از جنبش ملی ما نيستيم تا چگونه گنجشک را رنگ کنيم و به جای قناری به مردم بيندازيم
خُسن آقا: بارکلا به آقای ف.م.سخن که بدون دست گوزید! ایشان میفرمایند : “کاش دوستان ارجمندی که تنها جنايت های امروز و قتل جوانانی چون اميدرضا ميرصيافی را می بينند نيم نگاهی هم به گذشته می انداختند و جناياتی را که در زمان شاه صورت گرفته بود از ياد نمی بُردند. قطعا در آن صورت راه ديگری جز راه بازگشت به گذشته را انتخاب می کردند.”
گویا نیوز:
جنبش ملی ما نيستيم
“جنبش ملی ما هستيم در آستانه يک سالگی، فعاليت های خود را شدت می بخشد” «نقل به مضمون؛ تلويزيون کانال يک شهرام همايون»
در ايام فرخنده ی نوروز، فرصت کافی برای تماشای تلويزيون های ماهواره ای داشتيم و متوجه شديم که يکی دوماه ديگر “جنبش ملی ما هستيم” يک ساله خواهد شد. بديهی ست هر ايرانی در هر جای دنيا که باشد می تواند جنبشی به راه اندازد و مردم را به تحرک وادارد. مثلا کسی مثل هخا، جنبشی به راه می اندازد و چند صد و بل که چند هزار نفر را به خيابان می کشد تا او به عنوان رهبری شجاع و دلاور به ايران باز گردد و مردم خوشبخت شوند. يا آقای شهرام همايون جنبشی به راه می اندازد و جوانان را به نصب پرچم ِ شير و خورشيدْ نشان و نوشتن شعار “ما هستيم” بر در و ديوار تشويق می کند تا حکومت اسلامی با اين جنبش سرنگون شود و حکومتِ نمی دانم چیچی بر سر کار بيايد. اين حکومتِ نمی دانم چیچی البته موضوعِ بسيار مهمی ست که در حال حاضر کسی راجع به آن صحبت نمی کند و همه ی “جنبشيان” می گويند که فعلا بگذاريد اين يکی برود تا ببينيم آن يکی چه خواهد شد. کسانی هم که اين بحث پرت و بی موقع را پيش می کشند آدم های بی فکر و بی پرنسيپی هستند که می خواهند “آخوندان” هم چنان بر سر کار بمانند.
اين ها را که ديديم پيش خود گفتيم ما چه چيزمان از آقای هخا يا آقای همايون کمتر است که نمی توانيم جنبش به راه اندازيم؟ درست است که تلويزيون بيست و چهار ساعته نداريم و رویمان هم نمی شود برای دريافت کمکِ مالی دست به سوی اين و آن دراز کنيم، ولی آيا اين قدر قدرت نداريم که جنبشی به راه اندازيم و دويست سيصد خواننده مان را به تحرک واداريم؟ ديديم نه! اگر در اين دوره و زمانه کسی راديو تلويزيون نداشته باشد، غيرممکن است بتواند مردم را به طور فيزيکی به جنبش وادارد. ولی جنبش فکری چطور؟ يعنی آيا با همين چند کلمه ای که در وب می نويسيم نمی توانيم پالس های سيستم عصبی خوانندگان عزيز را به جنبش واداريم؟ گفتيم شايد واداريم، شايد هم وانداريم. ما کار خودمان را می کنيم، جنبش يا ملال، نصيبِ خواننده.
برای به وجود آوردن يک جنبش ملی، ابتدا بايد استراتژی “جنبشزايی” طراحی کرد و بر آن نامی نهاد (ياد “دکتر”عباسی و مباحثِ استراتژیشناسانهاش به خير). بهترين نامی که بر جنبش خودم می توانم بنهم، “جنبش ملی ما نيستيم” می باشد. به به! به به! (همراه با دو حرکت دست عمودی و دو حرکت دست افقی).
اين “ما نيستيم” (بر وزن ما هستيم) در آنِ واحد دو معنی متفاوت را در بر می گيرد: اول، ما نيستيم (يعنی “داداش، ما اين کاره نيستيم”، يا “عزيز، برو خودت اين کار رو بکن و دور ما را قلم بگير”)؛ دوم، ما نيستيم (يعنی “ما اين و اين و اين نيستيم” و مثلا “اين و اين و اين هستيم”). خدا سلامت نگه دارد استاد بهاءالدين خرمشاهی را که با مطلب کژتابی های زبانی اش ما را در اين عرصه ياری دارد. باری…
به سياق نويسندگان حرفه ای ما ابتدا از دومی شروع می کنيم و بعد به اولی می رسيم. ما چیچی نيستيم:
تبليغات خبرنامه گويا
advertisement@gooya.com
۱- ما عقب مانده ی ذهنی نيستيم. يعنی، ما برای اين که يک حکومتی نباشد، بدون اين که بدانيم چه حکومتی بايد جای آن باشد، به خيابان ها ريختيم و يک ملت و چند نسل را بدبخت کرديم. به اين می گويند اشتباه. اگر اين اشتباه تکرار شود، به شخص تکرار کننده، می گويند عقب مانده ی ذهنی.
