انتخاب صوفی، فيروزه بنی صدر
گویا نیوز: ارسال به دنباله يکی از پيامدهای شرکت در انتخاب تحميل شده توسط قدرت، از بين رفتن توان مقاومت است. تا زمانی که انسان يا ملتی در اين توهم است که با تسليم می تواند به آينده ای بهتر دست يابد، شکست و نرسيدن به اين آينده بهتر را در عدم مقاومت خويش نمی بيند، بلکه آن را در تسليم نشدن به اندازه کافی و در عدم توانايی خويش در انطباق پذيری با مقتضيات قدرت می بيند…اصلاح طلبان دچار همين سرنوشت شده اند
با خواندن نوشته هايی در باب شرکت يا تحريم «انتخابات دوره دهم رياست جمهوری ايران» به ياد رمان انتخاب صوفی، نوشته ويليام ستيرون افتادم که يکی از بزرگترين آثار ادبی امريکا در قرن بيستم شمرده می شود. صوفی، نام زنی لهستانی است که از اردوگاه های رژيم هيتلری جان سالم به در می برد. صوفی بعد از خاتمه جنگ جهانی دوم به امريکا می رود، اما توان ادامه زندگی را نمی يابد و بالاخره دست به خودکشی می زند. صوفی دچار احساس گناهی عميق بود. او روزی قبل از مرگ، برای دوستی رازش را اين گونه فاش ساخت: روزی که دستگير و وارد اردوگاه نازی ها شدم، دکتر مسئول اردوگاه هيتلری از من خواست بين دو فرزندم، يکی را “انتخاب” کنم تا ديگری اجازه ادامه حيات پيدا کند. صوفی به اميد آنکه جان پسر ۵ ساله اش را نجات دهد دختر۷ ساله اش را به کام مرگ می فرستد. او هرچند به اميد حفظ پسرش، دخترش را قربانی می کند، ولی در طول مدت اسارتش، با وجودی که ازهيچ کوششی و از هيچ خود-شکستنی دريغ نمی کند و حتی تا تن فروشی پيش می رود تا شايد بتواند خبری از پسرش بيابد، پسرش را هم از دست می دهد. او که هيچگاه کمترين اطلاعی از سرنوشت پسرش نيز پيدا نمی کند، می گويد: “از تمام کارهايی که در آنجا انجام داده ام، احساس گناه می کنم. حتی از اينکه هنوز زنده هستم. اين احساس گناه، چيزی است که نمی توانم، و فکرمی کنم هرگز نخواهم توانست خود را از آن رها کنم. هيچوقت…و چون هيچوقت بدان توانا نخواهم شد، بدترين چيزی است که آلمانيها برايم گذاشته اند.”
از اين نوع «انتخاب ها»، تمام استبدادها، و اصولاً هر قدرتی، پيش روی افراد، جمعها و ملتهايی که قصد به تسليم واداشتن آنها را دارند، می گذارند. اين « انتخابها» با ظاهر فريبنده، شامل دو گزينه اند؛ يک گزينه اين است که در صورت مقاومت و عدم تمکين، به بدترين سرنوشت، سرنوشتی تلخ و محتوم محکوم می شويم، و گزينه ديگر اينکه در صورت تسليم، هرچند سرنوشتمان کماکان بد است، اما ظاهراً وضع بهتر از گزينه اولی است. اما تصميم گيرنده آخر، همان قدرتی است که اين انتخابها را تحميل می کند، و اختيار آن را دارد که به وعده ای که داده است عمل کند يا نکند. از آنجا که ادامه حيات قدرت، بستگی به تسليم هر چه بيشتر طرف مقابل دارد، قدرت حاکم دائماً نياز دارد “انتخابهايی” ارائه دهد تا نيروی مقاومت را در مردم از بين ببرد. تاريخ نمونه های فراوان از اين بازی ها را دارد. برای مثال، در جنگ جهانی دوم، دولت فرانسه پس از شکست از آلمان، تصميم گرفت با دولت آلمان به رهبری هيتلر همکاری کند. پتن رئيس حکومت فرانسه، قهرمان جنگ جهانی اول که از محبوبيت بزرگی در جامعه فرانسه برخوردار بود، سر کشيدن جام زهر تسليم شدن به آلمان را اينطور توجيه می کرد:” حال که فرانسه شکست قطعی خورده است، ادامه مقاومت جز افزودن بر خرابی ها و کشتارها نتيجه ديگری نخواهد داشت.” حکومت پتن که آلمان را پيروز قطعی جنگ می دانست، مردم فرانسه را دعوت به همکاری و تسليم به دشمن کرد تا گام به گام استقلال و آزادی خويش را دوباره بدست بياورد. در سال ۱۹۴۰ پتن در پيامی به مردم فرانسه اينطور گفت: “انتخاب اول با فاتح است اما به شکست خورده هم بستگی دارد. اگر تمام راهها برای ما بسته شوند، ياد خواهيم گرفت صبر داشته باشيم و در انتظار بمانيم. … آزادی برای يک کارگر بيکار يا کارفرمای ورشکسته، معنايی جز رنج کشيدن بدون هيچ ياوری در ميان ملتی شکست خورده، نخواهد داشت . دراصل، تنها آزاديهای کاذب را از دست خواهيم داد تا بهتر بتوانيم از نفس آنها دفاع کنيم.”
