني براساس نظريه ارسطو ادميان قوا واستعدادهايي دارند که بايد اين قوا را به فعليت تبديل کنند و براين اساس هر فردي که بتواند قواي خود را فعليت ببخشد به خوشبختي و سعادت مي رسد اما اين قوا بايد به گونه اي معتدل برسد لذا اصل اعتدال در اخلاق ارسطويي يک اصل تعيين کننده است. اين که ما قواي گوناگوني داريم و شرط رسيدن به سعادت اين است که براساس حد وسط اين قوا را فعليت ببخشيم. ما در درون خود هم استعداد جين و بزدلي داريم و هم استعدادتهور. شجاعت فضيلت اخلاقي است و حد اعتدال بين جبن و بزدلي و بي باکي و تهور است.در نظريه ارسطو ادمها در يک نظم سلسله مراتبي صاحب قواي دروني هستند. قواي دروني اعم از قواي مادي عاطفي و عقلي و ذهني و همه انسانها به يکسان از اين قوا برخوردار نيستند و به همين دليل است که اخلاق ارسطويي شامل يک نوع نابرابري بين انسانها است و انسانها به صورت سلسه مراتبي طبقه بندي مي شوند. طبقه بالا و عالي ازادگان و اشراف مرد هستند طيقه بعدي زنان هستند و طبقه بعدي بردگان.اخلاق ارسطويي يک اخلاق اشراقي و نابرابرانه است اما در هر صور ت فعل اخلاقي فعلي است که بتواند فضائل ما راتحقق ببخشد و تحقق بخشي فضائل همانا رسيدن به سعادت است.از اين جهت ارسطو و سقراط به لحاظ نظريه اخلاقي در يک مکتب قرار مي گيرند. شما با نظريه هاي اخلاقي ديگري در يونان برخورد مي کنيد مانند تئوري هدونيسم و لذت طلبي که معيار فعل اخلاقي را کاهش درد و رنج و افزايش لذت معرفي مي کند منتها مکتبهاي هدوئيستي در تعريف لذت راهشان از هم جدا مي شود. گاه اين لذت يک لذت آني است و گاه يک لذت بلند مدت و پايدار گاه بدني و مادي است و گاه معنوي. مثلا گاه دم غنيمتي با لذت همراه بود اين که هر فعلي که درلحظه کنوني من را شاد کند بايد انجام داد. گذشته گذشته است و آينده هم هنوز نيامده است. در برخي اشعار خيام و يا اشعاري که به او منسوب شده اين امده است. از دي كه گذشت ياد مكن، برگذشته و نامده فرياد مكن، حالي خوش باش و عمر بر باد مكن! و به همين ترتيب فلسفه پيروان اپيکور که البته انها اين لذ ت طلبي را در خويشتن داري مي دانستند يعني هر چه که بتوانيم علايق خود را کاهش دهيم لذت افزايش پيدا مي کند. خيلي از دردهايي که ما داريم توهم است و اگربا اين توهمات مقابله کنيم به شادي مي رسيم و يک زندگي اخلاقي پيدا مي کنيم از سوي ديگر در ايران باستان شما به يک نوع اخلاقي برخورد مي کنيد که پيوند نزديکي با قدرت دارد و شبيه به اخلاق کنفوسيوسي است.”
