02.03.2009

به مناسبت تدفین شهدا در پلی تکنیک؛ عاطفه یوسفی

خبرنامه امیرکبیر: اسفند ماه سال ۸۴ اوایل ماه بود که جلسه ی شورای فرهنگی دانشگاه تشکیل شد.آن روز به عنوان دبیر انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه شریف می توانستم در جلسات باشم اما نماینده ای هم داشتیم که با رای شورای عمومی انجمن مسئول حضور در جلسات بود. در جلسه صحبت از تدفین شهدا در دانشگاه شده بود. نماینده ما در شورا گمانم آرش صادقی بود می گفت که حتی نماینده بسیج هم در جلسه موافق جدی طرح نبوده و به خواست انجمن مبنی بر نظر سنجی و آماده سازی محیط دانشگاه رای داده است.

گفتند می خواهند شهدا را دفن کنند. محکم ترین “نمی ذاریم” عمرم را جواب دادم. جو دانشگاه ما به قول سهراب پور مثل خیلی دانشگاههای دیگر بی توجه به نظر دانشجو نبود. همیشه اگر مخالفت جدی از سوی دانشجوها بروز داده می شد قبل از هر جار و جنجالی خود سهراب پور مسیر را برای حفظ آرامش دانشگاه تغییر می داد. اما این بار سهراب پور هم دیگر کاره ای نبود میان قدرت نمایی های حکومتیان.

نظر سنجی کردیم. اکثریت دانشجویان نوشته بودند که مخالف تدفین اند. برای بسیج و رئیس توضیح آوردیم که حتی اگر چنین اقدامی ضروری است جو دانشگاه آمادگی چنین چیزی را ندارد. گفتیم که شهید را کرده اند ابزار تبلیغ نگذاریم دانشگاه را هم ابزار تبلیغ بکنند. اما کار از جای دیگر آب می خورد . خبر می رسید که سردار باقرزاده- مسئول اکتشاف اجساد- شهدای دانشگاه ما را آماده کرده است (نعوذ بالله شهید سفارش می دادند انگار). زمزمه هایی بود که فلان هفته تصمیم بر تدفین دارند اما خوابش را نمی دیدیم بی تبلیغ و یکباره چنین کنند. ما همه هنوز به محیط نیمه دموکرات دانشگاهمان مومن بودیم. تجمعی از دانشجوها به جلوی دفتر رئیس رفتند بودند ۵۰۰ نفر. تحصن کردند که رئیس بیاید و قول بدهد چنین نمی کند. رئیس آفتابی نشد در عمر ریاستش چنین تجمعی جلوی دفترش نشده بود. بهانه آوردند که اصلا در دانشگاه نیست. معاون دانشجویی دکتر وثوقی وحدت آمد. درخواست دانشجویان را امضا کرد. بندی بود که قول می داد در تعطیلات عید این کار را نکنند. بند دیگری می گفت برای اجرای طرح نظر سنجی کنند. خلاصه امضا داد که طرح متوقف است. و ما حس می کردیم که خیلی مدنی توانستیم طرح را متوقف کنیم.

همان روز یا فردایش باز خبر آوردند که تدفین شهدا فرداست. بار نمی دانم چندمی بود که در آن هفته به دفتر ریاست می رفتیم. سهراب پور این بار کمی مضطرب بود. مثل همیشه منطقی نمی گفت که خودش هم با اصل آماد ه بودن محیط برای این اقدام موافق است. در پس پرده می گفت از دستش خارج است اما ضمنا به بالا دستی هایش مخالفت دانشجویان را ابراز داشته است. این شاخه به آن شاخه می پرید می گفت پس فلان دسته از دانشجویان که آمدند و گفتند ما خودمان استقبال می کنیم که هستند؟ آنها هم دانشجویند! یا اینکه یک بار گفت مسجد هیأت امنا دارد جزء دانشگاه نیست . دوستان من هم گفته بودند که پس اسمش را نگذارید مسجد دانشگاه شریف و درهایش را هم از سوی آزادی باز کنید نه در دانشگاه. برایش آمار می دادیم باز گفتیم که ما آنها را هم قانع می کنیم. آخر در شورای مرکزی بسیج هم کمتر کسی موافق دفن شهدا – وقتی این همه مخالفت وجود دارد- بود. ما ساعت ۷ از دفتر رئیس بیرون آمدیم و دلخوش بودیم که می داند چه می گوییم. روزها بعد معلوم شد که بعد از ما ساعت ۸ گروهی از دوستان من جمله برادر مهرداد بذرپاش به دفتر رئیس رفته اند و کار را یکسره کرده اند.