پتن سعی داشت به جامعه فرانسوی القا کند، که همکاری او با ارتش آلمان، به او امکان می دهد تا از فشاری که بر جامعه فرانسه می آيد، بکاهد و جان زندانيان فرانسه را نجات دهد. اما زمانی که ارتش آلمان دست به اعدامهای دست جمعی می زد، پتن نيروهای مقاومت را مسئول می دانست که با عمليات خود دشمن را وادار به انجام اينچنين جناياتی کرده اند. در طول حکومت ۴ ساله اش، پتن نه تنها هيچوقت کشتارهای ارتش آلمان را در فرانسه محکوم نکرد، بلکه با آنها همکاری نيز کرد. او هميشه «عمليات تروريستی» نهضت مقاومت فرانسه را محکوم می کرد. اصولاً او حل مشکلات کشور را در شعار اصلاحات اقتصادی، اجتماعی… می دانست. در پاسخ به او، يکی از رهبران مقاومت جمله جالبی بيان کرده است: «آقای پتن، خانه را وقتی که در حال آتش گرفتن است، بازسازی نمی کنند».
مثال دوم از اين نوع «انتخابها» که اين روزها درجامعه های غربی و حتی دربخش مهمی از دنيا رايج است، انتخابهايی است که سرمايه داری به کارکنان تحميل می کند: يا از بخشی از حقوق خود صرفنظر کنيد، يا ما ناچار هستيم کارخانه را به کشوری ديگر که در آنجا هزينه توليد کمتر است، انتقال دهيم. متاسفانه، اکثراً از ترس بدتر شدن وضع، تسليم می شوند. اما تجربه نشان می دهد که به رغم تسليم، نظام سرمايه داری – که هدف اصلی اش سود حداکثر است- بالاخره کار خود را دير يا زود انجام می دهد.
اين نوع «انتخابات» که در بالا ذکر آن رفت همگی سه مشخصه اساسی دارند: اول اينکه، هيچوقت انتخاب بين حق و ناحق نيست. نقطه اختلاف ميان اين نوع انتخابات، در احترام به حقوق و يا عدم احترام به حقوق نيست، بلکه انتخابی است بين دو نا حق که يکی ظاهراً نتيجه بهتری از ديگری دارد. دوم اين که تنها قدرت يا زور است که در فضای بسته می تواند اين نوع انتخاب را تحميل کند. اما در جامعه آزاد و حقوق مدار، انتخاب گزينه ها آزاد است و انتخاب کننده می تواند گزينه حق را انتخاب کند. سوم اين که ادامه حيات صاحب قدرت، در گرو تسليم شدن “انتخاب کننده” است. برای تسليم کردن او، صاحب قدرت نياز به فريبکاری های متعددی دارد تا قدرت خويش را هر چه آسانتر و حتی با همکاری قربانی تثبيت کند.
متدولوژی فريبکاری
برای توجيه تسليم پذيری مردمان، قدرتمدارها دست کم پنج نوع فريب مختلف به کار می گيرند؛
اولين فريبی که قدرتمند بدان متوسل می شود، الغا اين فکر است که انتخابی ديگر وجود ندارد. به قول ژان پير لوگوف، در کتابش بنام دمکراسی ُپٍست توتاليتر،: “به نام واقعيت گرايی و واقع بينی، تحولات جامعه و واقعيتهای حال را طوری وانمود می کنند که اجتناب ناپذير هستند و کسی توان تغيير آنها را ندارد. برای مثال، ليبراليسم توسط نيروهای صاحب قدرت، منجمله قدرت سياسی، به عنوان يک ايدئولوژی معرفی نمی شود بلکه با آن، به عنوان يک واقعيت اجتناب ناپذير و تنها گزينه ممکن برخورد می شود. بر اين مبنا، کار وعمل سياسی ديگر به عنوان فعاليتی که بتواند تغيير اساسی در سرنوشت فرد يا جمع ايجاد کند معرفی نمی شود بلکه طوری عنوان می شود که در چهار چوب واقعيتها، تلاش می شود با الزامات و مقتضيات روز همراه شده و خود را تطبيق داد”.