اخلاق ايران باستان، سرفصل بخش ديگري از سخنراني هاشم آقاجريست که در آن مي گويد: ”در اخلاق ايران باستان اخلاق با نوعي سلطه شه پدارانه و پاتريموناليستي تعريف مي شود جامعه بايد نظم داشته باشد و اين نظم اجتماعي نظم سلسه مراتبي و طبقاتي است.شاه حافظ اين نظم طبقاتي است، اخلاق با نظم تعريف مي شود و قرار گرفتن هر فرد در طبقه خود و اخلاق آن طبقه اخلاق طبقاتي است اخلاق شاهان که بعد از اسلام در قالب رساله هاي اندرزنامه اي شاهد تداوم اين اخلاق هستيم. اخلاقي که بعدها در آثار سياست نامه نويسان ايران و يا کساني که سياست نامه نويسي کردند ولو ممکن بود که فقيه هم باشند يا متكلم مانند عزالي و يا خواجه نصير طوسي و يا سعدي و منابع مختلف در واقع ان نوع اخلاق تداوم پيدا کرد و با آموزه هاي اسلامي آميخته شد. شاه حافظ نظم است و اخلاق مبتني بر قبول اين نظم و اطاعت از شاه. در نتيجه يک نوع اخلاق طبقاتي و نابرابر است و رفتارها و سلوک براساس اين که انسانها در کجاي اين نظم قرار گرفته باشند و انتظارات از اعضاي طبقات متفاوت است.در عين حال شاه هم بايد اين نظم را حفظ کند و قدرت و سلطه به نوعي با اخلاق آميخته مي شود و اگر به نوعي بتوانيم از واژه قانون استفاده کنيم در واقع قانون و اخلاق يکي مي شود و شاه حافظ اين نظم است و سلطه نگهبان اين قانون و اخلاق است. در سنت اسلامي مکتبها و نظريات مختلفي را مي بينيم همين طور که در سنت يهودي و مسيحي مي بينيم در سنت يهودي اخلاق با ده فرمان تعريف مي شود امر الهي معيار اخلاق است. ده فرماني که طي دو لوح به موسي وحي شد.بخشي از اين فرمانها که دريکي از الواح بود تعيين کننده وظايف انسان دربرابر خدا بود و بخشي ديگر مبتني براوامر و نواهي در خصوص رابطه انسان و ديگران بود. همين تعاليم را به نوع ديگري در رابطه با تعاليم حضرت مسيح مي بينيم.منتها با اين تفاوت که درتعاليم حضرت موسي اخلاق با شريعت اميخته است اما در تعاليم حضرت عيسي شريعت خيلي حاشيه اي است دو اموزه اخلاقي حضرت عيسي که مي توان گفت عصاره و صورت تلطيف يافته دو لوح موسوي است يک اين است که به پيروان مي فرمايد خدا را دوست داشته باشيد و دوم اين که همسايه خود را دوست داشته باشيد. دوستي خدا و همسايه دو پايه تعيين کننده تعاليم حضرت مسيح است. در سنت اسلامي خودمان نظريه هاي اخلاقي گوناگوني درطول تاريخ مطرح شده است هر چند که تعاليم قرآن کريم به نوعي ناظر به اموزه هايي است که هم اخلاق موسوي را بازتاب مي دهد و هم اخلاق عيسوي را. در واقع اوامر و نواهي که ما مي بينيم هم ناظر به رابطه انسان با خدا و هم ناظربه رابطه با ادميان ديگر براساس عدالت، احسان، دوستي و شفقت و هم ناظر به ايستادگي در مقابل ظلم و تجويز حق مظلوم براي فرياد کشيدن عليه ظالم و اموزه هايي است که جواز مبارزه به مظلومين مي دهد. اخلاق عيسوي اما مي گفت اگر به گونه راست تو سيلي زدند گونه چپ را هم بگير تا بزنند. نوعي اخلاق تسليم مدارا و کاملا مبتني برعشق و دوستي بدون هر گونه مقاومت و مبارزه.”
وي در ادامه اين بحث به آراء نيچه، فيلسوف آلماني مي رسد و مي افزايد: “نيچه که آرائش درنظريه هاي اخلاقي قرن بيستم تاثيرات تعيين کننده داشت مي خواست از نيک و بد فراتر رود و به يک معنا مي خواست اخلاق را پشت سر بگذارد .تجربه گراياني مانند هيوم و جان لاک مي خواستند مباني اخلاق را برتجربه استوار کنند. در مقابل کانت مي خواست مباني اخلاق را برعقل عملي استوار کند. نيچه مي خواست از اينها فراتررود و اخلاق را با اراده تعريف کند. نيچه دو نوع اخلاق را از هم تفکيک کرد يکي اخلاق خواجگان و ديگري اخلاق بردگان. اخلاق صاحب قدرت وقوي و اخلاق فاقد قدرت و ضعيف. نيجه فيلسوف اراده بود و اراده را مي ستود. نيچه اراده معطوف به حيات شوپنهار را به اراده معطوف به قدرت تعبير کرد در نتيجه نيچه ستاينده ابرمرد بود. ابرمردي که از نيک و بد گذر کرده باشد و اساسا خود اراده ابرمرد مبناي فعل اخلاقي مي شود. هيچ چيز نبايد ابرمرد را محدود کند.نيچه به اخلاق مسيحي جمله مي کرد و مي گفت اخلاق مسيحي اخلاق زنانه است (با عذرخواهي از خانمها )چون نيچه مرد را مظهر قدرت مي دانست و زن را ضعيفه.نيچه ستاينده اخلاق خواجه گان و اربابان بود. اگر به نيچه مي گفتي از نظر تو بايد مظلوم بود يا ظالم نيچه بدون ترديد جواب مي داد ظالم. ظالم صاحب قدرت و اراده و در نتيجه شايسته تقدير. بنابراين نيچه اخلاق را به معناي سنتي کلمه را وسيله اي در دست ضعفا مي ديد. سپري براي توجيه ضعف و ناتواني حقيران و ضعفا.ازديدگاه او هميشه بي قدرتان متوسل به اخلاق مي شوند تا خود را توجيه کنند اين که به ظلم رفتار نکنيد نيکي کنيد، احسان کنيد، شفقت کنيد و… از نظر نيچه دستوارت سلبي و ايجابي به درد افراد ضعيف مي خورد و اساسا درطول تاريخ ساخته شده ضعفا بود.ازنگاه او انسان قوي نيازي به اين چيزها ندارد چون هر چه اراده کند انجام مي دهد.”
