12.05.2009

به یاد دل آرا دارابی و سخنی با مسئولین

محمد مصطفایی: ساعت حدود ده شب بود. داشتم با هم بندی های خودم کپ می زدم. یک لیوان چای داغ برای خودم ریختم و رفتم روی تختم نشستم. با خودم خیلی فکر کردم. چای داغ رو توی دست چپم گرفته بودم و به خودم می گفتم. ای کاش اولیاءدم مهین به این نتیجه برسند که من بی گناهم و رضایت بدهند و من از زندان که شش سال زجر می کشم آزاد بشم. به خودم می گفتم که واقعا چرا من به پدرم گفتم مهین رو من کشتم. به فکر آزادیم بودم و درس خوندن و اینکه … خدایا یه کاری کن من از زندان بیام بیرون. یک دفعه صدای صوت در رو شنیدم. ماموری گفت که دلارا دارابی حاضربشه بیاد بیرون که ملاقات داره. من خیلی تعجب کردم. چون صبح با مادر و پدرم ملاقات کردم و اونها رو از نزدیک دیدم. پدرم قول داده بود که رضایت اولیاءدم رو بگیره. حاضر شدم و رفتم بیرون از بندم. اصلا با هم بندیهای خودم هم نتونستم خداحافظی کنم. من رو به یک سلول انفرادی بردند. همه جا تاریک تاریک بود. فقط نور کوچکی وارد سلول شد. خیلی ترسیده بودم. فضای خیلی وحشتناکی بود. خوابم نمی برد. ساعتها گذشت. صدای اذان به کوشم خورد. نمی دونم ساعت چند بود. روی زمین نشسته بودم و فکر می کردم که نکنه من رو بخوان اعدام کنند. رنگم پریده بود. من سنی نداشتم وقتی اومدم زندان 17 سالم بود و الان 23 سالمه. همینطور که مات و مبهوت مانده بودم. در سلول باز شد. چند نفر اومدن و من رو بردند بیرون. حالت خشن و ناراحتی داشتند. رفتم و رفتم تا به یک سالنی رسیدم. طناب دار، روبروی من بود. ترسم بیشتر شد. قلبم شروع کرد به تپیدن. تمام تن و بدنم می لرزید. زبونم بند اومده بود. یکی از اونها به من گفت که امروز روز اعدام توست. گفتم ما داریم رضایت می گیریم. دو نفر از بچه های مرحوم هم اونجا بودند. از اونها خواستم که من رو ببخشند. هیچ کس نبود که به حرفهای من گوش بده و قبول کنه که من بی گناهم. من فریاد می زدم که من نکشتم ولی هیچ کس باور نمی کرد. من بچه بودم. نمی فهمیدم که چیکار کردم. تلفنی برای من اوردند. گفتند که به خونتون زنگ بزن و بگو که لحظه های آخره عمرته. شماره خونمون رو گرفتم. مادرم گوشی رو برداشت. شروع کردم به گریه کردن و التماس کردن. مادرم دلداریم می داد و می گفتم. اعدامت نمی کنند عزیزم نگران نباش. مادرم هم باورش نمی شد. هیچ کس حرفهای من رو باور نمی کرد. گفتم مامان من طناب دار و دارم می بینم. بعد به پدرم گفتم و تلفن قطع شد. نمی تونستم راه برم دو نفر دستهای من رو گرفتند و با زور من رو به طرف چوبه دار بردند. زانوم به زمین می خورد. بالاخره به صندلی رسیدم. بازم نمی دونستم کاری کنم. خدا خدا می کردم که یکی نجاتم بده ولی هیچ کس نبود. یک نفر طناب دار رو به …
ادامه مطلب

پیام برای این مطلب مسدود شده.

Free Blog Themes and Blog Templates