11.03.2009

پاسخ یک بانوی بهائی به دادستان جمهوری اسلامی

خواندنیها: سهیلا
خانمی از هموطنان بهائی در نامه ای تاثر انگیز که با نثری ساده نوشته شده است قصه پر غصه زندگی خود و فرزندش را در جمهوری اسلامی روایت می کند .دادستان کل جمهور اسلامی چندی پیش در مصاحبه با تلویزیون« پرس تی وی» که بازوی تبلیغاتی رژیم در خارج از کشور است خبرهای مربوط به آزار و اذیت بهائیان را تکذیب کرده و از جمله گفته بود:بهائیان همچون دیگر اتباع کشور از همه امکانات کشور و حتی بیشتر از آن استفاده کرده اند و به عنوان شهروند جمهوری اسلامی وفق اصل سوم و فصل سوم قانون اساسی از حقوق مقرره برخوردارند… متن خبر [اینجا]

به نام خداوند بخشنده و مهربان

چند روز پیش چشمم به صحبت های جناب دری نجف آبادی در مورد بهائیان افتاد که ذکر کرده بودند:…..بلکه به عنوان یک انسان مورد احترام ما هستند و از همه امکانات کشور بر خوردار بوده اند………….و از همه امکانات کشور و حتی بیشتر استفاده کرده اند…..

حیرت و خشم و افسوس سراپای وجودم را در بر گرفت. تصمیم گرفتم برای یک بار هم که شده حرف های دلم را بگویم. در مورد معنای انسان و حقوقش، سالهاست که فکر می کنم و سالهاست که آرزو دارم روزی بیاید که همه انسان ها به حقوق واقعی خود که خداوند مقرر فرموده برسیم.

از کودکیم آغاز می کنم. نیک به یاد دارم که یازده ساله بودم که معلمم در مدرسه، هر روز مرا سر کلاس بلند می کرد و جلوی دیگر همکلاسی هایم اعتقاداتم را به تمسخر می گرفت، تهمت ها و افتراها وارد می ساخت و از بچه ها خواسته بود که با من حرف نزنند، بازی نکنند و راه نروند، که در غیر این صورت پنج نمره از امتحان ثلثشان کم خواهد شد. هنوز احساسات آن زمانم را فراموش نکرده ام که چگونه به تنهایی زنگ های تفریح در حیاط قدم میزدم و همه بچه ها در پی تحریکات آموزگارم که می بایست مظهر عشق و محبت میبود، همچون جذامی ها از من فرار میکردند و نمی دانستم علت این همه آزار و اذیت چیست؟ او سرودی ساخته بود که سر تا سر حرف زشت به پیامبر و مقدساتم را در بر داشت و آن را به بچه ها نیز آموخته بود و به یاد می آورم روزی را که وقتی وارد کلاس شدم هر چهل نفر با هم این سرود را خواندند و من که به شدت میگریستم هق هق کنان به سوی دفتر مدرسه دویدم تا شاید به خیال کودکیم از مدیر مدرسه دادخواهی کنم، اما افسوس که او حتی به اشکهای معصومی که بر گونه هایم سرازیر بود، ادنی توجهی نکرد و مرا از دفتر بیرون راند.

او بین بچه ها ردیه پخش کرده بود و هر جا که قدم می گذاشتم، دوستانم حرف هایی می زدند که فقط می خواستم فریاد بزنم و بگویم: دروغ است، حقیقت ندارد. اما چه کسی باور می کد؟ و زمانی که همچنان گریه کنان به خانه بازمی گشتم، پدرم قرآنی را که در کتابخانه مان قرار داشت باز مینمود و برایم از آیات الهی می خواند که خداوند یکتا به بشر مژده داده است که پیامبران رحمت می آیند، و اینکه بر طبق داستانهای قرآن چگونه در ابتدای هر دیانتی، پیامبران و نیز پیروانش مورد اذیت و آزار قرار می گیرند و آنها را به تمسخر می گیرند و من با شنیدن آن آیات الهی قلبم آرام می گرفت و با خود می اندیشیدم که آری تاریخ در حال تکرار است.