نظريه هاي اخلاقي اشاعره و معتزله، بخش ديگري از سخنان اين استاد دانشگاه را تشکيل مي دهد:”در تاريخ اسلام نظريه هاي مختلفي مطرح شد از نظريه هاي کلامي، تا منازعه معتزله و اشاعره درباب اين که اخلاق و حسن و قبح شرعي است يا عقلي. اشاعره مباني اخلاق را شرع مي دانستد و مي گفتند اگر شرع و اوامر ونواهي الهي نيامده بود هيچ معياري براي تميز نيکي از نادرستي و خير از شر وجود نداشت.اين نظريه البته در ميان پيروان اديان فراوان طرفدار دارد و معروف به نظريه اخلاقي مبتني برامر الهي است. شگفت اين است که اين نظريه در سالهاي اخير در غرب دوباره احيا شده است.من به بحث هايي که دراين سالها درباب نظريه اخلاق مطرح بوده است نگاه مي کردم ديدم درسالهاي اخير و از سال 2000 به اين طرف فراوان نظريه پردازان تئوري اخلاقي امر الهي گسترش پيدا کردند. اين قابل تامل است. بعد از اخلاق تجربه گرايانه و عقل گرايانه در قرن 19 و بعد ازآنها اخلاق نيچه اي صرف نظر از فلسفه هاي اگزيستانس الهي يا فلسفه هاي اگزيستانس شبه عرفاني مانند فلسفه هايد گر دراگزيستانسياليسم الحادي اخلاق اساسا با تصميم ادمي روشن مي شود و هيچ معيارعيني و خارج از ذهن ندارد. سارتز در يکي از کتابهايش مي گويد سربازي دردوره جنگ پيش من امده بود و گفت که من چه کنم.از يک طرف مادر پيري درخانه دارم و مي خواهد که پيشش بمانم و او را سرپرستي کنم، از سوي ديگر کشور درحال جنگ است و من به عنوان يک سرباز بايد از فرانسه دفاع کنم. سارتز مي گويد به او گفتم به وجدان و دل خودت رجوع کن و هر چه او گفت انجام بده. بعد از تحولات نيمه دوم قرن بيستم و فلسفه هاي پسا مدرن و نسبيت گرايي بنياديني که در فلسفه هاي پسا ساختارگرا و پسا مدرن و درانديشه هاي مانند ميشل فوکو به وجود مي آيد شگفت است که درساليان اخير يک نوعي رجوع به نظريه هاي امر الهي و نه حتي نظريات عقل گرايانه و تجربه گرايانه را شاهد هستيم.تقريبا همان نظرياتي که اشاعره خودمان هم داشتند.اينکه امر الهي معيار امر اخلاقي است و هيچ معيار ديگري هم ندارد نه عقل و نه تجربه. برخلاف اين نظريه معتزله معتقد بودند که خير، حسن و قبح خير و شر ذاتي است. عدالت خير ست به اين دليل که ذاتا خير است و بعد به همين دليل که حسن و قبح ذاتي است و عقلي خدا وقتي که مي خواهد امر کند امر به افعال حسن مي کند و وقتي مي خواهد نهي کند نهي از افعال قبيح مي کند و در واقع معيارهاي پيشاديني و عقلي وجود دارد. اين اختلاف بين معتزله واشاعره و حتي بسياري ازمتفکران شيعه است چون برخي از متفکران شيعه هم هستند.كساني که نظرشان نزديک به نظر اشاعره است به خصوص متکلمان اوليه. خيلي به نظريه پردازي اخلاقي در تاريخ اسلام پرداخته نشده است. بعد از مجادلات اعتزالي و کلامي ما بعدها نظريات مختلفي را مي بينيم مثلا نظريه فيسلوفان اخلاق مانند فارابي و بوعلي.نظريات فيلسوفانه اخلاق عمدتا تکرار نظريات يوناني است.”
