خاطرات علی اصغر امیرانی تنها روزنامه نگاری که در انقلاب اعدام شد (1)
خواندنیها: شادروان علی اصغر امیرانی شادروان علی اصغر امیرانی مدیر مجله خواندنیها شرح زندگی خود و چالشهائی که برای آفریدن و ماندگاری مجله خواندنیها پشت سر گذارده بود را در سلسله مقالاتی با عنوان « سی و سه سال انتشار خواندنیها با جیب خالی و دست تنها» برای خوانندگان مجله حکایت می کند . برای پی بردن به سخت کوشی علی اصغر امیرانی و خدمات او به کشور ،خواندنیها این سلسله مقالات خواندنی را که پیش از انقلاب در مجله خواندنیها چاپ شده بود و به لطف فرزندش فرود امیرانی در اختیار ما گذاشته شده است را برای آگاهی نسل جوان از زندگی یکی از برجسته ترین و موفق ترین چهره های مطبوعاتی کشور منتشر می کند
:
سی و دو سال و چندروز پیش هنگامی که دانشجوئی جوان و بیست و پنج ساله بودم، نخستین شماره خواندنیها را پنج سال قبل از رسیدن به سن قانونی برای تحصیل امتیاز، در شهریور ماه 1319 به دوران سلطنت اعلیحضرت رضاشاه پهلوی چاپ و منتشر کردم.تا آن روز کجا بودم و چه میکردم، به قول فردوسی: «یکی داستان است پر آب چشم» که گوشهای از آن، شانزده سال پیش در سال هفدهم مجله تحت عنوان: «کمی از مدیر خواندنیها» به مناسبتی چاپ و منتشر شد.اکنون که میخواهیم ماجرای ثلث قرن انتشار مداوم خواندنیها را آن هم با جیب خالی و دست تنها به نظر خوانندگان خاصه نسل جوان برسانیم، قبل از هر چیز اشاره به آن سرگذشت آموزنده و عبرت آور از هر نظر لازم است تا بدانند بدون پول و پارتی و با پشتکار تنها هم میتوان کار کرد و آن هم در همین سرزمین و در میان همین مردم…
امیرانی در بیدادگاه انقلاب – این تصویر به لطف فرود فرزند شادروان امیرانی در اختیار خواندنیها گذاشته شده است
کمی از مدیر خواندنیها
در اوقاتی که خواندنیها در محاق توقیف بود، یکی را که با منش نه خاطره دوستی و نه سابقه دشمنی است در نشریهای که اخیراً با امتیاز «عاریه» منتشر کرده ظاهراً به مناسبت مقاله مربوط به مسافرت ترکیه و در باطن خدا میداند به خاطر چه کسی و یا به منظور فرونشاندن آتش کدام «آزار روحی» و شاید هم به دستور حزب و دستهای و به تحریک کسی ضمن مقاله مفصلی به طعنه یادی از مخلص کرده مینویسد :
«من این آقای ع. امیرانی را خیلی وقت است که میشناسم. اولین بار که او را دیدم هفده هیجده سال پیش بود. دفتر او پاساژ دکتر افشار در خیابان پهلوی در همسایگی منزل ما بود و من که آنوقت سالهای آخر دبیرستان را میگذراندم با کنجکاوی و علاقه خاصی از پشت شیشههای گرد گرفته اطاقی که مقداری کاغذ و مجله آشفته و پراکنده در آن پخش شده بود، او را که گاه زمین را جارو میکرد… گاه پشت میز مینشست و چیزی مینوشت… گاه مجلاتی را با حوصله در لفاف میپیچید و بدان تمبر میزد و گاه با قیچی روزنامههائی را میبرید و تکههای آن را در لای شمیزی مینهاد، تماشا میکردم و نسبت به او همیشه در خود احساس ترحم میکردم.در آنوقت او خودش بود و یک دوچرخه که از ترس اینکه دزدی آن را نبرد به دفترش میآورد و آن را توی اطاق پهلوی میز کارش تکیه به دیوار میداد، و گاه بیگاه زیر چشمی به آن نگاهی عاشقانه میانداخت.