متاسفانه، در جوامع مختلف، شمار بزرگی از روشنفکران و سياسيون مبلغ واقعيت گرايی می شوند. گويا آنچه به عنوان واقعيتها معرفی می شود از ساخته های خود انسان نيست، بلکه ساخته قوايی نامريی است که انسان در مقابلش ناتوان است و گزينه ی ديگری جز تسليم و يا تطبيق دادن خود ندارد.
دومين فريبی که قدرت حاکم می دهد، اينست که در باره ماهيت خود، يعنی قدرتی که اين انتخاب را تحميل می کند، سانسور برقرار می کند. قاعده اين می شود که هر چه کمتر در باره واقعيت خود قدرت بحث و برخورد شود و برخوردها به گزينه هايی که قدرت تحميل می کند، محدود گردند. برای مثال، حکومت پتن در فرانسه در باره اصل حق يا نا حق بودن استقرارارتش آلمان در فرانسه صحبتی نمی کرد اما بيان سياسی خود را به انواع اصلاحات که بايد انجام داد، تقليل ميداد. در جوامع غربی، بعد از سالها سانسور در باره ماهيت ليبراليسم، به تازگی، بعد از بحران فعلی که همراه ورشکستگی بی سابقه در تاريخ بشريت است، بحث برسر مسئوليت ليبراليسم در به وجود آوردن اين فاجعه ، در”ديکتاتوری رسانه ها” و در بين سياسيون جا پيدا کرده است. در وطنمان ايران، صحبت درباره ولايت فقيه و نقشش در پديد آوردن فاجعه ای که ۳۰ سال است با آن روبرو هستيم، خط قرمزی است که تمام نامزدها بايستی خود را بدان ملتزم کنند. حتی آقای خاتمی جرات نکرد به مردم بگويد که به خاطر مخالفت “آقا”، از کانديداتوری دوره دهم انصراف داده است. قدرت تمام سعی اش را می کند تا در مقام ولايت، به عنوان واقعيتی که می توان از آن عبور کرد، نگريسته نشود، بلکه به عنوان واقعيتی اجتناب ناپذير که همگی خود را بايد با آن تطبيق بدهند، پذيرفته شود.
يکی ديگر از مهمترين فريبها باوراندن اين دروغ است که تسليم شدن به قدرت به وضعيت بهتری می انجامد. در حالی که قدرت که بدون روابط قوا امکان پذير نيست، برای ادامه حيات، نياز فزاينده به تخريب دارد، و مجبور است تخريب فزاينده اش را با وعده های مجازی و دروغين بپوشاند تا تسليم شدن مردم را راحتتر بدست آورد. در واقع ، اگر از اول برای همگی روشن بود که تسليم شدن، عاقبت بهتری را به وجود نمی آورد، روحيه مقاومت خيلی قوی تر می شد. اگر برای صوفی از اول مسلم می شد که در صورت تسليم، بازهم دو فرزندش توسط نازی ها کشته می شوند، شايد تدابير ديگری می سنجيد تا بتواند از جان آنها دفاع کند و حداقل خودش مجبور نمی شد خودکشی کند. يا اگر جامعه ايرانی در اول دوره اصلاحات می دانست که آقای خاتمی قرار است تنها يک تدارکاتچی بشود، به خود زحمت ۸ سال تجربه را نمی داد و گرفتار اين فريب نمی شد.
دروغ ديگری که تبليغ می شود اينست که نه تنها امکان رسيدن به آينده بهتری وجود دارد ، بلکه هزينه رسيدن به آن کمتر خواهد بود. به قول عده ای با هزينه کمتر به همان هدف می رسيم. اما واقعيت آنست که همچون داستان صوفی، در پايان، هزينه بسيار سنگين تر می گردد، زيرا نه تنها نازيها جان فرزندان صوفی را گرفتند بلکه باری کشنده و خردکننده بر شانه های خود صوفی گذاشتند. در واقع صعود قدرت با تشديد خرابيها همراه است و تنها مقاومت در برابر آنست که می تواند خرابيهای آن را متوقف کند. هانا آرنت (Hannah Arendt) در کتاب آيشمن در بيت المقدس سخت از نخبه های يهودی در دوران جنگ جهانی دوم انتقاد می کند و از سانسور در باره اين قسمت از تاريخ شکايت می کند. آنها هيچيک مردم يهود را دعوت به مقاومت نکردند بلکه آنها با تمسک به اين طرزفکر که با همکاری، از ميزان کشتار تا حدودی جلوگيری خواهيم کرد، با رژيم نازی همکاری کردند. در ازای نجات اقليتی که امکان پيدا می کردند به فلسطين مراجعت بکنند، خود مقامات يهودی ليستی از همکيشانشان را به مقامات نازی