۲- ما دنباله رو نيستيم. يعنی، ما يک بار چشمبسته دنبال کسانی راه افتاديم و فِرْت و فِرت شعار داديم. به ما گفتند اين برود؛ گفتيم چشم. گفتند اين بشود؛ گفتيم چشم. گفتند اين را بپذير؛ گفتيم چشم. گفتند آن را نپذير؛ گفتيم چشم. خلاصه چشم تان بی بلا. با اين چَشم گفتن ها بدبخت شديم رفت پی کارش.
۳- ما صرفاً به فکر رفتن يک حکومت نيستيم. به بيانِ ديگر، ما به فکر حکومتی هستيم که قرار است بعد از رفتن اين حکومت بيايد. يعنی اگر قرار باشد از چاله به چاه بيفتيم، قربان شما، خيلی ممنون، ما همان چاله را ترجيح می دهيم که به آن عادت کرده ايم و حالا که استخوان هايمان شکسته است، و در آن جا به جا شده ايم، حوصله نداريم که يک بار ديگر ما را بيرون بياورند و با همان استخوان های شکسته داخل چاهی عميق تر بيندازند که تازه معلوم نيست ته آن کدام مار غاشيه در حال چُرت زدن است و دهان باز کرده تا باقيمانده ی عُمر ما و ثروت ملی را ميل نمايد.
۴- ما ابزار و وسيله و آلت دست نيستيم. يعنی، سلول های خاکستری مغز ما اين بار کار می کند، و خودمان را تمام و کمال به دست کسی نمی سپاريم تا او هر طور دل اش خواست ما را بجنباند (يعنی به جنبش وادارد و اين با به رقص در آوردن فرق دارد. چيزی شبيه به جنبش در آوردنِ عروسک خيمه شب بازی و اسباب بازی های کنترل از راه دور مثلاً). ما انسان متفکريم، فکر می کنيم، تصميم می گيريم، عمل می کنيم. يعنی پيش از اين که تصميم بگيريم و عمل کنيم، فکر می کنيم و به عواقب کارمان می انديشيم.
اما “نيستيم” در معنای اول. يعنی در معنای “داداش، ما اين کاره نيستيم”؛ يا در معنای “عزيز، برو خودت اين کار رو بکن و دور ما را قلم بگير”:
۱- در و ديوار سياه کن.
۲- عقل مردم تباه کن.
۳- جيب ملت خالی کن.
در مورد اين جنبش، يعنی جنبش ملی ما نيستيم، در شماره های بعدی کشکول بيشتر خواهيم نوشت.
جنبش براندازی احمدی نژاد
“ما بيش از هر چيز به شکست دادن احمدی نژاد فکر می کنيم؛ اين لکه ننگ را بايد از دامن سياست کشور پاک کنيم.”
از جنبش ما هستيم سخن گفتيم. حالا نگاهی به آن طرف بام بيندازيم که عده ای جمع شده اند تا احمدی نژاد را بر اندازند، با اين استراتژی که هر کس به جای او بيايد، از او بهتر است. بعله، بعضی ها، مثل “ما هستيمی ها” در سطح حکومت عمل می کنند، و بعضی ها مثل “اصلاح طلبان حکومتی” در سطح احمدی نژاد. جفت شان اما به چيزی که اهميت نمی دهند، آن کسی ست که قرار است بر سر کار بيايد. نه؛ اين جمله غلط است! آن ها دقيقا می دانند که چه کسی بر سر کار می آيد؛ چيزی که برايشان اهميت ندارد اين است که آن کس، چه آشی برای مردم خواهد پخت.
آشی که نصيب جنبشيان و اصلاح طلبان حکومتی می شود، البته خوشمزه است. مثل راننده های اتوبوس بيابانی که مسافران عزيز را در ميانه ی راه برای صرف ناهار به قهوهخانه می بَرَند. برای آقای راننده مهم نيست که چه آشغالی به خوردِ مسافران عزيز داده خواهد شد؛ مهم اين است که قهوهچی، غذای خوشمزه و چربی برای شخص او خواهد آورد. اين غذای خوشمزه می تواند از مقام وزارت تا مثلا آزادی سفر به ايران باشد. مردم هم چشم شان کور خواستند می خورند، خواستند نمی خورند. کسی مجبورشان نکرده بود سوار اين اتوبوس بشوند!
کشتن مادرزن با موشک ضد تانک
“ميروسلاو ميلجيچی ساکن بوسنی که ديگر توان تحمل سرزنش های مادرزن خود را نداشت، سعی کرد او را به کمک موشک قابل هدايت ضدتانک به قتل برساند… داماد که به شش سال حبس بخاطر تلاش به قتل محکوم شده است، برای توجيه اقدامات خود گفت که ديگر نمی توانست غرغر و تمسخر مادرزنش را تحمل کند.” «ريانووستی»
شاه دامادها بیخود دلشان را خوش نکنند که با آوردن اين خبر می خواهم عمل زشت موشک اندازی آقای داماد به سمت مادرزن جان را تائيد کنم و جواز چنين کاری را به دست شان بدهم. خير! می خواهم از اين خبرِ اجتماعی، بهرهبرداری سياسی بکنم و نتيجه ی معينی بگيرم.