ساعت ۸ صبح فردا در میانه راه دانشگاه بودم که تلفنم زنگ خورد. یکی از کارمندان دانشگاه که رابط بود گفت درهای مسجد را بسته اند. تزیین می کنند و قبر می کنند. باور نکردم. بی تبلیغ؟ این چه معنی دارد؟ جز اینکه ثابت کنند هر کار بخواهند می کنند؟! از همان جا دفتر انجمن را گرفتم دو نفر رفتند مسجد ببینند چه خبر است خودم فورا آمدم دفتر انجمن. یک ساعت نشد که همه جمع بودیم حالا بسیج اطلاعیه هایی را به ملت می داد در مورد تکریم شهدا ابن سینا ۱۲ ظهر. بین ابن سینا تا مسجد دانشگاه راه زیاد است. فکر کردیم که بدنه بسیج هم بی اطلاع است یا استراتژی جمع کردن بچه ها اینجاست و تمام کردن غائله در مسجد. همه روی ورق های بزرگ شعار می نوشتند. ظرف یک ساعت حوالی ۱۰ صبح بیش از ۲۰۰ نفر آدم اطراف ابن سینا بود. منابع بسیج هم خبر از درگیری می دادند. فقط این طور توافق کرده بودند که حالا شهدا آمده اند و ما باید استقبال شایان کنیم! تئوریسین های ما هم از این سو می گفتند خوب استقبال شایان می کنیم تا پارک طرشت همانجا که سه شهید دیگر مدفونند. همانجا مراسم می گیریم و تشییع می کنیم به با شکوه ترین وضع ممکن.

ساعت ۱۱ که شد ۴۰۰-۵۰۰ نفر جلوی بوفه جمع بودند. با پلاکارد. قول دادید دروغ گفتید! شهادت را دفن می کنند! و … جمعیت بیش از هر چیز برافروخته از قول دروغ وثوقی بود. این اگر چه تنها دلیل نبود ولی ویرانگرترین برای آنها بود. برای من که همه اعتمادم به درایت مسئولین از بین رفته بودفقط یک چیز مهم بود. یک بار جلوی اینها بایستیم تا بفهمند شهید اسباب بازی هایشان نیست. من خواهر شهید بودم می دیدم بازی کثیفشان چه بر سر عزت و احترام شهید در بین مردم آورد. مردم به شهید و خانواده اش هم مثل جیره خواران میثاق کننده با جنایات رژیم برخورد می کردند. شهید سر فراز مقدس جنگ ما نمی توانست بی آبرویی اینها را به دوش نکشد… همه شما در همان جامعه زندگی می کنید. می دانید چه می گویم. می دانید که مخفی کردن فرزند شهید یا خانواده شهید بودن چقدر مرسوم تر است از افتخار نوه های اروپایی کشتگان جنگ جهانی دوم در اینجا آلمان…همه اینها هنوز هم خون آدمیزاد را اگر آدم باشد به جوش می آورد. آنقدر که به دفتر سهراب پور نرسیده بودم که گفتند بچه ها به در مسجد رسیده اند. سهراب پور را رها کردم وفقی رفت دنبال او. من برگشتم طرف جمعیت. می ترسیدم …می ترسیدم اجساد در مسجد باشد و بی حرمتی شود با ۱۷۰۰ نفر آدمی که خدا می دانست کدامشان چقدر کنترل اعصابش دستش است. سکویی را غرب مسجد با پرچم ساخته بودند. فکر کردیم تابوت ها اینجاست. دست به دست دادیم و بچه ها را از آن فاصله دادیم. حلقه انسانی! بچه ها بدون برنامه ریزی با این حلقه ای که ما به دور سکو زده بودیم به طرف قبرها هدایت شدند و بعدش فهمیدیم که موقعیت استراتژیک دست ماست! از آن سو بسیج هم بچه ها را از ابن سینا برده بود مقابل دفتر رئیس. رئیس هم لبخند زده بود بای بای کرده بود و نترسیده بود (بر خلاف تجمع ما). و از در شرقی مسجد وارد شدند و جنوب مسجد را اشغال کردند. اذان گفتند آنها در مسجد و بچه های ما در همان محل تحصن نماز خواندند.قبل و بعد نماز هم شعار می دادند و یار دبستانی می خواندند. عده ای آب معدنی خریدند و بین بقیه تقسیم کردند. پشت بام های مسجد و صحن پر از چهره های ریشدار نا آشنای سیاه پوشی بود که به من می گفت اینجا نه دانشگاه من است و نه دانشگاه حتی سهراب پور. اینجا ملک پدری اینهاست که با دوربین و بی سیم همه جا هستند.