دادند. آرنت می نويسد: «نا آگاه از الزامات وحشتناک اين قرارداد، به نظر می رسد آنها فکرمی کردند اگر قرار است يهوديانِ قربانی را انتخاب کرد چه بهتر که اين کارتوسط خود يهوديها انجام بگيرد. اما اين روش يک اشتباه اساسی بود، زيرا از اين به بعد، يهوديان در ميان دو سنگ آسياب، دو تا دشمن، قرار گرفتند: ميان مقامات نازی و مقامات يهودی…. می دانيم اين مسئولان يهودی که وسيله جنايتکاران شده بودند از چه احساساتی برخوردار بودند؛ آنها خود را با ناخدای کشتی ای مقايسه می کردند که درحال غرق شدن است و برای نجات آن مجبور هستند ميزان زيادی از بار گران قيمت را به دريا بريزند، و به ناجی ها می ماندند که برای نجات ۱۰۰۰ نفر می بايد ۱۰۰۰۰ نفر ديگر را قربانی کرد…»” آرنت اضافه می کند که از اين مقامات کسی نخواسته بود راز ليست قربانبان را نگاه دارد، اين راز را خود مقامات يهودی نگاه می داشتند تا به تصور خويش مانع وحشت و هرج و مرج شوند. بدين ترتيب اکثر جامعه يهودی از تهديدی که حيات او را نشانه رفته بود غفلت ورزيد، و رژيم نازی توانست کشتارعظيمی را انجام دهد، بدون آنکه مقاومتی صورت بگيرد. آرنت به اين نکته اشاره می کند که «هر جا يهوديان بودند، مسئولان يهودی هم بودند و اين مسئولان به جز چند استثنا، بقيه به دلايل مختلف با نازيها همکاری کردند. تمام حقيقت اينست، که اگر ملت يهود سازمان يافته نبود و بدون رئيس بود، هرج و مرج برقرار می شد اما تعداد قربانيها به چهار و نيم تا ۶ ميليون نمی رسيد. اگر به رهنمودهای شوراهای يهودی گوش نمی دادند، پنجاه درصد يهوديان موفق می شدند فرار کنند. در مورد هلند، برای مثال، آرنت تاکيد می کند که در اين کشور «مقامات نازی ازهمکاری پليس يهودی برخوردار شدند، ول بلايی که بر سر يهوديان آنجا آمد ، از تمام کشورهای غربی، شايد به غيراز لهستان، عظيم تر بود. سه چهارم يهوديان کشته شدند… اين ميزان کشتار گواهی می دهد بر ميزان عدم توانايی برخورد با واقعيت يهوديان».
در مورد وطنمان ايران هم وضع همين است، هر اندازه از عمر رژيم ولايت مطلقه فقيه می گذرد، ميزان جنايات انسانی و خسارات مادی و معنوی که به بار می آورد، افزايش پيدا می کند. کدام هزينه کم شده است؟ مگر همه متفق القول نيستند که کشور در لبه پرتگاه است؟ در صورت عدم مقاومت، ميزان هزينه ها می تواند به حدی برسد که جريان غير قابل برگشت شود و کل جامعه اضمحلال پيدا کند. تاريخ گواه آنست که مقاومت همگانی چطور می تواند قدرت را فلج کند و شکست دهد و ميزان «هزينه ها» را کمتر کند. آرنت برای اينکه ميان عواقب گزينه تسليم-همکاری و مقاومت مقايسه ای انجام داده باشد، کشور دانمارک را مثال می زند. او می نويسد: «رفتار مردم و دولت دانمارک در برابر يهوديان تک بود. جا دارد تاريخ آن، در برنامه دروس علوم سياسی دانشجويانی بيايد که می خواهند تاثير برخورد براصل عدم خشونت و مقاومت منفی را در زمانی که دشمن از وسائل خشونت آميز و به مراتب قوی تر برخوردار است، را مطالعه کنند. وقتی که آلمانيها مسئله ستاره زرد (ستاره ای برای شناسايی يهوديان) را مطرح کردند، دانمارکيها به سادگی پاسخ دادند پادشاه اول کسی خواهد بود که آنرا خواهد گذاشت. کارمندان عالی رتبه به اطلاع رساندند که اگر عملی عليه يهوديان صورت بگيرد، استعفا خواهند داد. ارتش آلمان چون نتوانست روی امکانات دولت و مردم دانمارک حساب کند، مجبور شد نيروی پليس از آلمان وارد کند… دولت دانمارک زمانی که خبردار شد که نيروهای آلمانی در صدد دستگيری يهوديان هستند، فوری آنها را مطلع کرد و به آنها کمک کرد مخفی شوند و به سوئد فرار کنند.” از اينرو در دانمارک به يمن مقاومت دانمارکيها، يهوديان کمترين قربانيان را دادند.