اين خبر نشان می دهد که غرغر و تمسخر چقدر می تواند برای غرغرکننده و مسخرهکننده خطرناک باشد. مادرزن ميروسلاو تنها يک نفر بوده و احتمالا بعد از اين که ايشان از سرِ کار بر می گشته، شروع به غرغر و تمسخر می کرده است. حالا شما تصور کنيد، نه يک نفر که هزاران نفر، هر روز و هر شب، به طور شفاهی، کتبی، اس.ام.اسی، ای ميلی، راديويی، تلويزيونی، اينترنتی، وبلاگی بيخ گوش شما غرغر کنند و دست تان بيندازند. شما هم نه فقط موشک ضدتانک، که نيروی مسلح و بازداشتگاه و زندان داشته باشيد. آيا کاری که ميروسلاو کرد را نمی کرديد؟ نه وجداناً نمی کرديد؟ آن وقت انتظار داريد که مثلا… مثلا… ببخشيد. اين قدر حاشيه رفتم که اصل مطلب را فراموش کردم. هر چه به مغزم فشار می آورم يادم نمی آيد از اين خبر اجتماعی، چه نتيجه ی سياسی يی می خواستم بگيرم. اگر شما فهميديد، لطفا برای من هم بنويسيد!
يک سوال ِفوق تخصصی
جناب سيف، استاد دانشگاه، و نويسنده ی وب لاگ نياک، سوالی مطرح کرده اند و از خوانندگان شان خواسته اند تا اگر پاسخی برای اين سوال دارند به ايشان اطلاع دهند. اين جانب چون به صحت پاسخ هايم اطمينان چندانی نداشتم، بهتر ديدم تا عين سوال را در اين جا درج کنم شايد خوانندگان کشکول بتوانند کمکی کنند. سوال ايشان دو بخش دارد، که بخش دوم اش –چون با لحنی نسبتا خشن مطرح شده، و من مخالف خشونت بيانی و کلامی و لحنی و غيره هستم- مورد نظر من نيست، و به همان بخش اول اکتفا می کنم. می نويسند:
“من هم خوانده ام که «هنر نزد ايرانيان است و بس» ولی سئوالی دارم که از راهنمائی شما پيشاپيش تشکر می کنم:
آيا کسی کشوری را می شناسد که در آن زندگی معمولی اش و مطبوعات ووو بيش از دو هفته تعطيل بشود؟ يعنی در اين دوهفته اصولا خبری نبوده است که مثلا روزنامه ای منتشر بشود؟”
پاسخ هايی که به ذهن من رسيد و چندان به صحت شان اطمينان ندارم اين ها بود:
– کشوری وجود ندارد که در آن زندگی معمولی و مطبوعات بيش از دو هفته تعطيل بشود به دليل اين که آن ها هنر ندارند و ما هنر داريم. کدام کشور می تواند دو هفته ی تمام تعطيل باشد و اوضاع اقتصادی و اجتماعی اش در هم نريزد. وقتی می بينيد بعد از دو هفته تعطيلی، (که برای عده ای يکی دو روز هم بيشتر است چون نمی خواهند در ترافيک بمانند) آب از آب تکان نمی خورد و همه چيز مثل روزِ پيش از تعطيل اداره می شود، جز اين که اين معجزه اجتماعی را به هنر ملی مان نسبت دهيم، چه چيز ديگری می توانيم بگوييم؟
– در پاسخ به اين قسمت از سوال که آيا “در اين دوهفته اصولا خبری نبوده است که مثلا روزنامه ای منتشر بشود” بايد بگوييم، خير، در اين دو هفته خبری نبوده است که روزنامه ای بخواهد منتشر شود. اهل سياست همگی رفته بودند گل بچينند و سبزه گره بزنند. آن چه هم که در خارج از کشور می گذرد، به ما چه؟ مگر تاثيری روی زندگی ما دارد؟ می ماند بازداشت و شکنجه چند دانشجو که آن هم خبر مهمی نيست و اصولا روزنامه ها اجازه چاپ چنين خبرهايی را ندارند. بنابراين هيچ فرقی نمی کند که روزنامه ها در اين دو هفته منتشر بشوند يا نشوند.