آقاجري سپس به “چهار نظريه اخلاق در تاريخ تمدن و فرهنگ اسلامي” مي رسد و مي افزايد: “چهار نظريه اخلاق که در تاريخ تمدن و فرهنگ اسلامي داريم نظريات فيلسوفانه اخلاق، نظريات فقيهانه اخلاق، نظريات عارفانه اخلاق و نظريات اندرزنامه اي اخلاق. البته جز نظريه فيسلوفانه فارابي كه تا حدودي مبتني بريک اخلاق مدني است چون واحد تحليل فارابي براي سياست و هم براي اخلاق مدينه است. مي خواهد سياست مدني را توضيح دهد و اخلاق مدني را که تا حدود زيادي مبتني براخلاق يوناني است چون اخلاق يوناني اخلاق شهروند بود به خصوص اخلاق ارسطويي.اما دراين نظريات عارفانه و زاهدانه ما با نوعي اخلاق فردي رو به رو هستيم. درفقه متاسفانه خيلي بحث اخلاق جايي نداشت چون از قرن پنجم و ششم هجري نوعي تقسيم كار بين متکلمان و فقيهان و علماي اخلاق بوجود امد و اساسا اين سه بخش دين از هم جدا شد و رابطه شان از هم گسيخت و تا امروز ادامه پيدا کرد در حالي که دين، قران کريم و اموزه هاي پيامبر يک مجموعه کلي بود که نمي شد جهان بيني را از عمل اجتماعي و سياسي و شريعت را از اخلاق و جهان بيني جدا کرد و اين ها با هم معنا پيدا مي کند. وقتي از هم گسيخته مي شود بي معنا مي شود و کارکردهاي نقيض پيدا مي کند.در تاريخ اين امرعملااتفاق افتاد و فقه و شريعت از جهان بيني و اين دو از اخلاق جدا شد يک بدن از هم گسيخته که نهايتا تکليف فرد را مي خواست روشن کند. با توجه به شرايط اجتماعي اين اخلاق هم اخلاق فقيهانه و هم اخلاق عارفانه اخلاق فردي بود اخلاق به اين معني که ما درون خود را تغيير دهيم.اخلاق عرفاني اخلاق تغيير درون است نه تغيير بيرون. اخلاقي که مي کوشد به گونه اي ذهني عامل رهايي شود.رها از درون حال اگردربيرون دست و پا به غل و زنجير بندگي است مهم نيست. لذا شما درادبيات عرفاني مي ببيند اموزه هايي به شدت غير اخلاقي است البته اين دربرخي اموزه هاي ديني و در تصاويري که در برخي دوره هاي تاريخي برخي علما از امامان ساخته و پرداخته اند نيز ديده مي شود. از يک سو امامي تصوير مي شود که جانشين خدا برروي زمين است و حتي در روايتهاي تفويضي شريک خدا است و قدرت خدا به او تفويض شده و به اذن الهي قادر است عالم را کن فيکون کند و علم ماکان و ما يکون دارد. خدا است منتها با اين تفاوت که خداي قائم به ذات نيست و خداي قائم به غير است. تصويري که مفوضه از ائمه ارائه کرده اند همين تصوير است و البته آثار ان تا امروز وجود دارد و درخيلي از کساني که نامشان تفويضي نيست مي بينيد براي اثبات چنين نظريه هاي تفويض اي توجيهات فلسفي و کلامي هم ارائه شده است اما از سوي ديگر چنين امامي ان قدر تصوير حقيري ارائه مي کنند که حضرت اما م موسي بن جعفر براي اينکه بتواند خشم و غضب هارون الرشد خليفه قدار و قهار ظالم ادم کش را فروبنشاند و دل مبارک را به دست بياورد پيراهنش را بالا مي زند و شکمش را به شکم هارون الرشيد مي چسباند و مي گويد ما از يک بطن هستيم. ان رگ خويشاوندي بجنبد و با ماکاري نداشته باشد.و يا در اثار علامه مجلسي ببينيد حضرت ابراهيم کارش به کجا مي رسد يک فعل ضد اخلاقي که شما حاضر نيستيد به يک انسان معمولي منتسب کنيد خيلي راحت به ابراهيم پدر توحيد نسبت داده مي شود و اين عجيب است که هيچ مشکلي هم پيش نمي ايد يعني مفسر و محدث ما اين را نقل و خيلي راحت تائيد مي کند و نمي گويد که اين تصويري که از حضرت ابراهيم ساخته شده چيست که وقتي سراغ نمرود مي رود و نمرود چشمش به زن حضرت ابراهيم مي افتد.مي خواهد او را تصاحب کند و حضرت ابراهيم از ترس چيزي نمي گويد و نمرود مي پرسد که اين کيست مي گويد خواهر من است و بعد نمرود متوجه مي شود همسرش است و صرف نظرمي كند. چنين تصويري از پيامبران و امامان تصاويري متناقض و البته ناسازگار با روح تعاليم انبيا و آموزه هاي اخلاقي قران است. بسياري از اين رو آيات اسرائيليات و روايات جعلي است كه متاسفانه گاه ؟؟بررسي انتقادي و ؟كتابها و نوشته هاي برخي از ؟مخدوش شده است.اين نظريات مختلف اخلاقي است که من به برخي از انها اشاره کردم و البته از برخي ديگربه دليل ضيق وقت مي گذرم به خصوص اخلاق در نظريه هاي قرن بيستمي در دو جريان اصلي فلسفه قاره اي وفلسفه تحليلي و نيز در نظريه پسامدرن البته به گونه ديگري مي توان به رهيافت هاي اخلاقي پرداخت شما اگر خواستيد دراين زمينه مطالعه کنيد مي توانيد آنها را به صورت موضوعي نيز طبقه بندي كنيد از جمله طبقه بنديهاي سيستم ها و نظريه هاي اخلاقي طبقه بندي زير است.”