آنگاه مادرم با محبت و مهربانی مادرانه اش، غمهای درون سینه ام را که قطره قطره بر گونه هایم روان بود پاک میکرد و می گفت: دخترم به دوستانت اطلاعات اشتباه داده اند، برو دعا و نیایش کن و از خدا بخواه که آنها را ببخشد و معلمت را هدایت کند چه که اینها نمی دانند، و نمی دانند که نمی دانند. و من در آن حال نمی دانستم که چگونه می توانم برای کسانی که هر روز روح و روانم را رنج و عذاب می دهند دعا بخوانم و از خداوند برایشان طلب عفو و بخشش نمایم، اما به تدریج به امید روزی که تخم کینه و نفرت از روی این کره خاکی بخت برکند، این طرز تفکر و تربیت به یک فرهنگ در سراسر زندگیم مبدل شد.

پانزده ساله شدم. پر از شور و نشاط نوجوانی، زمانی که تازه می خواستم دنیایم را بشناسم، ابتدای انقلاب بود و آتش سوزی های خانه های بهائیان در شهر من شیراز آغاز شد. مردم شیراز، شهرشعر و گل و بلبل، شهر سعدی و حافظ، در اثر تحریکات آیات اعظام و علمای اعلام به منازل بهائیان هجوم می آوردند، ابتدا وسایل را غارت کرده و سپس خانه ها را به آتش می کشیدند. بهائیان بسیاری از روستاهای اطراف از ترس جان ، خانه و کاشانه را رها کرده و به شیراز آمده بودند. حظیرة القدس (محل امور اداری بهائیان) مملو از بهائیانی بود که بی خانمان و سرگردان بودند. دختران فامیل ما که در یکی از دهات اطراف زندگی می کردند، می گفتند که از بلند گوی مسجد مرتب اعلام می کنند که بهائی ها را گرفته و به مسجد تحویل دهید و در صورتی که حاضر نشوند که مسلمان شوند به نوامیسشان تعرض کنید و آن نگون بختها هم چاره را تنها در فرار از قریه آبا اجدادی دیده بودند.

تا مدتی ما هر روز صبح به اتفاق آنها خانه را از ترس هجوم مردم، ترک کرده و تا پاسی از شب در کوچه و خیابان سرگردان بودیم و شبها نیز با کفش و چادر می خوابیدیم که در صورت هجوم مردم، برای فرار آمادگی داشته باشیم.دیدن منازل سوخته دوستانم و غارت اموالشان، قلب هر انسان منصفی را به درد می آورد. چه روزهای طولانی که با ناامیدی و ترس و دلهره به شب رساندیم و چه شبها که از اضطراب دیده بر هم نمی نهادیم.

پس از پیروزی انقلاب اولین اقدام علما، تخریب خانه حضرت باب، پیامبر ایرانی، قائم آل محمد (ص) که مردم برای آمدنش روزها و شبها دعا میکردند، در شیراز بود. به یاد دارم که برق و آب خانه های اطراف آن محل را که همۀ صاحبان آنها بهائی بودند را به مدت شش ماه قطع کردند تا آنها خانه را ترک کنند ولی هنگامی که با مقاومت صاحبان خانه رو به رو شدند، وسایلشان را به خیابان ریختند و خانه ها را با بولدزر صاف نمودند. زمانی که به محل خانۀ مولایم می رفتم و آنجا را تلی از خاک می دیدم اشک از دیدگانم روان می شد و از خود می پرسیدم: اگر کسی خانۀ دیگر پیامبران را ویران کند با او چه می کنند؟

اقدام بعدی دولت جمهوری اسلامی که امروز مدعی است که بهائیان از احترام و امکانات ویژه ای برخوردارند، اخراج دست جمعی بهائیان به دلیل اعتقادشان بود. مادر و پدرم که هر دو سالیان بسیاری با صداقت تمام به میهن خود خدمت کرده بودند، از کارشان اخراج شدند، تنها به این دلیل که بهائی بودند و خانواده کوچک ما ناگهان با درآمدی صفر مواجه شد. به یاد می آورم برادر کوچکم که دوازده سال بیش نداشت، برای بدست آوردن کمی پول به بازار می رفت، نخ و سوزن میخرید و پس از مدرسه در خیابانهای شهر شیراز دست فروشی می کرد تا شاید بتواند پول توجیبی برای خرج مدرسۀ خودش، من و خواهرم را فراهم کند. و گاهی تعریف میکرد تا یکی از دوستانش را می بیند، از شرم و خجالت پشت درختی پنهان می شود.

پدرم که هیچ گاه شغل آزاد نداشت با سرمایه ای هیچ شروع به خرید و فروش نمود و با توکل به خدا امور روزانه مان را گذراندیم. در خیابانهای شیراز کم نبودند از دکترها، مهندسان و دیگر اشخاص تحصیل کرده بهائی که برای امرار معاش سبزی، هندوانه و صابون میفروختند. اما چیزی که توجه مرا جلب می کرد سرور حقیقی در چهره شان بود که نشانی از آتش عشق در قلوبشان بود.