اين ها پاسخ هايی بود که من می توانستم به اين سوال دشوار و غامض بدهم. تا نظر خوانندگان ارجمند چه باشد…
چرا اين نويسنده ی چک، کپی رايت را رعايت نمی کند؟
من از دست اين آقای ايوان کليما به شدت شاکی ام. دزديدن فکر، حدّ و اندازه ای دارد. من نمی دانم اين آقای چک، که نه زبان اش شبيه زبان ماست، نه کشورش شبيه کشور ماست، چطور افکار و انديشه های مرا برداشته و به نام خودش جا می زند؟ تازه برای ايز گم کردن، زير مقالات اش تاريخ بيست سی سال پيش را درج می کند. من پيش از “روح پراگ”، هيچوقت کتابی از او نخوانده ام که بگويم تحت تاثير افکارش قرار گرفته ام. پس حتما اين او بوده که افکار مرا دزديده و تبديل به کتاب کرده است. مگر می شود دو نفر، از دو جای مختلف، با دو زبان و دو فرهنگ مختلف، اين قدر افکارشان شبيه به هم باشد؟ ادبای قديم از توارد سخن می گفتند و موضوع انتحال را با طرح اين موضوع درز می گرفتند، ولی کارِ آقای کليما از توارد گذشته، و تشابه کامل و کلمه به کلمه است. باور کنيد اين ها عين افکار من است که اين آقا برداشته آن ها را چاپ کرده:
– “نوشتن به شما امکان می دهد وارد مکان ها، حتی فضاهای ممنوعه ای بشويد که در زندگی واقعی دست نيافتنی اند. و مهم تر اين که، به شما امکان می دهد با خودتان مهمان هم ببريد.” (۲۱)
– “فقط چيزهای اندکی وجود دارند که بازگرداندن شان دشوارتر از اعاده ی عزت و شرافت از دست رفته، و اخلاقيات آسيب ديده است…” (۲۳)
– “…مدتی طول کشيد تا کاملا دريابم که غالباً اين نيروهای خير و شر نيستند که با هم می جنگند، بلکه فقط دو نيروی شرّند که برای کنترل جهان با هم رقابت می کنند.” (۲۸)
– “برای يک نويسنده هر تجربه ای، حتی سخت ترين تجربه ها، در صورتی که از آن جان به در ببرد، سودمند است.” (۲۹)
– “کسی که از سر نياز درونی، پيوسته محکم در برابر قدرتمندان می ايستد، و همه چيز را به مخاطره می اندازد، فقط و فقط يک اميد کوچک دارد: با اعمال خود به آن هايی که بر مسند قدرت اند يادآور شود که قدرت از کجا می آيد، اصل قدرت و مسئوليت آن ها چيست، و شايد آن ها را يک کمی انسان تر کند. اما چنين هدفی در نظر آن هايی که بر مسند قدرت اند و نيز در نظر تسليم شدگان به قدرت، بلاهت مطلق می نمايد.” (۱۳۹)
– “آن هايی که بر مسند قدرت بودند خيال می کردند برای ابد از شر آدم هايی که می توانستند ماهيت واقعی آن ها را نشان بدهند… خلاص می شوند. حکومت قدرت تبعيد کردن آن ها را داشت، اما قدرت در هم شکستن روح و روان شان را نداشت…” (۱۴۳)
– “…هر ساختار قدرتی که از کنترل خارج شود، هر اقتدار جنايتکاری که برای تداوم بخشيدن به رشد، پيشرفت، فزونی گرفتن، اشتياق عبث دستيابی به بزرگی و اختيار مطلق، و کمال خداگونه مصمم به دست برداشتن از انسانيت خود است، با انتحار بازی می کند. امپراتورهای روم، ناپلئون، هيتلر، و استالين همه از ديدگاه تداوم بخشيدن به قدرت خود به نحو ويرانگری عمل کردند. اگر دست انسان يا دست سرنوشت آن هايی را که همچنان به کار خود ادامه می دهند مهار نکند، به ندرت می توان توقع داشت که آن ها خود دست به مهار خويش بزنند. اما ما، که بسيار ناتوان تر از آن هاييم، چه کار می توانيم بکنيم تا آن ها را که خودشان را دور از دسترس ما، حرف ها، يا درخواست ها، و تهديدهای ما قرار داده اند تحت کنترل در آوريم؟ مايی که بر هيچ چيز به جز زندگی خودمان، يا به بيان دقيق تر، بر روح خودمان حکم نمی رانيم –زيرا حتی اختيار زندگی مان هم در دست آن ها است.” (۱۳۷)
حالا اين آقای کليما نوشته هايش تاريخ ۱۹۸۰ يا ۱۹۹۰ داشته باشد. من که مطمئن هستم اين ها را قبلا نخوانده ام. پس اگر من مطمئن هستم که افکار او را ندزديده ام حتما او دزديده است. اين کتاب را بخوانيد شايد اين نويسنده ی چک افکار شما را هم دزديده باشد:
روح پراگ و چند مقاله ديگر، نوشته ی ايوان کليما، ترجمه فروغ پورياوری، چاپ يکم، بهار ۱۳۸۷، قيمت ۳۲۰۰ تومان.