وي در ادامه اين سخنراني به “اخلاق وظيفه محور، اخلاق نتيجه محورو اخلاق فضيلت” مي رسد و مي گويد: “به طور کلي معمولا اين تئوريها و نظريه هاي تجويزي قابل تقسيم بندي به نظريه هاي وظيفه محوراخلاق و يا اخلاق وظيفه ونظريه هاي نتيجه محوريا اخلاق نتيجه و نظريه هاي فضيلت محور يا اخلاق فضيلت است. اخلاق وظيفه. يعني عمل به وظيفه براي روشن شدن وظيفه نيز براساس نظريات مختلف معيارهاي گوناگوني ارائه مي شود. به عنوان مثال معمولا درنظريه هاي ديني نظريه هاي وظيفه و تکليف براساس امر الهي است اين که خداوند به ما امر کرده و نهي کرده. خداوند امر کرده است که به عقود و قولها وفا کنيد اين يک وظيفه است و عمل به اين وظيفه فعل اخلاقي است. نظريه اخلاقي کانت هم نظريه وظيفه است اما کانت اين وظيفه را روي مباني ديگري استوار کرده است. نظريه ديگر نظريه فضيلت است.دراين نظريه به جاي تاکيد روي قواعد و معيارهاي بيروني تاکيد روي منش و فضايل انساني است.هر فعلي که ما را فضيلت مند تر کند فعل اخلاقي است.درنظريه هاي فرجام گرايانه و غايت گرايانه يا تئوريهاي نتيجه محوراخلاقي فعل اخلاقي براساس نتيجه فعل مشخص مي شود. بنيانگذار جمهوري اسلامي فراوان مي گفت ما مامور به عمل به تکليفيم نه نتيجه درواقع نشان مي داد که نظريه اخلاقي ايشان نظريه وظيفه درمقابل نظريه نتيجه است. بگذريم که در برخي سخنان ايشان نيز گاهي نظريه نتيجه مطرح مي شد به عنوان مثال اين سخن كه حفظ نظام ازاوجب واجبات است درواقع مبين نوعي اخلاق معطوف به نتيجه را ارائه مي کند.در حالي که اخلاق معطوف به وظيفه يک اخلاق ارزشمدار است. در اخلاق ارزشمدار اگر اخلاق با نظام و موجوديت نظام تعارض پيدا کرد نظريه وظيفه مدار ارزش را مي گيرد اما نظريه نتيجه مدار قدرت را مي گيرد يک چنين تنشها و تعارضاتي ميان اخلاق وظيفه محور، اخلاق نتيجه محور وجود د ارد كه نيازمند بررسي است اما در هر صورت بايد يكي را به ديگري ارجاع داد كه نيازمند بررسي است اما در هر صورت بايد يكي را به ديگري ارجاع داد يا وظيفه را به نتيجه يا بالعكس مثلا اگر گفته شود كه وظفه ما حفظ نظام است و حفظ نظام اصلا وظيفه غايي بشد در آن صورت وظيفه را به نتيجه؟؟ تحويل كرده ايم اما در هر صورت بايد يكي را به ديگري ارجاع داد ولي در نظريه هاي معطوف به وظيفه تئوريهاي مختلفي وجود دارد اين كه وظيفه دربرابر چه کسي و برچه مبنايي.شما از پوفند ورف بگيريد تا تئوريهاي کانت و راس که نظريه هاي وظيفه اي است مي بينيد که هم مباني مختلف است و هم موضوعات، همچنان که در نظريه هاي امر الهي در نظريه هاي ديني وظيفه مباني مختلف است مثلا پوفندورف سه وظيفه را از هم تفکيک کرده است. وظيفه ما در برابر خدا. وظيفه در برابر خودمان و وظيفه دربرابر ديگران. هرکدام از اينها مثلا وظيفه ما دربرابر خدا به دو بخش تقسيم مي شود يک بخش وظيفه نظري ما که شناخت خدا است و يک بخش هم وظيفه عملي که عبادت و پرستش خدا است.