مهدی خزعلی: اوین قطعه ای از بهشت
فرارو: از دروازه زندان اوين وارد ميشويم، ماموران ميگويند لطفا سر خود را روي پشتي صندلي جلو قرار دهيد! نميدانم ميخواهند راه را نشناسم يا زندانبان را! در مقابل بند 209 متوقف ميشويم، برايم چشمبندي ميآورند تا چشم از هر چه غير اوست ببندم. جز يار نبينم و مهياي ديدار دلدار شوم، به اتاقكي كوچك راهنمايي شده و يك دست لباس آبي زندان به من ميدهند.
بايد رخت شهرت و لباس تفاخر از تن بيرون كني، اينجا ميقات است، آنگاه كه يكي يكي جامه از تن به در ميكنم خود را در ميقات ميبينيم، ميخواهم تلبيه گويم، لبيك، لبيك، اللهم لبيك، در دل با خداي خود زمزمه ميكنم. آيا لياقت ديدارش را دارم؟ بر خود نهيب ميزنم، اگر نداشتي دعوت نميشدي، او كريم است و مهماننواز.
دو انگشتري دارم كه از خود جدا نميكنم، يكي عقيق است و بر آن شرفالشمس حك شده است و در زير نگين آن تربت سيدالشهدا و غبار داخل ضريح عليابن موسيالرضا و حرز جوادالائمه (عليهمالسلام) قرار دادهام و به روايت امام صادق (عليهالسلام) يكي از نشانههاي چهارگانه مومن است (التختم باليمين) و ديگري حديد است با اذكار خاص خود كه دل را در برابر دشمنان و ظالمان قوي ميدارد، به ياد دارم در ميقات كه بايد تمام زينتها را از خود دور كرد، عالم رباني حضرت آيتالله سيدمهدي موسويبجنوردي، اين دو را مصداق زينت ندانستند و با انگشتري محرم شدم، اما در اين ميقات انگشتريم را نيز از من گرفتند. گويا يار ميخواهد همه دلبستگي و وابستگيها را از من بگيرد، وقتي براي اولينبار از انگشتريهاي خويش جدا ميشوم. با خود ميگويم تو به نزد حضرت دوست ميروي و او بهترين حافظ است چه نيازي به اينها داري؟ (فالله خير حافظا و هوارحم الراحمين) و با خشنودي آنها را تسليم زندانبان مينمايم. در مسجد شجره هنگام احرام براي تشخيص زمان ساعت به دست دارم، اما در ميقات اوين ساعت را نيز از تو ميگيرند. در خلوت يار زمان معنا ندارد، آنگاه كه با دلدار عشقبازي ميكني، زمان و مكان از يادت ميرود، نميداني ساعتها چگونه ميگذرند و درازي شب مطلوب است؟
شب رفت و حديث ما به پايان نرسيد
شب را چه گنه حديث ما بود دراز
يا آن عاشق بيدل كه ميگويد:
شب عاشقان بيدل چه شبي دراز باشد
تو بيا كز اول شب، در صبح باز باشد
از زندانبان خواستم قلم و كاغذم را همراه داشته باشم، اما، آن را نيز دريغ كردند، اگر در عرفات از معرفت يار مينوشتم، در مشعر شعر شعور دلدار ميسرودم، در مزدلفه حلقه زلف نگار ميكشيدم و در مناي عشق قلم را به قربانگاه يار ميدواندم، امروز ميخواهم به خلوت يار بروم، قلم نيز بيگانه است. اينجا نرد عشق ميبازند و تاس عشق مياندازند، نه جاي قرطاس است؟
مثنوي عشق را بر قلب عاشق حك ميكنند و مركب عشق خون دل عشاق است، لوح و قلم و دوات بيرون نه،
فادخلي في عبادي.
دگر هيچ به همراه ندارم، دست خالي اما با دلي پراميد به ميهماني كريم ميروم. زشت است در ميهماني كريم با خود زاد و توشه بردن!
وفدت بغير زاد عليالكريم
منالحسنات و القلب السليم
وحمل الزاد اقبح كل شيئي
اذا كان و فود عليالكريم
باز چشمبند را بسته و زندانبان دستت را ميگيرد و از هزار توي پر پيچوخم بند عبورت ميدهد، آري هرچند چشم از غير يار بستهاي، اما راه، پر پيچوخم و فرازونشيب است، اگر خوب بنگري ميخواهد بگويد راهنمايي لازم است تا دستت را بگيرد! اين هاديان راه، ائمه هدي (ع)اند، پس دستت را به دست آنان بسپار تا به ديدار دلدار وخلوتگه يار درآيي!
سلول انفرادي 129 خلوت من است. پاي در حرم يار مينهم و درب آهنين، ارتباط مرا با اغيار قطع ميكند. سلولي به عرض كمتر از 2 متر، درازي كمتر از 3 متر و بلنداي نزديك به 4 متر با دربي فولادين و جدار سيماني حصن حصين تست، نه نقشي بر ديوار و نه قاب عكسي كه تو را به خود مشغول دارد، نه زيوري، نه زخرفي، نه صدايي، نه همسخني، نه همدلي، يك لحظه از تمام دنيا منقطع ميشوي و ديگر نميانديشي جز به يار، هيچ نداري جز دلدار و هيچ نخواهي جز ديدار!
با خود ميگويي: چقدر تنهايم، يار درگوشات نجوا ميكند: فاني قريب (من كه نزديكم)، اين لحظه ديدار است و يار به تمام قامت در برابرت جلوه ميكند، او را حس ميكني، چه نزديك است، مثل رگ گردن، نه، نزديكتر است، در دل جاي ميگيرد، با تپش دل ميتپد و تو را ميخواند (انيفي قلوب منكسره)
هميشه جايگاه اعتكاف خويش در مسجد جامع را قطعهاي از بهشت ميدانستم، اما نه، سلول انفرادي چيز ديگري است، اينجا قطعهاي از بهشت است، چه خداي زيبايي، چه جمالي، چه دلبري داشتيم و از او غافل بوديم، اشك امانم نميدهد، نميدانم اشك شوق ديدار است يا حسرت عمر بر بادرفته؟
تازه خدايم را يافتهام، او را در آغوش ميكشم، نه، اوست كه مرا در آغوش گرفته است، من كه لياقت ندارم، عبد گنهكارم، مرا با يار چه كار؟ او رحيم است و غفور است و ودود.
كافي است دل از اغيار بشويي تا خانه دلدار شود و چشم از غير بپوشي تا لايق ديدار شود، او خود به سراغت خواهد آمد. اين آغاز عشقبازي و گفتوگويي عشاق است، آنگاه كه «قدقامت الصلاه» ميگويي، قامت يار در برابر تست، آنگاه كه در نماز دست نياز به درگاه بينياز دراز ميكني، خود را عين نياز و يار را ذات بينياز ميبيني.
پس در برابر عظمتش تعظيم كرده و به ركوع ميروي، در سجده عشق با او سخن ميگويي، يقين داري ميشنود و اجابت ميكند (ادعوني استجب لكم)، قرآن صاعد را به دست ميگيري، زمزمه عاشقانهات را به گوش يار ميگويي و حس ميكني كه ميشنود و ميبيند، تلاوت قرآن را آغاز ميكني در خلوت سلول انفرادي صداي يار در گوشات طنينانداز ميشود، او با صدايي آشنا با تو سخن ميگويد «فاستقم كما امرت» (استقامت كن آنچنان كه امر شده است).
پیام برای این مطلب مسدود شده.