تمام اموال عمومی بهائیان ایران از جمله حظیرة القدس ها و گلستان های جاوید (قبرستانها) را در سطح کشور مصادره نمودند. جالب بود که بعد از چندی که بهائیان قبرستان نداشتند و در قبرستانهای عمومی نیز اجازۀ دفن نمی دادند، به اعتراض، رفتگان خود را رو به روی شهرداری می گذاشتند و می گفتند: خودتان بگوئید با این اجساد چه کنیم؟

هفده ساله بودم که دائی مهربانم را گرفتار و پس از چند ماه اعدام کردند و آپارتمان آنها را مصادره نمودند. چه روزها و چه شبها که زن دائیم پشت در آپارتمانشان زندگی می کرد.من در آن سالهای سخت، به خوبی درس می خواندم و در بهترین دبیرستان شیراز با امتحان ورودی در رشته ریاضی پذیرفته شده بودم به امیدی که وارد دانشگاه شوم و با تحصیل علم، فرد مفیدی برای جامعه باشم. اما افسوس که تمامی دانشجویان و استادان بهائی را به جرم عقیده از دانشگاهها اخراج نمودند و من دانستم که تحصیل علوم عالی در کشورم آرزوئی محال خواهد بود. چندی بعد اسامی هم کلاسی هایم که همگی بدون استثناء در دانشگاهها و مراکز علوم عالی شیراز پذیرفته شده بودند را در روزنامه خواندم، تنها نام من در میان آنها نبود. اما خدا را به شهادت می گیرم که در آن لحظه احساسی از افتخار سراپای وجودم را فرا گرفت، چرا که میدانستم این گذشت و فداکاری را در راه باورها و اعتقاداتم که ایجاد و گسترش صلح و محبت در بین ابناء بشر است، انجام داده ام.

چند سال اول انقلاب فقط خبر از گرفتاری و شهادت دوستان، مصادره منازل و اموال بسیاری از بهائیان بود. در آن روزها مرتب به خانه بهائیان هجوم برده و افراد را روانه زندانها می کردند و در یکی از شبها نیز نوبت به من رسید. البته من تنها نبودم و با تعداد دیگری از خانمهای بهائی و تعداد کثیری از دختران جوان که به خاطر فعالیتهای سیاسی گرفتار شده بودند، در یک بند بودیم. از خود می پرسیدم: آخر جرم من چیست که در عنفوان جوانی باید در بند و زندان باشم؟ شاید جرم من اعتقاد به یکتایی یزدان پاک، جرم من باور به یگانگی نوع بشر از هر رنگ، نژاد، عقیده و مذهب، جرم من اعتقاد به عالم بعد و ترقی روح انسانها در سایۀ محبت الهی، جرم من اعتقاد به تعلیم و تربیت برای همه انسانها، جرم من اعتقاد به صلح، جرم من اعتقاد به خدمت به بشریت، جرم من اعتقاد به تساوی حقوق زن و مرد و جرم من عشق ورزیدن به انسانها بود.

در آن سال تمامی دانش آموزان بهائی از دبستان تا دبیرستان را از کل کشور اخراج کردند و خواهرم از پشت میله های زندان گفت که اخراج شده و مجبور است دروس را در منزل و امتحان را به صورت متفرقه بگذراند. گرچه پس از گذشت یکی دو سال با اعتراض سازمان ملل کم کم دبستانی ها و سپس بقیه را به مدارس راه دادند، اما اجازۀ تحصیل در سطح دانشگاهی هرگز به جوانان بهائی داده نشد. باری، دادگاه من به مدت چهارده دقیقه بدون حضور وکیل صورت گرفت و صحبت قاضی پس از حرفهای زشت بسیار به خودم و اعتقاداتم در این جمله خلاصه می شد که اسلام می خواهی یا اعدام؟ و وقتی که گفتم که بهائی هستم و اسلام را قبول دارم، حکم زندان من صادر کرد که البته این حکم را برای تمام بهائیان صادر کرده بود ولی حدود بیست نفر ،از جمله دختری شانزده ساله بنام مونا محمودی نژاد اعدام شدند .