و بالاخره، شرکت کنندگان در اين نوع انتخابات برای توجيه خود تبليغ می کنند که می شود با استفاده از وسايل نامطلوب به اهداف خوب رسيد؛ بنام آزادی می توان با استبداد همکاری کرد و بنام استقلال می توان تسليم اشغالگر شد. اما ظاهرا مدافعان شرکت در انتخابات از اين قاعده مسلم غافلند که هر هدفی وسيله متناسب خويش را می طلبد. هر راهی به جايی ختم می شود و اين طور نيست که بتوان از هر راهی به مقصد واحدی رسيد. برای عالم شدن، کسی وسيله ديگری غير از آموختن علم نمی شناسد. برای برقراری آزادی نيز، نمی شود از وسائل غير دمکراتيک استفاده نمود. شايد تا پيش از تجاوز نظامی امريکا به عراق، بخشی از جامعه ما و يا کل مخالفان صدام اعتقاد داشتند که با دخالت ارتش خارجی می توان به آزادی رسيد، اما تجربه عراق خطا بودن اين تفکر را به خوبی روشن کرده است. واقعا بايد پرسيد چگونه است کسانی که خود را آزادی خواه می دانند بر اين باورند که ضمن التزام به ساختار” قانونی” ولايت مطلقه فقيه، تاسی از” خط امام” راحل و قدم گذاشتن زير پرچم کسانی که پايه گذار استبداد بوده اند به هدف آزادی و استقلال می توان دست يافت؟ چنانکه تجربه نشان می دهد، دوره آقای خاتمی نه تنها قدرت ولايت مطلقه فقيه کم نشد که پر قدرت تر هم شد و حکم حکومتی “رهبر” فصل الخطاب هر تصميمی گشت. باندهای مافيايی نظامی – مالی هم به قدری قوی شدند که توانستند آقای احمدی نژاد را بر همگان تحميل کنند و آقای خاتمی و وزير کشورش حتی جرات نکردند به تقلبات گسترده در انتخابات اعتراض کنند. و محصول دولت خاتمی اين دولت فعلی شد که نيروهای نظامی- پاسدار، بسيجی- اکثريت مجلس و پستهای اداری و اقتصاد کشور را در نمايشی که به رهبری اصلاح طلبان و از طريق صندوقهای رای صورت می گرفت، قبضه کنند.
روشن است قبول شرکت در بازی قدرت، متضمن قبول اين دروغ است که رسيدن به آينده بهتر در گرو تصميم و اختيار قدرت است نه در گرو امکانات، فعاليت و کوشش خويش. اين پذيرفتن، خود عاملی از عوامل غير قابل تحقق شدن آينده بهتراست. صوفی در ماجرا وارد شد به اميد آنکه قدرت حاکمه به قولش عمل می کند. اما هيچ وسيله ای نداشت تا او را وادار به رعايت قول کند. به ياد می آورم که در اوايل دوره اصلاحات بود که آقای يوسفی اشکوری بعد از کنفرانس برلين به پاريس آمده بود. درجلسه ای تبعيديان و مهاجران را به بازگشت به ايران دعوت کرد. اما او، نه اختيار نيروی قهريه رژيم را داشت و نه اختيار قوه قضائيه را. خود او، در بند همين خوش خيالی، به ايران بازگشت و چند سالی گرفتار زندان شد. حال هم ملاحظه می کنيم که کانديدهای اصلاح طلب مردم را به شرکت وسيع در انتخابات دعوت می کنند ولی تا به حال هيچيک نگفته اند چه امکاناتی دارند تا از رای مردم صيانت کنند. آقای کروبی از چه امکانات جديدی، بغير از اينکه قول داده است شب شمارش آرا خواب نرود، برخوردار است که ۴ سال پيش برخوردار نبود؟ و اگر تقلب بشود که می شود، چطور می خواهد رژيم مافياهای مالی – نظامی را وادار کند تقلب نکند؟ و اگر کرد چگونه و با چه سازوکاری می شود رژيم را به رسيدگی بی طرفانه و يافتن تقلبها و تصحيح نتايج انتخابات وادار ساخت؟
پيامدهای تسليم به شرکت در انتخابهايی که قدرت تحميل می کند
اولين پيامد و شايد بدترين آن، ايجاد و تقويت روحيه شکست و ناتوانی است که آدمی را به موجودی کزکرده، قضا قدری و تسليم بدل می کند و انسان را به مرور به کاستن از خواسته های به حقش معتاد می کند. چنين انسانی به تدريج راضی به «حداقلی» می شود که آنهم هر روز سير نزولی دارد. صوفی که اول به اميد نجات يکی از فرزندانش، وارد پروسه” انتخاب” قدرت تععين کرده می شود، به مرور زمان متوجه می شود که تصميم گيرنده، يعنی قدرت مطلقه، به خاطر ماهيتش به هيچ عهدی پايبند نيست، و اين تسليم پذيری به آن حد می رسد که زمانی تنها خواسته صوفی اين می شود که “حداقل” از سرنوشت فرزند باقی مانده اش باخبر شود که آن را هم از او دريغ می کنند. پتن در فرانسه با اينکه بدان مفتخر بود که مانع از پيشرفت آلمانيها به جنوب فرانسه که به آن منطقه آزاد می گفتند، شده است، در مقابل تصرف اين منطقه، سکوت کرد. ما همان روند را در اصلاح طلبان درون حاکميت می بينيم. به قدری خواسته ها و اميدهايشان تنزل کرده است که خود را ناچار می بينند بين آقای ميرحسين موسوی و آقای کروبی يکی را انتخاب کنند و قبل از آن، از آقای رفسنجانی که روزی شکستش را در انتخابات مجلس جشن می گرفتند، دفاع کنند. در اين ميان داستان آنانی نيز که در حاشيه حاکميت هستند عبرت آموز است ،چرا که اينبار چند ماه قبل از انتخابات اعلام کردند که با نامزد خود وارد انتخابات خواهند شد، بعد با نامزد شدن آقای خاتمی کانديدای خود را فراموش کردند و ازآقای خاتمی دفاع کردند و با کناره گيری او حال مدافع آقايان موسوی و يا کروبی شده اند.
