دهنمکی عزيز! تقبلالله! ف. م. سخن
گویانیوز: دهنمکی جان! برخی از طنزنويسان و تحليلگران سياسی آثار تحول را در سيمای نه چندان نورانی شما مشاهده کردهاند و فورا هم واژگانی مانند جُرم، ضرب و شتم، ايجاد رعب و وحشت، تحميل سکوت و اختناق، مسئوليت فرد در مقابل اجتماع، مجازات طبق قوانين بشری و امثال اينها را به دست فراموشی سپرده و دستور ِ بخشش و عفو صادر فرمودهاند. همهی اين تحولات را هم در آينه فيلم اخراجیهای شما ديدهاند. خداوند بر اين آينههای نجاتبخش دم به دم بيفزايد!
آقای برادر دهنمکی!
نمیدانيد از اينکه میتوانم با شما سخن بگويم چقدر به هيجان آمدهام! لابد به ياد داريد در روزگاری که هنوز بر روی صندلی کارگردانی ننشسته بوديد و کلاه حصيری فيلمسازان وطنی بر سرتان نرفته بود حرف زدن با شما چقدر مشکل بود و چقدر درد داشت! يادش به خير! انگار آدم با چوب و چماق صحبت میکرد و البته دست آخر هم آن چوب و چماق روی فرق سری، جايی، فرود میآمد و چش و چاری در آمده و دست و پايی شکسته حاصل آن کوفتمان میشد.
اما امروز در کمال تعجب میبينيم که بعد از پخش فيلم فوقالعاده طربناک و شعفانگيز “اخراجیها”، حتی روشنفکرانی که سر و کله يا قلمشان به دست حضرتعالی يا ياران “جبهه”ای و “شلمچه”ایتان شکسته، لب به تحسين شما گشودهاند و از اينکه شما به جرگه فيلمسازان و اهل انديشه وارد شدهايد دستافشانی و پایکوبی میکنند. منهم که در ايام فرخنده نوروز، سعادت مشاهدهی اخراجیها نصيبم شد، میخواهم در اين از خود بیخود شدن سهيم شوم و دست مردانهی شما را که سابقا چماق میکشيد و امروز دوربين حمل میکند بفشارم و ورودتان را به عرصهی اهل هنر تبريک و تهنيت عرض کنم. منهم مثل بسياری از طنزنويسان و تحليلگران سياسی، خيلی خيلی خوشحالم که شما توانستيد دست ِ به خون آلودهتان را با آب مطهر فيلم و سينما بشوئيد و همان جوانان کتک خورده و خانوادههایشان را هزار هزار به سينما بکشانيد و آنها را به کمک شخصيتهای باحال فيلم بخندانيد. دعا میکنم که چين و چروک و اخم هميشگی شما جای خود را به گشادهرويی و لبخند بدهد و شما هم آدم با حالی مثل اکبر عبدی بشويد.
دهنمکی جان!
برخی از طنزنويسان و تحليلگران سياسی آثار تحول را در سيمای نه چندان نورانی شما مشاهده کردهاند و فورا هم واژگانی مانند جُرم، ضرب و شتم، ايجاد رعب و وحشت، تحميل سکوت و اختناق، مسئوليت فرد در مقابل اجتماع، مجازات طبق قوانين بشری و امثال اينها را به دست فراموشی سپرده و دستور ِ بخشش و عفو صادر فرمودهاند. همهی اين تحولات را هم در آينه فيلم اخراجیهای شما ديدهاند. خداوند بر اين آينههای نجاتبخش دم به دم بيفزايد!
اما دهنمکی جان! نمیدانم چرا وقتی از سينما بيرون آمدم، و هوای سرد نيمهشب تهران به صورتم خورد، ياد جملهی دوست “خوابگرد”مان افتادم که پشت سر هم در وبلاگش تکرار میکرد: “هنوز آنقدر احمق نشدهام!” و نمیدانم چرا يکدفعه مرغ بال و پر شکستهی خيالم پر کشيد به حوالی سالهای ۵۸ و ۵۹ و بلايی که پدران چماقکش شما بر سر مملکت آوردند و همينطور به دورهی حاضر نزديک شدم و به “ياوه، ياوه”ی دوم خرداد رسيدم و عمليات قهرمانانه و فداکارانهی شما در لت و پار کردن مشتی دانشجوی نحيف که بی هيچ تجربهای، آزادی را فرياد میکردند و با طناب پوسيدهی مشتی قدرتطلب فريبکار به چاهی که در تهاش شما با پنجه بوکس و آلات قتاله ايستاده بوديد وارد میشدند. بعد، تا سربالايی کوچهی کنار مجتمع چمران را بالا بروم و به اتومبيلم برسم بیخود و بیجهت به ياد شيوههای “پيچيده”ای افتادم که از پخش مستقيم بازیهای فوتبال باشگاههای اروپا آغاز میشد و به مکاتب “مارمولکيسم” و “مَکسيسم” و اين آخری، “دهنمکيسم” منتهی میگشت. و البته همينطور که هنهنکنان کوچه را بالا میرفتم پيش خود میگفتم انشاءالله خداوند از هر چه سعيد عسکر و دکتر اللهکرم و امثال اينهاست بکاهد و بر مارمولک و مکس و دهنمکی بيفزايد!