وقتی نيروی انتظامی وارد خانه ها می شود…
مطلب تکان دهنده ای خواندم در وب لاگِ […]، که نويسنده ی محترم آن استاد دانشگاه هستند (نام وب لاگ را نمی آورم چون ايشان، مطلب را از وب لاگ خود برداشته اند و احتمالا تمايلی به بازنشر آن ندارند). اما موضوع از نظر عمومی، و بدون در نظر گرفتن نتيجه گيری شخصی ايشان، حائز اهميت است و ميزان دخالت ماموران نيروی انتظامی در زندگی خصوصی مردم را نشان می دهد. می نويسند:
“امروز ظهر ساعت از ۱۲ گذشته بود که زنگ در آپارتمانم از داخل ساختمان به صدا در آمد. روی تخت دراز کشيده بودم و داشتم کتابی در تاريخ هنر میخواندم. تعجب کردم. اين وقت روز کسی زنگ در آپارتمان مرا از داخل نمیزد. گفتم شايد… سرايدار ساختمان است و بستهای پستی يا چيزی ديگر برايم آورده است. در را که باز کردم جا خوردم. زن جوانی با چادر مشکی پشت در بود، چيزی که هيچ وقت در ساختمانمان نديده بودم. صورت جذابی داشت، با اندامی باريک و کشيده. تقريباً هم قد خودم بود. بد چيزی نبود. چشمش که به من افتاد فوری نگاهش را دزديد و رويش را کرد به سمت آپارتمان بغلی. مثل اينکه او هم داشت آه میکشيد. داشتم فکر میکردم که چه کار ممکن است با من داشته باشد که گفت از نيروی انتظامی هستيم و آن وقت سر و کلهی مردی بدترکيب از پشت ديوار آمد بيرون. با خودم فکر کردم با من چه کاری میتوانند داشته باشند. نگاه که کردم ديدم مردی ديگر هم کنار در آپارتمان بغلی دارد با همسايهام که وکيلی بازنشسته است صحبت میکند. مرد بدترکيب فوراً آمد جلو و گفت برای ماهواره آمدهايم و حکم داريم. بیآنکه هيچ چيزی از او بخواهم راه را باز کردم تا بيايد تو. رفت طرف تلويزيون. در ميز تلويزيون فقط يک پخش دی وی دی دارم و يک ويدئوی وی اچ اس که روی هم گذاشتهام. هرچه نگاه کرد اثری از ماهواره نديد. روی تراس را نگاه کرد و بعد اشاره کرد به سيم آنتن تلويزيون که در پريز فرو رفته بود. گفتم اين آنتن مرکزی است و ماهواره نيست. تلويزيون را برايش روشن کردم تا هفت سيمای منحوس را ببيند. دوتا دی وی دی… روی تلويزيون بود: «مترجم» (Interpreter) و «وثيقه» (Collateral). فيلمهايی کاملاً مردانه که حتی يک ماچ هم توشان نيست. بعد نگاهی به اطراف اتاق انداخت و آمد به سمت دو اتاق ديگر. درها همه باز بود. نگاهی به اتاق کوچک کناری که روزنامهها و کتابها در آنجا روی هم تلنبار شده بود انداخت و بعد رفت به سمت اتاق خواب. پرسيد: «تنها زندگی میکنی؟» گفتم: «آره». در اتاق خواب تا چشمش به کامپيوتر افتاد، پرسيد: «چی داری توش؟» گفتم: «آمدی ماهواره پيدا کنی يا خانهی مرا بگردی؟» گفت: «با پليس اين طور حرف نزن. من برای گشتن همه چيز حکم دارم. سی دی و هرچی که تو کامپيوتر داری. چيزهای مبتذل در کامپيوتر نداری». گفتم: «بفرما نگاه کن». گفت: «فقط خودت بگو داری يا نداری؟» گفتم: «ندارم». و بعد راهش را کشيد و رفت بيرون. نمیدانم آيا در اين مدتی که من با او همراه بودم و در آپارتمان را هم نبسته بودم و در اتاق خواب بودم کسی ديگر هم آمد تو يا نه. دوتا از همسايههای ديگهی طبقهی من که خانه بودند راهشان ندادند و آنها رفتند طبقات ديگر را بگردند. بعد از مدتی باز زنگ در به صدا درآمد. همسايهی بغلی بود. گفت: «شما چرا اينها را راه دادی». گفتم: «حکم داشتند. من هم که ماهواره نداشتم». گفت: «من راهشان ندادم و گفتم بايد از روی جسد من رد بشويد. آنها هم راهشان را گرفتند و رفتند».” «وب لاگِ…»
دو نکته در اين رويداد قابل توجه است: اول اين که مامور نيروی انتظامی مدعی می شود که حکم برای گشتن همه چيز دارد، حال آن که شنيده ايم، حکم عمومی معنا ندارد و بايد موردِ آن معلوم و برای شخص و مکان مشخص باشد. دوم اين که همسايه ها مانع ورود ماموران به داخل خانه و حريم خصوصی خود می شوند و به رغم دردسرهايی که اين ممانعت می تواند برای آن ها به وجود آورد در مقابل ماموران مقاومت می کنند.