درهای مسجد ازسمت آزادی باز شد. ملتی از برادران سیاه پوشی که جل الخالق عظیم الجثه هم بودند به متحصنین بخش جنوبی اضافه می شد. چقدر چهره ی نا آشنا می دیدیم.

سخنران و مداح دعوت کرده بودند. سخنران سخنرانی می کرد و بارها کابل بلندگو پاره شد. تریبون لازم بود تا به نتیجه برسیم. بالاخره محیط شریفی شد. بلندگو آمد وسط، یک موافق طرح و یک مخالف طرح صحبت می کردند. شهیدی در مسجد نبود. همه چیز خوب پیش می رفت. همه چیز به نظر همه معقول میامد. پیشنهاد تدفین طرشت در لابی ما و بسیج داشت به ثمر می نشست. همه آرام بودند و منتظر بودند صحبت ها برای همه به نتیجه برسد. که حدادیان پشت بلندگو رفت. چند جمله ای گفت و یکهو بی امان فریاد حسین حسین زد. به خودم که آمدم ۲۰-۳۰ نفر با تابوتهایی که نفهمیدم کی و از کجا در آمد ظرف چند ثانیه نصف حیاط مسجد را دور زده بودند و ریخته بودند روی بچه های ما که نشسته بودند.از قضا ردیف جلو دختر ها بودند.

معلوم است وقتی با تابوت به جمعی حمله کنید آن وسط حلوا پخش نمی شود. کتک می خورید و تابوت می شود ابزار نفوذ زورکی و حتما که مقدس نبود برایتان…که اگر بود با آن حمله نمی کردید. با تابوت شهید با اسم دین با خیلی چیزها حمله کردید و …نتیجه اش همین است. نه دین ماند و نه شهید و نه همه ارزش هایی که ابزار نفوذ شد. همه آنچه شما از آن آویزان شدید تا بمانید…ندانستید که آنها را هم فرو می برید….

بقیه اش برایم مهم نیست.

اتفاق مشابهی در امیرکبیر رخ داده. شریف که به نوعی آرام ترین دانشگاه تهران است به آن آشوب افتاد . پلی تکنیک که به حق قلب تپنده جنبش دانشجویی است ۷۰ نفر بازداشتی داد. می خواهند قدرت نمایی کنند نه؟ وگرنه از روز روشن واضح تر است که پلی تکنیکی ها کوتاه نمی آیند… گاهی قدرت سعی می کند مسابقه بگذارد تا به دانشجو ثابت کند حرف آخر را که می زند. برایش هزینه هم می دهد. کلی نیروی ضد شورش و تعطیلی چند روزه ی دانشگاه و… ارزش چند شهید…هزینه بازی قدرت اینهاست.

آه که اگر فقط می شد معنی شهید را برگرداند به آنچه سی سال پیش بود… نگفتم معنی مقدس…نگفتم معنی دین…نگفتم معنی اسلام….کاش می شد. فقط معنی شهید…

پیام برای این مطلب مسدود شده.

Free Blog Themes and Blog Templates