آقای برادر!
درست نمیدانم چند سال داريد و آيا ايام انقلاب و آغاز جنگ را به خاطر میآوريد يا نه. به هر حال آن سال هم، فقدان يک سياست خارجی منسجم و کارآ، و يک مديريت قوی، باعث شد تا به چاهی بيفتيم که آمريکايیها و شورویها و اروپايیها برایمان کنده بودند؛ و عجب چاه عميقی بود اين چاه. چندصدهزار شهيد و چنددههزار معلول و کلی خانوادهی داغدار و والدين بیفرزند و زن بیشوهر و بچهی بیپدر به اضافهی هزارميليارد دلار ناقابل به داخل اين چاه ريخته شد و وقتی ديگر چيزی برای ريختن نماند جام را سر کشيدند و دَر ِ آنرا بستند.
اين قصه را بارها و بارها گفتهاند و تکرار کردهاند و قصد مکرر کردن آنرا ندارم اما فکر میکنم بیفايده نباشد که ياد آوری کنم آقايان برادری مانند شما، چطور نوجوانان و جوانان آن دوره را به سمت چاههای ديگری که در کنار آن چاه کنده شده بود، هل دادند و فرو انداختند. مثلا مجاهدين خلق. شما فکر میکنيد چه کسانی مجاهدين خلق را به شکل کريهی که امروز هستند در آوردند؟ لابد خواهيد گفت رهبران آنها. اما رهبران هرگز نمیتوانستند به تنهايی و در فضای باز سياسی اعضای ساده را به جهنم صدام بکشانند و از آنان مشتی خائن بسازند. پدران جنابعالی بودند که با چوب و چماق اين جوانان را به دام صدام و رهبران خائن و خودفروختهشان انداختند. اجداد چماقدار شما کسانی مانند مجيد سوزوکی و دار و دستهاش را اخراج نمیکردند. اخراجیها، تودهایها و اکثريتیها و مجاهدينی بودند که بايد برای جنگيدن هم اجازه میگرفتند و تا نيرو و بنيهی کافی وجود داشت اين اجازه صادر نمیشد و با افاده و تبختر با غيرخودیهای طرفدار خط امام برخورد میشد. نمونهاش مکاتبات غلامحسين متين با رئيسجمهور ديروز و رهبر امروز انقلاب که در بهار ۱۳۶۱ در دفتر ششم نشريهی “شورای نويسندگان و هنرمندان ايران” متن کامل آنها منتشر شد. هر چه از خدماتشان گفتند، هر چه از اشعار و داستانهایشان گفتند، هر چه تلگرام تبريک و تهنيت برای امام خمينی فرستادند، هر چه خاطره تابناک شهيدان جنگ را گرامی داشتند، هر چه بر کوشندگان پشت جبهه درود فرستادند و مجيز رهبری را گفتند افاقه نکرد و آنها هم به همان سياهچالهای افتادند که مجاهدين خلق، سال ِ پيش از آن افتاده بودند.
همين آقای متين برای آقای خامنهای نوشت:
“آقای رئيسجمهور
ما خاموش نيستيم، بلکه وانمود میکنند که ما خاموش هستيم. حادثهای نيست که برای اين ملت ستمديده اتفاق بيفتد و بازتابش را در شعرهای ما پيدا نکنيد. ما فعالانه شعر میگوييم. راجع به انقلاب، راجع به امام، راجع به جنگ، راجع به دلاوریهای بینظير نيروهای مسلح مدافع انقلاب و برای مطبوعات میفرستيم، ولی چاپ نمیکنند. چقدر اين دردناک است. ما ديگرانديش هم که باشيم – باز مسلمانيم. زيرا اسلام ما – يک دين خشک و خالی نيست: مليت ماست، فرهنگ ماست، موتور انقلاب ماست.” (صفحات ۱۲ و ۱۳)
و در نامهای ديگر، برای حضور نويسندگان داوطلب شورا در جبههها تقاضايش را چنين مطرح کرد:
“کتابها و اشعار و هرگونه اثر هنری ديگر، که در آن، جنگ موضوع آفرينش شده است ، بايد توسط هنرمندانی خلق شوند که دوش به دوش رزمندگان، جبههها را در مینوردند و همراه آنان درخون و آتش ، در دلهره و دلاوری سهيماند. اين است که از حضورتان تقاضا دارم چنانچه صلاح میدانيد، به اعضای داوطلب شورای نويسندگان و هنرمندان ايران رسما اجازه دهند تا ضمن حضور در جبهه، جنگ را تجربه کنند.” (صفحهی ۲۰).