اما تئوريهاي نتيجه گرايانه انواع و اقسامي دارد. يک نوع نتيجه گرائيها نظريه هاي خود محورانه و خود دوستي است اين که اين فعل براي من چه نتيجه اي داشته باشد. برخي نظريه هاي نتيجه گرا نظريه هاي دگر دوستانه ودگر محورانه است اين که اين فعل براي ديگران چه نتيجه اي داشته باشد و بالاخره نظريه هاي فايده گرايانه و اينکه يک فعل چه قدر لذت به بارمي آورد و چه قدر درد و مجموع لذتهايي که به وجود مي آيد با مجموع دردهايي که به وجود مي آيد براي همه نه من و کس ديگري مقايسه شود و اگر مجموع لذتها بيشتر ازمجموع دردها بود ان فعل اخلاقي است. با مشاهده نظريه هاي مختلف اخلاقي مي بينيم اين نظريه ها اگر وظيفه گرايانه هستند نتيجه گرايانه نيستند و اگر فضيلت مابانه هستند توجهي به نتيجه ندارند.اگر تکيه به درون مي کنند و برحريت دروني تاکيد دارند بي اعتنا به بيرون هستند.در تاريخ و در ادبيات عرفاني و اخلاقي ما چه قدر برحريت و ازادي دروني تاکيد مي شود اما دريغ از يک کلمه عليه برده داري.البته درغرب هم برده داري به دليل منافع نظام سرمايه داري برده داري منسوخ شد. ابراهام لينکلن برده داري را منسوخ کرد چون عاملي بر سر راه توسعه امريکا بود.تضاد بين شمال و جنوب و عاملي که اقتصاد کشاورزي با کار بردگان مانع توسعه صنعتي شدن امريکا بود اساسا تمدن مدرن غرب به جزمشخصه هاي ديگر دو پايه اصلي داشت که معمولا متاسفانه فراموش مي شود يک پايه استعمار و يک پايه برده داري.ولي به هر حال اين ها پرچم مبارزه با برده داري را بلند کردند.هر چند درجوامع اسلامي و ايران ما شيوه توليد بردگي نداشتيم اما برده و غلام و کنيز داشتيم.نيازي نبود که ساختار توليدي جامعه مبتني بر برده باشد مبتني بر رابطه ارباب و رعيتي بوده است ولي بردگان و غلامان به هر حال مملوک بودند و فقه تلاش مي کرد که اين بردگي را تلطيف کند اما هيچ گاه نفي نکرد. نمي دانم در حال حاضر هيچ فقيهي رسما فتوا داده که بردگي از نظر شرعي حرام و ممنوع است و يا نه اما برخي معتقدند که چون در حال حاضر موضوع وجودخارجي ندارد حکم معلق است و اگر موضوع به وجود بيايدحکم نيزهمچنان ساري و جاري است. البته در قران کريم هيچ جا امر به برده داري نشده است.حال مي خواهم عرض کنم که در يک تقسيم بندي کلي اخلاق يا اخلاقي است که انسان را با وضع موجود خود به تعادل مي رساند و انسان وضع موجودرا مي پذيرد، يا اخلاقي است که نسبت به وضع موجود نگاهي انتقادي دارد. اگر به واژه اخلاق به لحاظ ريشه شناسي و لغت شناسي توجه کنيم و مقايسه اي با موراليته لاتيني کنيم درمي يابيم كه اخلاق با خلق و افرينش هم ريشه است. گو اينکه همانطور که اگريستيالينسها مي گويند ما به عنوان انسان يک وجه مشترک با همه موجودات ديگري داريم و ان هم اين است که برخلاف موجودات ديگر که ماهيتشان قبل از اينکه به وجود بيايند مشخص شده و محتوم است انسان ماهيتش در اختيار خودش است. گو اينکه انسان دو نوع خلق دارد خلق نخستين و خلق ثانوي خلق نخستين دراختيار خداوند است و خلق ثانوي در اختيار خودش است.اخلاق در واقع نوعي باز توليد ادمي به دست خويش است خويشتن افريني يعني اخلاق. من فکر مي کنم که واژه اخلاق از واژه مورليته خيلي بارمعنائيش قوي تر است چون موراليته يعني عادت اما اخلاق که با خلق هم ريشه است يعني افرينش. ما مسئول آفرينش خويش هستيم و در اخلاق خود را دوباره مي آفرينيم و در اخلاق توحيدي گفته اند خود را دوباره بيافرينيد منتها گفته اند چگونه خود را بيافرينيد، خداي گونه خود را بيافرينيد براساس صفات خدا خود را باز آفريني کنيد. صفت خدا شايد با نظريه امر آلهي يک مقدار متفاوت باشد.