دومين پيامد شرکت در انتخاب تحميل شده توسط قدرت، از بين رفتن توان مقاومت است. تا زمانی که انسان يا ملتی در اين توهم است که با تسليم می تواند به آينده ای بهتر دست يابد، شکست و نرسيدن به اين آينده بهتر را در عدم مقاومت خويش نمی بيند، بلکه آن را در تسليم نشدن به اندازه کافی و در عدم توانايی خويش در انطباق پذيری با مقتضيات قدرت می بيند. تا زمانی که صوفی در اردوگاه بود، تمام سعی خويش را کرد تا خود را با توقعات قدرت منطبق کند تا شايد قدرت به او ارفاق کند و فرزندش از مرگ نجات پيدا کند، اما سرانجام متوجه شد که تمام اينها خيالاتی بيش نبوده است. صوفی، دوستی داشت که عضو جبهه مقاومت در اردوگاه بود و دائما او را به مقاومت تشويق می کرد. اما صوفی هميشه پاسخ می داد تو بچه نداری، من بچه دارم، من نمی توانم! اما، صوفی، پس از دست دادن همه چيز، دائمآ خود را سرزنش می کرد که چرا در صدد مقاومت بر نيامده و حتی يک عمل که بتوان مقاومتش خواند، انجام نداده است. او نمی دانست وقتی انسان تصميم گرفت خود را با قدرت تطبيق دهد، بايستی دائما طبق توقعات آن عمل کند و در فضائی که قدرت می سازد خود را زندانی کند. همين وضعيت برای آلمانی های دارای وجدان نيز رخ داده است. بسياری از آلمانها که شهرهای سوخته و خانواده های متلاشی شده خود و دوستانشان را تجربه کرده بودند، سالهای سال با اين عذاب وجدانی خردکننده به سر کردند که چرا در آن ايامی که هنوز هيتلر بر همه سرنوشت آنها غالب نشده بود، مقاومت از خود نشان ندادند تا کشورشان اين قدر ويران نشود؟ اصلاح طلبان نيز دچار همين سرنوشت شده اند. در زمان زمامداری آقای خاتمی، او هرگز از جنبشهای مدنی حمايت نکرد و پس از فاجعه ۱۸ تير۱۳۷۸، دانشجويان را به تسليم دعوت کرد. و شماری از اصلاح طلبان شکست خويش را زير سر « تندرويها» می دانند. غافل از اين که ورود به چنين بازی، محکوم کردن خود به هميشه باختن است. آنها باختند و باختند تا دولت به احمدی نژاد برسد.
سومين پيامد کسانی که تسليم اين نوع انتخابات می شوند اين است که اين افراد برای توجيه تصميمشان، ناگزير می شوند کسانی را که به اين انتخاب تن نمی دهند، بی ارزش و حتی خطرناک بخوانند. نه تنها عدم شرکت در نمايش انتخابات، مساوی می گردد با روياپروری، غير واقع بينی، ايده آليستی، افراطی گری، فعل پذيری، انقلابی گری، بی تفاوتی و يا کار يک عده خارجه نشين بی درد، بلکه حتی شکست شرکت در انتخاب تحميل شده را به گردن کسانی می گذارند که حاضر نشده اند در اين بازی قدرت وارد بشوند. بدين ترتيب، حکومت آقای احمدی نژاد حاصل شکست ۸ سال حکومت «اصلاحات» نيست، حاصل صحه گذاشتن آقای خاتمی و حکومتش در باره تقلبات عظيم در انتخابات نيست، بلکه حاصل فراخوان دعوت کنندگان به تحريم است يا حاصل بی تفاوتی مردم، بی سوادی مردم، خرافه گرايی مردم…است!!!