از قديم گفته اند: “کار بد را از خوب ها شروع نمی کنند. از بدها شروع می کنند و آرام آرام به خوب ها می رسند.” نيروی انتظامی ورود به منازل مردم را از محترمين شروع نکرد؛ از قاچاقچی ها و اراذل و اوباش شروع کرد و چون اعتراضی نديد پا به منزل اساتيد و وکلای دادگستری گذاشت. تا فردا، آن مامورِ جذاب با اندام باريک و کشيده، زنگِ منزلِ چه کسی را به صدا در آوَرَد…
خاطرات نوروزی خود را بنويسيد
البته در تعطيلات نوروزی، به ما بسيار خوش گذشت. سفر بسيار خوبی به نقاط مختلف کشور داشتيم و از اين که در ترافيک سنگين جاده ها ساعت ها معطل شديم بسيار بسيار لذت برديم. يک تصادف منجر به مرگ هم به چشم خودمان ديديم که بسيار فرح بخش بود. چهار پنج نفری در داخل دو اتومبيل له و لورده شده بودند که کلی از آن ها عکس گرفتيم. از شلوغی شهرستان ها و کمبود ارزاق هم هر چه بگويم کم گفته ام. اين قدر لذت برديم که حد ندارد. آقاجان مان می گفتند که اين بی همه چيز ها [البته آقاجان مان کلمات ديگری به کار بردند که ما برای رعايت حال همشاگردی ها و جناب آقای معلم از به کار بردن آن ها خودداری کرده و به همين “بی همه چيزها” اکتفا می نماييم] می گفتند که اين بی همه چيزها [منظورشان کاسب های شهرستانی بود] همه چيز را دولا پهنا حساب می کنند و به ما می چپانند. من چون جناب آقای معلم کلمه ی می چپانند را در اين معنی به ما نياموزانيده بودند، از آقاجان پرسيديم: “اين که گفتيد يعنی چَه؟!” (به لهجه ی شيرفرهاد برره ای) که مشاراليه، يک پس گردنی محکم به ما زد که سفرمان را مفرح تر از پيش نمود. آقاجان ما در تمام ِ طول راه، يک شلوار ورزشی (پيژامه ی سابق) و يک زيرپيراهنی توری به تن داشت که در هماهنگی کامل با دم پايی پلاستيکی ايشان بود. البته ايشان اين لباس ها را نه تنها در طول راه، بل که در طول سفر به تن داشت که ما سعی می کرديم وقتی عينک آفتابی به چشم زده بوديم و تلاش می نموديم در نظر بعضی ديگر از مسافرين نوروزی خوش تيپ جلوه نماييم، کسی نفهمد پسر مشاراليه می باشيم. در روز سيزده که آخرين روز سفر ما بود، چهارساعت برای رسيدن به تپه ای که می خواستيم بر بالای آن سفره و بساط مان را پهن کنيم، و چهار ساعت هم برای رسيدن به شهر زيبای تهران وقت صرف نموديم چون خودروها در ترافيک وحشتناکی گير کرده بودند و مورچه وار حرکت می نمودند. چند ساعتی هم جای شما خالی، بر بالای تپه ی خشک و بی آب و علف، چسبيده به سيم خاردار منطقه نظامی، زير آفتاب نشستيم و سيزده مان را به در کرديم و آقاجان غرغر ِ مبسوطی نمود و با مادر جان دهن به دهن گذاشت و ما لذت برديم. اميدواريم سال ۱۳۸۸ هر چه زودتر تمام شود و ما در آغاز سال ۱۳۸۹، سفر زيبای نوروزی ديگری داشته باشيم.
تقديم به طرفداران جنبش ملی ما هستيم
اکثر طرفداران “جنبش ملی ما هستيم” جوان هستند و به خاطر ندارند در دوران شاه، بر سر مخالفان نظام سلطنت چه می آمد. رهبران اين جنبش هم ظاهرا ميل ندارند هدف نهايی شان را که همانا به روی کار آوردن نظام سلطنتی ست آشکار کنند. با اين نظام سلطنتی، غير از شاه جديد، احتمالا قرار است همان اشخاصی که در روزگاران گذشته، مسئول قتل و غارت و چپاول و زندان و شکنجه بودند بر سر کار بيايند. بد نيست، طرفداران جنبش، به همان اندازه که به رفتن حکومت فعلی فکر می کنند، به موضوع جانشين آن نيز فکر کنند. نگاهی به تاريخ گذشته می تواند به انتخاب طرفداران اين “جنبش” کمک کند. در کتاب “شکنجه گران می گويند” تاليف قاسم حسن پور، از انتشارات موزه عبرت ايران، از قول شکنجه گر ساواک، بهمن نادری پور -معروف به تهرانی- می خوانيم:
“سيانور را به جای قرص مسکن به خورد مبارزان دادم… زمانی که در سال ۵۵ به کميته اوين منتقل شدم آنها روی سعيد کُرد قراچورلو، دانشجوی دانشکده فنی دانشگاه تهران که از مدتها قبل تحت تعقيبشان قرار داشت کار می کردند… در آخرين مکالمه تلفنی سعيد با پدرش، معلوم شد که او برای عيد به خانه خواهد رفت. به همين مناسبت از چند روز قبل از عيد به وسيله تيم تعقيب و مراقبت، از منزل والدين او مراقبت و در نتيجه سعيد مشاهده و تحت تعقيب قرار گرفت. او با يکی ديگر از دختران همکلاسش به نام خانم افخم احمدی اميری رابطه گروهی داشت… فکر می کنم در تاريخ ۱۵ يا ۱۷ ارديبهشت سال ۵۷ بود که سعيد کرد قراچورلو، محمود وحيدی و محمدرضا کلانتری دستگير و من و سعيد مودب ميرفخرائی معروف به سعيدی خود را آماده بازجويی کرديم. با توجه به اينکه تقريبا از اوائل سال ۵۶ نيز دستور داده بودند کسی شکنجه نشود ما مشغول بازجوئی اوليه مثل اخذ مشخصات بوديم که ازغندی گفت دستور داده اند اين افراد تحت فشار واقع تا اطلاعاتشان را بدهند و خودش هم به محل بازجويی آمده بازجويی با زدن کابل بر کف پای آنها با شرکت هر سه نفر ما انجام و آنها اعتراف نمودند در يک گروه کمونيست فعاليت دارند… بعد از دو روز، ازغندی گفت چون قرار است هيئتی از طريق صليب سرخ به اوين بيايد، دستور داده اند اين سه نفر کشته شوند… پس از آنکه لباس های اين سه نفر را تنشان کرديم، سوار آمبولانسی که از ساواک تهران با اطلاع فرنژاد معروف به دکتر جوان آورده شده بود، نموديم. ماشين را پشت زندان اوين… نگهداشتيم… پس ما سه نفر به کثيف ترين جنايت دست زديم و قرص های سيانور را که توسط سجده ای از کميته مشترک داده شده بود به آنها داديم و گفتيم قرص مسکن است بخوريد!! آنها هم بدون اينکه سوالی کنند يا اعتراضی داشته باشند، قرص ها را خوردند. وقتی قرص ها را داديم درب عقب ماشين را بستيم و ديگر جرات نگاه کردن به آنها را نداشتيم… رفتيم بيمارستان شهربانی و جنازه هايشان را تحويل سردخانه داديم. دو نفر از بهشت زهرا آمدند و من خودم ديدم اينها را گذاشتند توی آمبولانس و بردند. به احتمال قوی بايد در بهشت زهرا مدفون شده باشند. نمی دانم به نام حقيقی دفن شدند يا نه. فکر نمی کنم به نام حقيقی باشد چون جواز دفن و اين چيزها را هم خود کميته بايد می گرفت… حقيقت تلخ است، اما بايد گفت، حقيقت شرم آور است ولی با صداقت بايد گفت، حقيقت می سوزاند و آتش می زند ولی بايد سوخت و گفت. من آنچه را که می دانستم گفتم و اميدوارم که حداقل محل دفن آنها با راهنمايی هايی که قبلا کرده ام پيدا شده باشد، تا مادرانشان حداقل بر سر قبرشان اشک بريزند.” (صفحات ۲۲۵ تا ۲۲۸).
کاش دوستان ارجمندی که تنها جنايت های امروز و قتل جوانانی چون اميدرضا ميرصيافی را می بينند نيم نگاهی هم به گذشته می انداختند و جناياتی را که در زمان شاه صورت گرفته بود از ياد نمی بُردند. قطعا در آن صورت راه ديگری جز راه بازگشت به گذشته را انتخاب می کردند.
نامه وب لاگ نويسان خطاب به آيت الله خامنه ای
گروهی از وب لاگ نويسان، طی نامه ای خطاب به آيت الله خامنه ای نوشته اند:
آيت الله سيد علی خامنه ای مقام رهبری جمهوری اسلامی ايران
با سلام
همانطور که مطلع هستيد يک جوان وبلاگ نويس به نام اميد رضا ميرصيافی که به جرم اهانت به شما در زندان به سر می برد و به دو سال و نيم زندان محکوم شده بود چند روز پيش در زندان درگذشت. گزارشگران بدون مرز احتمال قتل او را بر اساس شواهدی که پيوست اين نامه است اعلام می کنند. اميد رضا ميرصيافی قبل از زندان به حکم خود معترض بود و آن را ناعادلانه می دانست و معتقد بود هيچگونه توهينی به شما نکرده است و حتی در رای دادگاه مشخص نشده بود که جملات توهين آميز ايشان چيست .
پس از فوت ايشان ما با مطالعه آرشيو وبلاگ ايشان که به دليل مطالب همان وبلاگ زندانی بود، متوجه نشديم که کدام مطلب ايشان در مورد شما توهين آميز بود و مستحق دو سال و نيم زندان بوده است .
ايشان در يک دادگاه غير علنی محاکمه شد در حالی که درخواست برگزاری دادگاه علنی را داده بود .
حال سوال ما که تعدادی از وبلاگ نويسان ايرانی هستيم در چند موضوع تقديم می شود
۱- با توجه به اينکه اتهام اميدرضا توهين به شما بود و ما موفق نشديم مطلب توهين آميزی در وبلاگ ايشان پيدا کنيم لطفا توضيح دهيد که کدام مطلب ايشان در مورد شما چنان توهين آميز بود که حکومت جمهوری اسلامی، ايشان را مستحق دو سال و نيم زندان می دانسته است.