چون نظريه امر الهي صرفا يک نظريه وظيفه محور است اما در اين نظريه ما با يک نوع نظريه وجودي مواجه هستيم يعني برخلاف وظيفه که يک امر خارجي است که وقتي ما ان را انجام مي دهيم فعل اخلاقي تمام شده است.اين که شما خود را مثل خدا کنيد و اين که خداوند نسخه اعلاي اخلاق از ديدگاه اسلام است يعني اخلاق در بستر يک تحول عميق وجودي اتفاق مي افتد.چون وقتي قرار شد ما تخلق به اخلاق الهي پيدا کنيم يعني بايد وجودا تحول پيدا کنيم نه اين که يک وظيفه و امر خارجي باشد و ما امتثال امر مولا مي کنيم. به قول اصوليون و فقها بحث فراتر از امتثال امر مولا است. اين جا است که اخلاق به يک معنا برفراز فقه مي نشيند زيرا فقه مي خواهد رابطه هاي حقوقي را تنظيم کند و اخلاق رابطه هاي وجودي را. ما چقدر به خاطر از هم گسيختن اخلاق از فقه زيان کرده ايم چون در فقهي که با اخلاق رابطه ندارد توجه نمي شود که اين فعل حقوقي چه تغييري در وضعيت وجودي من به وجود مي اورد. اين ربايي که من با حيل شرعي مي دهم نفس رابطه استثماري در رابطه من و ديگري را که ازبين نمي برد بلکه يک شکل را تغيير مي دهد و با قانون بازي مي کند. البته اين ديدگاه با جهان بيني خاص خود و اخلاق وجودي با مباني جهان بيني و هستي شناختي خود تناسب دارد.دراخلاق وجودي بهشت و جهنم تجسم اقوالي و افعالي ما و تبلور خويشتن ما است، در وجود خود ما است در حالي که در ان جا بهشت و جهنم عارضي و مکانيکي است، نسبت به ايشان وضع خارجي دارد، دست و پاي ما را مي گيرند و در گودالي از آتش پرت مي کنند. اما در نگاه وجودي بهشت و جهنم را ما با افعال خود مي سازيم. فعل آدمي فرزند ادمي است همچنان که قول ادمي هم فرزند ادمي است اقوال افعالند همچنان که افعال هم اقوالند و از هم جدا نيست دو صورت گوناگون شخصيت و وجود بشر است.از ان جا كه وقت گذشته اجازه دهيد از بقيه مطالب صرفنظر كنم و به عنوان نتيجه گيري به اخلاق عاشورايي بپردازم.”
دو نوع اخلاق در عاشورا، ديگر سرفصل سخنان آقاجريست: “در عاشورا مقصودم جنبش عاشورايي است ما با تنها با دو نوع سياست رو به رو نيستيم با دو نوع اخلاق هم رو به رو هستيم. اخلاق حداقل از ديدگاه ديني و با يک رويکرد جامعه شناختي امري جدا از سياست اقتصادي، ايدوئولوژي و سلطه نيست و با اينها تناسب دارد. نظام گفتماني و اخلاق سلطه يک سلسله ارزشهايي دارد و براساس ان ارزشها داوري مي کند. مهمترين ويژگي اخلاق سلطه بت شدن سلطه يا خداشدن صاحب سلطه است.در اخلاق عاشورايي و حسيني فقط الله خدا است الله مطلق است و بقيه همه نسبي هستند. هر کس ادعاي مطلقيت الوهيت، ربوبيت و کند به جنگ خدا رفته و ادعاي اولوهيت کرده است مطلق يکي است الله كمالي مطلق است و ما سوي الله همه نسبي اند و ناقص اند و لذا همه نسبي ها به ميزاني که در جهت نزديک شدن به صفات اين مطلق حرکت مي کنند به فلاح مي رسند من اين جا رهايي را بهترين ترجمه براي فلاح مي دانم. برخي دوستان مي گويند چرا رهايي را براي فلاح استفاده مي کني، جاي ان آزادي بگذار. به نظر من رهايي بهتر است آزادي يک امر محدود است به خصوص که اين ازادي را به معناي ازاديهاي سياسي و بيروني به کار مي بريم. رهايي يعني رستن و فلاح يعني رستن. اخلاق سلطه اخلاقي است که يکي را مطلق مي کند و رابطه ميان سلطه و انقياد مطلق ان يکي و ديگران برقرار مي شود.