پيامد ديگر شرکت در اين نوع انتخابات تضعيف اخلاق درجامعه است. يعنی سست کردن اعتقاد به اصول و پيگيری شجاعانه اصول اخلاقی زيستن . همه می دانند که قدرت اخلاق نمی شناسد. تنها منافع می شناسد. کسانی که وارد چنين بازی ای می شوند و به پروسه انتخاب در دايره قدرت تن می دهند، اين عملشان به تضعيف اصول اخلاق و انسانيت در سطح کل جامعه منتهی می شود. صوفی برای «نجات حداقل يکی از فرزندان»، در جنايت نازيها شريک می شود و يکی از فرزندانش را به قتلگاه می فرستد. اين فاجعه انسانی، اخلاقی، نه تنها فرزند ديگر را نجات نمی دهد بلکه توان ادامه حيات را از خود صوفی نيز می گيرد. در وطنمان، همه از سقوط اخلاق صحبت می کنند. اما کسانی که در بازی قدرت شرکت می کنند، مسئوليت بزرگی در انحطاط اخلاق دارند. آقای خاتمی ابايی ندارد به کشورهای خارج برود و درس “برخورد تمدنها” را بدهد، در صورتی که در وطنش، کسی از زبان او مخالفت با جنايت رژيم و محکوم کردن آنها را هرگز نشنيده است و بنا بر قول او، جنايتکار رژيم، آقای لاجوردی ، “سرباز سخت کوش انقلاب و خدمتگزار مردم” می شود. آقای مهندس موسوی که نخست وزير يکی از سياه ترين دوره های تاريخ ايران است، که نسلی را يا به جوخه های اعدام سپردند و يا درميدان های مين به قتلگاه فرستادند، حال صحبت از حقوق شهروندی می کند. نه تنها، هيچ مسئوليتی، در اين نسل کشی قبول نمی کند که توجيه هم می کند. از ادامه جنگ بعد از فتح خرمشهر دفاع می کند و درباره کشتارهای سالهای ۶۰ می گويد که در آن موقع دولت مظلوم بوده است و بناچار در مقابل «منافقين» از خود دفاع می کرد. اين سقوط اخلاقی انسانها را بجايی می کشاند که آقای موسوی، کروبی و رفسنجانی که در شمار بانيان استبداد مطلقه هستند، و روزی آنها بدترينها بودند، حال پرچمدارکرامت انسان….و بهترينها شده اند!! اما اگر اين روند ادامه پيدا کند، بايد در انتظار آن باشيم که بدتر از آقای احمدی نژاد پيدا شود تا روزی هم او بهترين گزينه گردد… استبداد تاب تحمل انسانهای آزاديخواه و حق طلب را ندارد ،زيرا آنها براصول و مبانی ارزشهای اخلاقی و فضيلتهای انسانی برای بازيافت و تحصيل حقوق انسانی و ملی بطور استوار و پيگير ايستاده اند و سعی دارد آنها را بشکند و هم رنگ خود بکند. در استبداد، ارزش و غير ارزش هر روز جا به جا می شوند و محتوای ارزشها و معانی کلمه ها از بين می روند. اما جامعه ای که به بازيهای استبداد تن داد و در آن شرکت کرد، به طور مسلم، دچار سقوط اخلاقی می گردد. زيرا در آن جامعه، ميزان قضاوت، حق نيست و ميزان، حقی که با مکان و زمان تغيير نمی کند، نيست. ميزان قضاوت، را «بدترين» يعنی قدرت تعيين می کند. آقای احمدی نژاد که رئيس جمهور ولی فقيه است، ميزان خوب و بد شده است. و اينچنين است که حتی رژيم شاه هم جز بهترينها می گردد و بخشی از مردم برای روح رضا شاه دعای رحمت می فرستند و گاه از قول نسل جوان شنيده می شود که از پدر و مادرشان انتقاد می کنند که چرا انقلاب کرده ايد و اکنون ماييم که بهای آن را می پردازيم. گويی که ايران در رژيم شاه بهشت برين بوده است….بديهی است اگر در جامعه ای، افرادی که مسبب استبداد شده اند، در کشتارها يا نقش داشته اند يا سکوت کرده اند، بهترينها تلقی شوند، پس آنها که در مقابل استبداد ايستاده و مبارزه کرده اند، جنايتها، اعدامها و شکنجه ها را افشا کرده اند و بخاطر مقاومتشان يا اعدام شده اند و يا در تبعيد گاههای خارجی يا داخلی بسر می برند، چه جايگاهی دارند؟ آياآنها افرادی آرمانگرا، رويا پرور، ساده لوح و يا افراطی بوده اند و هستند….؟ وچنين است که در زبان بعضی از اصلاح طلبان، آقای ابوالحسن بنی صدر، اولين رئيس جمهور منتخب مردم ايران، بهتر بود با آقای خمينی سازش می کرد، کوتاه می آمد، تا بالاخره اوضاع درست می شد. اما آنها هيچوقت نمی گويند مشخصاً در مورد چه اموری بايد کوتاه می آمد، در باره اعدامها، شکنجه ها، بستن مطبوعات، معامله مخفی با امريکا، ادامه جنگ، فسادها و…؟ اما او، به قيمت چشم پوشيدن از مقام رياست جمهوری و جان و مال، برای دفاع از حقوق مردم ايران، مبارزه را ادامه داد. آيا فرقی بين آقای موسوی و آقای منتظری نيست؟ در مورد کشتار سال ۶۷، يکی سکوت کرد و حال می گويد ربطی به من نداشت، من مسئوليتی در قوه قضائيه نداشتم و ديگری با اعتراض و افشا کردن اين کشتار از قائم مقامی رهبری گذشت و متحمل تبعيد داخلی گشت. اين چنين است که می بينيم در ايران، آرمانگرائئ ضد ارزش می شود و در مقابل «واقعيتگرايی» که معنائی مشخص ندارد، ارزش می شود. به خاطرهمين است که مبارزان راه آزادی و استقلال چه توسط رژيم و چه توسط کسانی که در بازی انتخابات رژيم شرکت می کنند شديدا سانسور می شوند زيرا اين افراد آينه رسوايی آنها هستند. حال اگر دو کانديدای اصلاح طلب صحبت از کرامت انسان، لغو اعدام کودکان و …. می کنند نتيجه سالها مبارزه تلاشگران راه استقلال و آزادی و مدافعان حقوق بشر است و ناشی از فشار جامعه و مطالباتش می باشد.
در پايان، مايلم به خوانندگان عزيز اين مطلب را يادآور شوم که قصدم از اين نوشته قضاوت در مورد اشخاص نيست. می دانم بسيارند کسانی که اگرچه ترجيح می دهند در انتخابات تحميلی شرکت کنند، ولی در صداقت و وطن دوستی آنها هم شکی نيست. قصدم در اينجا فقط برشمردن پاره ای از پيامدهای سنگين راه و روش کسانی است که هرچند دل در گرو ايرانی آباد و آزاد و سرفراز دارند، ولی گويی در چنبره انديشه های فايده گرايانه به نتايج درازمدت اين کار خويش توجه لازم را مبذول نمی دارند. برای نظام ولايت مطلقه فقيه، آنچه که اساسی است اينست که با شرکت مردم در انتخابات، رژيم در خارج از کشور مشروعيت داشته باشد. بدين خاطر است، که به سايتها و روزنامه ها، بخشنامه صادر شده است که صحبت از تحريم انتخابات ممنوع است. و کسانی که از تحريم انتخابات دفاع کرده اند، دستگير و زندانی شده اند. تحريم انتخابات نه دعوت به انفعال است نه بی تفاوتی، نه عملی مقطعی. تحريم، سر آغاز فصلی جديد است. گواهی دادن بر تغيير يک روحيه است، يک طرز فکر است. فکری که متوجه فريبکاری ولی فقيه و قدرت استبدادی است و متوجه شده است که برای رسيدن به استقلال و آزادی و کرامت انسان، جز با نه گفتن صريح و شفاف به نظام ولايت مطلقه فقيه، راه ديگری نيست. تحول روحيه تسليم به روحيه مقاومت راه رهايی است. روحيه ای که به توانايی خود اتکا می کند و تغيير و تحول را نتيجه عمل خود می داند. آنچه رژيم را می ترساند اينست که خود نظام ولايت مطلقه فقيه، و نه مهره ای از آن، مانند آقای احمدی نژاد، به عنوان عامل فاجعه شناخته شود و با آن مبارزه گردد. با تغيير روحيه، جامعه، اخلاق، پايداری، دفاع از منزلت و کرامت انسان، آزادی، استقلال را در عمل انسانها و نه در قياسهای صوری، می بيند و موضوع قضاوت می کند. در آن زمان، بهترينهای واقعی جامعه ما، انسانهايی که عمری الگوهای اخلاق، پايداری، جوانمردی و از مبارزان خستگی ناپذير راه استقلال و آزادی بوده اند و هستند، در وطنشان، فرصت خدمت به را مردم باز خواهند يافت.
پیام برای این مطلب مسدود شده.