۲- چرا دادگاه ايشان به صورت علنی برگزار نشد و چرا مفاد اصل ۱۶۸ قانون اساسی که بيان می دارد متهم سياسی بايد در دادگاه علنی و با حضور هيات منصفه محاکمه شود در مورد ايشان رعايت نشد؟ چرا دفاعيات ايشان در دادگاه به اطلاع افکار عمومی رسانده نشد؟ آيا شما برای متهم سياسی اين حق را قائل نيستيد که در برابر افکار عمومی بتواند از اتهامش دفاع کند؟
به غير از ايشان تقريبا تمام متهمين سياسی در سالهای اخير در دادگاه غير علنی محاکمه می شوند. آيا حکومت به صورت ناعادلانه اين افراد را محاکمه می کند که دوست ندارد افکار عمومی شاهد دفاعيات متهم باشند؟
۳- آيا شما در جريان اتهام اميد رضا ميرصيافی و دفاعيات ايشان بوديد؟ اگر بوديد آيا با حکم دادگاه موافق بوديد؟
اگر در جريان نبوديد لطفا توضيح دهيد که مگر در سال چند نفر به اتهام توهين به شما زندانی می شوند که شما از پرونده اين افراد بی خبر هستيد؟
آيا اين مسئله را نابجا می دانيد که ما انتظار داشته باشيم که بالاترين مقام حکومت، از جريان پرونده افرادی که به اتهام توهين به خود او زندانی می شوند مطلع باشد تا مبادا شخصی بی گناه به دليل انتقاد از او به زندان نيافتد؟
۴- جناب آيت الله خامنه ای در سخنرانی در سال گذشته فرموده بوديد انتقاد از رهبر آزاد است حال سوال ما اين است ما وبلاگ نويسان بايد چگونه از شما انتقاد کنيم که به زندان نيافتيم و عواقب زندان که متوجه چندين زندانی سياسی در يک ماه اخير شده است ، متوجه ما نشود؟
با تشکر از وقتی که می گذاريد و پاسخی که خواهيد داد
جمعی از وبلاگ نويسان ايرانی
برای امضای نامه به اين نشانی مراجعه کنيد.
چگونه گنجشک را رنگ کنيم و به جای قناری به مردم بيندازيم
“ميرحسين موسوی: عدهای فکر میکنند میتوان جلوی ماهواره و اينترنت را با زور گرفت.” «نوانديش»
شما يک گنجشک بدترکيب و زشت را در نظر بگيريد که کمی هم پير شده و بال و پرش ريخته. مدتی جيک جيک نمی کرده، ولی به تازگی، بعد از دوپينگ، نوک اش کمی باز شده و صدای خفيف جيک جيک از آن به گوش می رسد. بعد يک عده می آيند می گويند ما که در قفس مان قناری نداريم. بياييم همين گنجشک درب و داغان را رنگ کنيم و به اسم قناری به مردم بيندازيم. مردم هم کور و کر هستند و فرق گنجشک را با قناری نمی دانند. اگر هم بدانند، اين قدر اين چند وقت صدای کلاغ ها اذيت شان کرده که خودشان را به نفهميدن می زنند و گنجشک را به جای قناری، و جيک جيک را به جای چهچهه قبول می کنند. بالاخره هر چه باشد، صدای جيک جيکِ اصلاح طلبانه، از صدای قار قارِ تماميت خواهانه به مراتب بهتر است. دستکم اعصاب شان خط خطی نمی شود.
بعد گنجشککِ نحيفِ پير، شروع می کند به نطق. مثلا می گويد: “عدهای فکر میکنند میتوان جلوی ماهواره و اينترنت را با زور گرفت، جيک جيک جيک جيک…” يا می گويد: “يکی از مسايلی که به آن اعتقاد دارم، اعتماد به جوانان و استفاده از ظرفيت آنهاست. تلقی اينکه يک جوان، يک موجود منفعل است و تنها يک گيرنده است و به ارزشهای بنيادی يکسره بیاعتناست، منجر به اشتباهات مهلکی در کشور میشود. جوانان سرمايههای کشور هستند. بايد به مشکلات آنها توجه شود و در عين حال بايد به آنها اعتماد کنيم، جيک جيک جيک جيک…” يا می گويد: “آزادی بيان و نبستن روزنامه و استقبال از انتشار فرهنگ و اعتماد به روشنفکران و هنرمندان بر اساس اين نگاه بايد انجام شود. برگشت به تمدن درخشان ايرانی و استفاده از فرهنگ غنی يک ملت بزرگ برای مديريت اين تغييرات درک و زحمت زيادی می طلبد و تنها با يک عزم ملی می توان کار انجام داد، جيک جيک جيک جيک…” (قديمی ها بیخود می گفتند، گنجشک يک پولی ياهو نمی خواند! ببينيد اين گنجشک ما به هوای رسيدن به قدرت و “قنارینمايی” چه ياهويی می خواند و چه نطق غرايی می کند!)
بعد مردم رای می دهند و اين گنجشک را به جای قناریِ خوشرنگ می خرند تا چهار سال برای شان چهچه بزند غافل از اين که آن چه می شنوند، چهچه نيست، جيک جيک است، و تازه همين جيک جيک، از فردای انتخاب، تبديل به سکوت و حتی بدتر از آن تبديل به صدای کريه جيغ و داد و فرياد و امر و نهی خواهد شد.
چه می دانم، شايد فکر می کنند، گنجشک نقد، به از طاووس نسيه است و صدای جيک جيک به از قارقارِ کلاغ! آن دور و بری ها را بگو که خوب می دانند اين پرنده ی بی نوا گنجشک است و قناری نيست، و برای اين که مردم را به دادن رای ترغيب کنند، وسطِ روز –و نه لااقل در تاريکی- او را با انگشت نشان می دهند و می گويند: چه قناری زيبا و خوش آوازی! بياييد برای راحت شدن از شرّ کلاغ زشت به اين پرنده ی خوشرنگ و خوش صدا رای بدهيد! مردم هم با لبخندی مليح، که به اندازه ی يک کتاب قطور جامعه شناسی محتوا دارد، می گويند: چشم! حتماً رای می دهيم
پیام برای این مطلب مسدود شده.