در واقع اين رذيلانه ترين رذيلتهاي اخلاقي در طول تاريخ است. قدرت و سلطه در تاريخ بيش از هر عامل ديگري فساد ايجاد کرده است وبه همين دليل قران کريم نمونه هاي تاريخي را با اين ويژگي معرفي مي کند. نظام سلطه و نظامي که صاحب سلطه ادعاي مطلقيت مي کند رابطه اش فقط به يک رابطه آمر و مامور محدود نمي شود و مي رود تا جايي که اين رابطه را به رابطه خدايگان و بنده بدل کند. در همين واقعه کربلا حصين بن نمير يکي از فرماندهان عالي رتبه سپاه يزيد است. عالي ترين ارزشي که قبول دارد و اعمال خود را با آن مي سنجد اطاعت از ولايت خليفه است. بعد در اخرين لحظات عمر بين مدينه و مکه و بعد از آن که ان جنايتها را در مدينه مرتكب مي شود و بعد در راه مکه مرگش فرا مي رسد روبه آسمان مي کند و مي گويد خدايا بهترين کار من در عمرم همين کاري بود که با مردم مدينه کردم. با مردم مدينه چه کار کرده بود؟ سه روز سپاه او مدينه را غارت مي کرد و به دختران مدينه تجاوز مي کردند که مورخين نوشتند دران سال فراوان کودکاني به دنيا امدند که معلوم نبود پدرشان کيست. گفت خدايا اين بهترين کاري بود که من کردم چرا چون امتثال امر خليفه کردم و اگر تو با اين کارهايي که من کردم مرا به جهنم ببري ظالم هستي. ببيند اخلاق سلطه با فرد چه مي کند. اين ادم وقتي به مدينه مي ايد دستور مي دهد در مسجد مدينه تختي برايش بگذارند بالاي تخت مي نشيند حال مدينه سال 63 هجري را در نظر بگيريد که برخي از اصحاب و تابعين زنده بودند. يکي يکي افراد را جلويش مي اورند مي گويد بگو بيعت مي کنم با خليفه براين که انا عبدا من عبيد خليفه انا عبدا من عبيد يزيد هر کسي که قبول نمي کند دستور مي دهد در مسجد گردنش را مي زنند. يک نفر را جلو مي اورند مي گويد من فاميل خليفه هستم مي گويد بيعت کن. مي گويد بيعت مي کنم براين که اطاعت محض و مطلق از خليفه کنم و هر چه خليفه گفت قبول کنم. مي گويد نه بايد بيعت کني براين اساس که بنده اي از بندگان خليفه اي. سلطه بندگي مي خواهد اين که فرعون مي گفت انا ربکم الاعلي. رابطه سلطه و انقياد جايي براي اخلاق نمي گذارد. اخلاق که باز افرنيني خويشتن است در اين جا جايي ندارد ادميان بايد همه در مقابل سلطه بي خويشتن و هيچ و پوچ شوند. تمام کساني که درسپاه عبيدالله بودند و با حسين جنگيدند همه بنده بودند و دراين طرف اخلاقي که در سپاه حسين بود همه آزاد و رها نه فقط در عاشورا بلکه قبل و بعد از عاشورا در کوفه. عبدالله بين عفيف پير مرد نابينايي که در مسجد کوفه در مقابل عبيدالله از حسين دفاع مي کند و کشته مي شود زني که به مسلم پناه مي دهد.من يک جمله بگويم که امامت الگويي حتي با امامت منجيانه تفاوت دارد چه رسد با امامت سلطه محور. امامت منجيانه را در رهبري عيسي مي بينيم که شهادتش شهادت فديه اي است شهادت حسين شهادت فديه اي نبود و لذا حسين رهبر اسوه است. اسوه رهايي امام اسوه اي که يکي از اموزه هاي جاودانهء او در عاشورا اين بود که اگر مي توانيم وضع موجود و رابطه سلطه و انقياد را تغيير دهيم و اگر نمي توانيم خودمان تمکين نکنيم در بدترين شرايط سلطه و ديکتاتوري حسين به ما ياد داد که وظيفه شخصي و اخلاقي و وظيفه ما مبني برمقاومت اخلاقي در مقابل سلطه تعطيل ناپذير است و لذا اگر نمي توانيم جامعه را تغيير دهيم دليلي نمي شود که خودمان با نظام سلطه و انقياد بيعت کنيم.”
پیام برای این مطلب مسدود شده.