کسانی که او را میشناختند، میگفتند حالا دوره آقائی اوست و تعریف میکردند که از پیشخدمتی روزنامهها خود را بدانجا رسانیده… با اینهمه دوره آقائی او نیز چندان درخشان نبود… نه مجله خواندنیهایش را کسی میخواند و نه خودش شخصیتی بود که دور برش را بگیرند و تنها سوراخ روزیش باشگاه سوارکاران بود که بلیط بخت آزمائی انتشار میداد و مجله خواندنیها ناشر افکار آن «حیوانات زبان بسته بود» و صفحات آن با نمرات اسبهای دونده پر میشد… آقای امیرانی به تدریج کار و بارش رونق گرفت. کم کم آن دوچرخه تبدیل به موتورسیکلت شد و همین که دستش به دهنشان رسید یک اتومبیل کهنهای جانشین آن کردند. و خلاصه در پیشاپیش گشایشهایی که در وضع مالی آقای ع. امیرانی روی میداد، مرکب ایشان نیز رو به کمال میرفت تا به جائی که کادیلاک سیاهرنگ (نویسنده به اشتباه سیاهرنگ نوشته در صورتی که سورمهای رنگ است) نمره 1010 ایشان امروز کاملاً میتواند معرف و مظهر ثروت بیکرانی باشد که مرد آسمان جل دیروز بهم زده و از جمله خانهاش را از حیث تجملات و تجهیزات به طوری آراسته که هیچیک از کاخهای سلطنتی به پای آن نمیرسد و نظیرش را در کمتر کشوری میتوان سراغ کرد و…»
نویسنده همانطور که اشاره کردهاند فقط هفده هجده سال پیش مرا دیده و سالهای قبل از آن را درک نکردهاند.
افسوس که در یک یا چند مثل ممکن نیست سرگذشت عبرت انگیز زندگی «از صفر شروع شده» خود را که هر گوشه آن برای جوانانی امثال نویسنده تازیانه عبرتی است شرح دهم و این ماجرا را به روزگار دیگری موکول میکنم. فقط آنچه در اینجا مینویسم برای تایید نوشته فوق و در تکمیل آن میباشد و لاغیر.
در سالهای 1317 تا 1320 در پاساژ دکتر افشار واقع در خیابان پهلوی اطاقی را از آقای دکتر افشار مدیر مجله آینده و مستشار دیوان عالی تمیز با ماهی 190 ریال اجاره و دفتر کارم را در آنجا قرار داده بودم.ولی این دوران نسبت به دوران پیش همانطوری که نوشتهاند: «دوران آقائی» من بود زیرا هم صاحب دوچرخه بودم و هم میتوانستم 190 ریال اجاره اطاق بپردازم ولی پیش از آن…
هنگامی که در کلاس پنجم دبیرستان در مدرسه تربیت تهران تحصیل میکردم، محوطه زیرزمین مانندی به وسعت 2 متر در یک متر و نیم که پاشیر آب انبارخانه را تشکیل میداد، در اواسط کوچه حمام یکشنبه واقع در چهارراه آشیخ هادی از قرار ماهیانه 15 ریال از یک نانوا به نام ایوب اجاره کرده بودم. در آن خانه غیر از من که محصلی بودم، یک گروهبان ارتش(1) و خود شاگرد نانوا و مادر و خواهرش نیز سکونت داشتند. و شاید هم اکنون سکونت داشته باشند.
خوب به خاطر دارم. در یکی از روزهای سرد زمستان سال 1309 در حالی چهارپایهای را به جای کرسی و چراغ پریموسی را که هم از آن استفاده خوراک پزی و هم به جای سماور برای تهیه چای و هم به جای منقل برای گرم کردن کرسی استفاده میکردم در زیر آن گذاشته مشغول فراگرفتن دروس برای شرکت در امتحانات ثلث دوم بودم.
پس از یکی دو ساعت درس خواندن احساس گرسنگی کردم. همانطوری که در فکر بودم چه کنم چه نکنم از روزنه زیر زمینی چشمم به آسمان افتاد. برف درشتی به شدت میبارید. ناگهان فکری به خاطرم رسید و با خود گفتم «این پول است که میبارد» بلافاصله از جا بلند شده بیرون آمدم. قریب سی سانتیمتر برف روی زمین نشسته بود و این موقع به گروهبان همسایه که تازه از اداره برگشته بود، برخوردم و پس از سلام و احوالپرسی از او درخواست کردم پاروی خودشان را برای باز کردن راه داخل حیاط و دم در در اختیارم گذارد و او هم گذاشت و چون دید از سرما میلرزم پالتو کهنه نظامیش را هم برای اینکه سرما نخورم به من پوشاند و من هنوز با تمام لذائذی که در زندگی نصیبم شده لذت گرمی پالتو او را فراموش نمیکنم.
وقتی که داخل حیاط و جلو در کوچه را تمام پارو کردم، به کوچه بالاتر رفته فریاد زدم: «آی برف پارو میکنیم!» در اول کوچه نجم آبادی که هم اکنون به این نام معروف است، از منزل استاد ابراهیم خیاط مرا صدا کردند و سه پشت بام آنها را در مقابل دریافتی سی شاهی پارو کردم. دهشاهی از این مبلغ را از دکان مشهدی عباس حلیمپز دیزی گرفته شام خوردم و یک ریال دیگر را برای دو روز بعد ذخیره کردم تا مقرری ناچزی که از گروس برایم میفرستادند و به علت بستن راهها دیر کرده بود رسید. روز بعد هم در امتحانات شرکت کردم و با معدل 2/17 از کلاس پنجم مدرسه تربیت شاگرد اول شدم که هم اکنون کارنامه آن به همان صورت موجود است.