من در اوج جوانی به جای شادی و لذت بردن از زندگی با تجربۀ مرگ دوستانم، محرومیت از آزادی و تحصیل، غم و غصۀ دوستان اخراجی و بچه های دور از درس و مدرسه و فقر و بیکاری رو به رو شدم.در آن سالها بهائیان در ایران ممنوع الخروج بودند و من شاهد مرگ فرزند سه ساله یکی از دوستانم بودم که به دلیل بیماری و عدم اجازه برای خروج از کشور به جهت درمان واقع شد.

برادرم به خدمت سربازی رفت و او را به دلیل همان جرائمی که من داشتم به بدترین نقطۀ کشور فرستادند، اما او صادقانه به کشورش خدمت نمود و به عنوان سرباز نمونه شناخته شد.
چند سال بعد ازدواج نمودم. همسرم که یک دانشجوی اخراجی بهائی بود، در یک کارگاه کوچک، کارگری می کرد. حقوق بازنشستگی پدر شوهرم را به علت اعتقاد به دیانت بهائی قطع کرده بودند و حالا او در آن سن و سال برای تهیۀ یک لقمه نان تا آخر شب به کار مشغول بود.

بهائیان که به علم و دانایی اهمیت بسیاری می دهند و تحصیل علم یکی از فرائض دینی آنهاست، پس از اخراج از دانشگاهها با کمک استادان اخراجی، دانشگاه خانگی تاسیس کردند یعنی در خانه ها جمع شده و به تحصیل علم می پرداختند اما همین را هم دولت نتوانست تحمل کند و در یکی از روزهای پائیز سال هفتاد هفت با هجوم به خانه ها، تمام کامپیوترها و کتابها و دیگر اوراق دانشجویان را برد، استادان را زندانی ساخت و وسایل منازل و حتی خود منازل را مصادره کرد.

پس از سالها با فشار سازمان ملل، جمهوری اسلامی پذیرفت که بهائیان در کنکور سراسری شرکت کنند. سال اول حدود هشتصد نفر با رتبه های خوب قبول شدند اما اجازۀ انتخاب رشته به آنها داده نشد. سال بعد فرزند من هم جزء شرکت کنندگان در کنکور سراسری بود که قبول هم شد اما پس ورود به دانشگاه بی سر و صدا یکی یکی را اخراج نمودند از جمله او در ترم دوم بود. و وقتی از مدیر دانشگاه برگه ای مبنی بر دلیل اخراجش را خواسته بود؛ او با تعجب گفته بود : می خواهید باز به سازمان ملل شکایت کنید؟ چند نفر از دوستانش به دیوان عدالت اداری شکایت کردند، آنها هم در پاسخ گفتند که فقط اقلیت های رسمی می توانند وارد دانشگاه شوند. و از سال بعد نیز جوانان بهائی در کنکور شرکت نمودند اما در هنگام اعلام نتایج برای آنها نقص پرونده ثبت کرده و بدین ترتیب آنها را از ورود به دانشگاه محروم کردند.

این تنها درد دل یک زن ایرانی بهائی است که خانه دار است و تمامی حقوق انسانیش را زیر پا گذاشته شده، مطمئناً پای درد دل هر ایرانی بهائی بنشینید از این داستانها فراوان دارند.سلب حقوق انسانی تا کی باید برای من و دیگر ایرانیان دگراندیش ادامه پیدا کند؟ حق بهره مند شدن از محبت دوستان و جامعه ایرانی که می بایست از کودکی، همچون هر کودک ایرانی دیگر، از عشقشان نصیب میبردم اما مرا نجس خواندند و به دیگران القا نمودند که با من دوستی نباید کرد، در حالی که من نیز آفریدۀ همان آفریدگاری هستم که آفرینندۀ همۀ کائنات است و البته هرگز کسی را نجس نمی آفریند. وقتی من با تمام وجودم حضور خداوند را در قلبم، در فکرم و در تمام لحظه به لحظۀ زندگیم احساس می کنم، او را می پرستم و به یکتا ئیش شهادت می دهم و ایمان دارم ، به همه القا نمودند که من خدا را نمی پرستم و در عوض انسانی بنام بهاءالله را می پرستم و خدایش می دانم، در صورتی آثارش مملو از وصف خدا و اعتراف به عظمت و بزرگی اوست. حضرت بهاءالله می فرماید: خوشبختی و بدبختی انسان در نزدیکی و دوری از خداست. پس هیچگاه مسرور نشود مگر هنگامی که به او تقرب جوید و هیچگاه محزون نگردد مگر هنگامی که از او دور ماند.