میبينيد که نه اراذل و اوباشی چون مجيد سوزوکی، که هنرمندان و نويسندگان دگرانديش در صف گزينش میايستادند و اصرار به رفتن به جبههها داشتند. اما پاسخ دفتر رياستجمهوری به اين دو نامه خواندنیست. هر چند لحن کلام، به شدت و تندی مثلا لحن روابط عمومی صدا و سيما نيست، ولی کم هم از موضع بالا و تحقيرکننده نيست. مثلا در پاسخ اول، نامهی دفتر رياستجمهوری چنين آغاز میشود:
“جناب آقای غلامحسين متين
نامه و شعر «بهار ظفر» که برای آقای رئيسجمهوری فرستاده بوديد، به ايشان رسيد. آنچه در زير میآيد نه پاسخ نامه شماست و نه تحليل و نقد شعرتان بل توضيحاتی است در حاشيه آن نامه و شعر…”
و در پاسخ به کسب اجازه برای حضور در جبههها چنين پاسخ میدهند:
“برای تجربه جنگ، راههای کوتاهتر و بیخطری هم وجود دارد. نويسندگان و هنرمندان ميتوانستند و هنوز هم میتوانند در بيمارستان ديوار به ديوارشان، آثار زنده جنگ را ببينند. کسانی که تاکنون به عيادت آنان رفتهاند، به کسب اجازه رسمی از رئيسجمهوری ملزم نبودهاند…”(صفحهی ۲۲)
عاقبت کار را هم که لابد میدانيد. در همان سال، اين گروه از دگرانديشان ِ “اخراجی” به لطف حکومت اسلامی به جای جبهه از زندان سر در آوردند و حبس و شکنجه و اعدام نصيبشان شد.
برادر دهنمکی جان!
توسن خيال مرا برداشت و به سالهای دور برد. میخواستم بگويم، “اخراجی”هايی وجود داشتند که هرگز از آنها فيلم ساخته نشد و کسی هم جرئت نکرد در بارهی آنها حرفی بزند. اخراجیهايی که مثل حکومت فکر نمیکردند ولی مردم و وطنشان را دوست داشتند. اخراجیهايی که شجاعت داشتند بعد از فتح بزرگ خرمشهر، رو در روی حکومت بايستند و با صدای بلند بگويند “جنگ را تمام کنيد! ادامهی جنگ به نفع کشور نيست!” اخراجیهايی که به خاطر همين حرف به خيانت و ضديت با اسلام متهم شدند، به زندان افتادند ولی مردانه بر سر حرفشان ايستادند. اخراجیهايی که حکومت به طرز ديوانهواری سعی میکرد آنها را به سمت دشمن کشور و مردم هل بدهد و زمينههای کينهتوزی کور و ابلهانه را فراهم آورد.
اما برادر جان! بهراستی چه شده است که دوباره به ياد اخراجیها افتادهايد، گيرم از نوع لات و لمپنش؟ نکند جبهه دوباره به گوشت قربانی و داوطلب ِ رفتن ِ روی مين نياز دارد؟ نکند برای مقابله با هجوم احتمالی آمريکا، اينبار میتوان از مجيد سوزوکی و دار و دستهاش بدون گزينش استفاده کرد؟ نکند چاه جديدی که کندهاند نياز به داوطلب دارد؟ نکند اينها هم نمودی از همان “پيچيدگی”هاست که ما مردم معمولی از آنها سر در نمیآوريم؟
دهنمکی جان!
ما که خيلی خنديديم! چقدر ادبيات قشنگی داشت اين فيلم! من به عنوان يک طنزنويس، هرگز به کلمههای بامزهای مانند “گوزينه” و “سيما” و “مينا” و اصطلاحات لمپنی فکر نکرده بودم. چقدر حاجآقای نورانیيی بود حاجآقای فيلم شما. آدم ياد حاجآقای با محبت و کتابخوان ِ فيلم مارمولک میافتاد! واقعا با آن کارگردانی مسلط، با آن صحنههای درخشان، با آن بازی گرفتن از بازيگران حرفهای، با آن نورپردازی و صحنهسازی، حق داشتيد با داد و فرياد و هياهو سيمرغ بلورين بخواهيد! به نظر من اسکار هم برایتان کم است! به هر حال تنها کاری که از دست ما بر میآيد اين است که از زبان اکبر عبدی شما را چنين دعا کنيم: آقای دهنمکی! تقبلالله اعمالکم و فيلمَکـُـم و البته فراموش نشود که والله خيرالماکرين!
[وبلاگ ف. م. سخن]
پیام برای این مطلب مسدود شده.