هنگامی که در خانواده و دیانتم، طبق این بیان حضرت بهاءالله که: “ذره ای از عفت و عصمت، اعظم از صد هزار سال عبادت و دریای معرفت است” و مرا به وقار و عفت امر کرده اند و من در همه حال و همواره به این امر پای بند بوده و هستم، مرا به بی عفتی متهم نمودند و افترا بستند که می توانم با پدر و یا برادرم ازدواج کنم و با این حربه به ناجوامردانه ترین نحو محبت مرا از قلب مهربان مردم سرزمینم بیرون کردند.

من که کشورم را مقدس می خوانم و طبق اعتقادم خیانت به مملکتم را گناه نابخشودنی می دانم و فکر و ذکرم خدمت به میهنم است، را به جاسوسی متهم ساخته و فردی خود فروخته و تحت نفوذ صهیونیست ها، انگلیسی ها، روس ها و یا آمریکائی ها کردند.در روزنامه ها و جراید، در رادیو و تلویزونها و بر سر منابر هر تهمتی بود روا داشتند و هر چه خواستند گفتند، اما دریغ از یک لحظه که اجازه دهند در مقابل این موج افترائات و اتهامات ناروا، از خود دفاع کنم و با منطق و دلیل به هم میهنانم نشان دهم که تمامی این افترائات از اصل و پایه دروغهایی است که عده ای از ترس از دست دادن مقام و مریدان خود، به بهائیان نسبت داده اند. جالبتر آنکه اگر حتی در منزلم در مورد این افترائات به دوستانم توضیح دهم و روشنگری کنم، به اتهام و جرم تبلیغ علیه نظام، گرفتار و به زندان خواهند افکند.

زمانی که باورم اینست که “با جمیع اهل عالم به کمال محبت رفتار نمائید” و یا اینکه ” امروز انسان کسی است که به خدمت جمیع بشر قیام نماید” و قصدم خدمت و محبت به هموطنانم است و تا جایی در توانم باشد می خواهم از گرفتاریها و مشکلات آنها بکاهم و با محبت به درد دل آنها گوش می کنم، مرا به ریاکاری متهم می کنند و به همه می گویند که او به کار خوب فقط تظاهر می کند تا شما را فریب دهد و به این ترتیب ُمهر نادانی و نداشتن خرد و اندیشه به همه آنها می زنند، در آن زمان وجودم از غم و اندوه لبالب می شود و از خود می پرسم: اگر رفتار خالصانه انسان را هم زیر سوال ببرند، پس دیگر جه باید کرد؟

من حتی نتواستم پس از آزادی از زندان بر سر خاک دوستانم بروم که آنها را بدون کفن و دفن، با لباس پس از به دار آویختن به خاک سپرده بودند، و از غم دوری آنها اشک بریزم و بر مزارشان دعا بخوانم زیرا گلستان جاوید را پس از تخریب و به آتش کشیدن درختانش، به عده ای اجاره داده بودند تا در آن کار کنند و سپس زمین هایش را قطعه قطعه فروختند و مردم در آن آپارتمان ساختند.

هم اکنون که شاهد موج جدیدی از گرفتاریهای هر روزه بهائیان به دلایل واهی، پخش ردیه ها در بین مردم، تهیه برنامه هایی بر ضد جامعۀ بهائی و اعتقاداتشان در رادیو و تلویزیون، نوشتن مطالبی سرتاسر افترا و دروغ در روزنامه ها، خراب کردن قبرستانها، ندادن جواز کسب و اخلال در کارشان، آزار و اذیت دائمی دانش آموزان، انداختن کوکتل مولوتف به داخل منازلشان، به آتش کشیدن ماشین و مغازه و خانه که اسناد همه موجود است و قابل انکار نیست، هستم و با توجه به آنچه در دوران حیات خویش شاهد آن بوده ام جملات زیر برایم بسیار نامفهوم است:

…..بلکه به عنوان یک انسان مورد احترام ما هستند و از همه امکانات کشور بر خوردار بوده اند………
….و از همه امکانات کشور و حتی بیشتر استفاده کرده اند…..

از شما خواهش می کنم بر سرنماز و در خلوت خودتان، به عنوان یک شهروند ایرانی به قضاوت بنشینید زیرا همه ما پس از چند صباحی زندگی در این دنیای فانی در پیشگاه عدل الهی حاضر خواهیم شد و پاسخگوی گفتار، افکار و اعمالمان خواهیم بود.به امید آنروز که همه ما ایرانیان دست در دست یکدیگر برای آبادانی کشور مقدسمان، قیامی عاشقانه بنمائیم.

پیام برای این مطلب مسدود شده.

Free Blog Themes and Blog Templates