از ساعت سازی و آهنگری و جزوه نویسی تا کارگری در چاپخانه و صحافی
سی و دو سال و چندروز پیش هنگامی که دانشجوئی جوان و بیست و پنج ساله بودم، نخستین شماره خواندنیها را پنج سال قبل از رسیدن به سن قانونی برای تحصیل امتیاز، در شهریور ماه 1319 به دوران سلطنت اعلیحضرت رضاشاه پهلوی چاپ و منتشر کردم.تا آن روز کجا بودم و چه میکردم، به قول فردوسی: «یکی داستان است پر آب چشم» که گوشهای از آن، شانزده سال پیش در سال هفدهم مجله تحت عنوان: «کمی از مدیر خواندنیها» به مناسبتی چاپ و منتشر شد.
اکنون که میخواهیم ماجرای ثلث قرن انتشار مداوم خواندنیها را آن هم با جیب خالی و دست تنها به نظر خوانندگان خاصه نسل جوان برسانیم، قبل از هر چیز اشاره به آن سرگذشت آموزنده و عبرت آور از هر نظر لازم است تا بدانند بدون پول و پارتی و با پشتکار تنها هم میتوان کار کرد و آن هم در همین سرزمین و در میان همین مردم…
من در تمام دوران تحصیل چه در دبستان و دبیرستان و چه در دانشکده در عین حال که درس میخواندم، ناچار بودم کار کنم. تعطیلات تابستان را بدون استثنا دنبال کار میرفتم، هر کاری که میرسید.در کلاس ششم دبستان چون انشاء فارسی و دیکتهام خوب بود و همکلاس ارمنی داشتم به اسم گاگیک هوسپیان*(2) و هاروطیان وارطانیان که اصلاً دیکته فارسی بلد نبودند، مدت یک ماه تمام روزها به اتفاق هوسپیان میرفتیم پشت کاخ سلطنتی زیر درختهای جنب باغ مرحوم ناصرالسلطنه دیبا که نزدیک مدرسه تربیت بود و فعلاً محل کلانتری 1 میباشد و آنقدر با او سر و کله زدم تا توانست یک نمره قابل قبول در دیکته بیاورد. در مقابل او مقداری تخم مرغ پخته از منزل میآورد و دو نفری به جای ناهار میخوریم و چون او دوچرخه داشت برای هضم تخممرغها ناچار بودیم مدتی دوچرخه سواری کنیم و من دوچرخه سواری را از او و در آن اوقات یاد گرفتم. به منزل وارطانیان نیز که آن وقتها در خیابان سوم اسفند نزدیک چهارراه وزارت جنگ بود بعضی شبها رفته و در انشاء و دیکته به او کمک میکردم و به این که یک وعده شام یا ناهار آنجا بخورم قانع بودم.
یکی دیگر از کسانی که در آن زمان غالباً یک وعده غذای خود را در منزل ایشان صرف میکردم، دوست و همکلاس قدیمی آقای علی خادم میباشد که در سفر اخیر ترکیه که در التزام رکاب شاهنشاه رفته بودم، ایشان نیز حضور داشتند.
وقتی که از دبستان به دبیرستان رفتم، (و این رفتن سرگذشتی جالب دارد) علاوه بر انشاء و دیکته چون خط خوب و ذوق نقاشی و نقشه کشی هم پیدا کرده بودم، جزوههای درسی را با خطی قشنگ و به طرزی نفیس مینوشتم و بسیاری از شاگردانی که ذوق و یا وقت جزوه نویسی نداشتند، آنها رابه قیمت خوبی میخریدند و یک جزوه تاریخ را به آقای داروگر به مبلغ دویست ریال به پول آن روز (1312) فروختم.هنگام تحصیل در دبیرستان شرف روزها به منزل آقای حاج غلامرضا امین امین که آن روزها در خیابان انتظامالسلطه بود میرفتم و به کمک پسرش آقای مهدی امین امین که اکنون وکیل دادگستری است، نقشه جغرافی میکشیدیم و در مقابل ناهار و چائی خود را آنجا میخوردم.
آقای سمیعی فرزند مرحوم سمیعی وزیر مختار ایران در آلمان که اسم کوچکش را فراموش کردهام، و همچنین آقای خلعتبری (فرزند آقای دکتر محمد خلعتبری جراح معروف) نیز از کسانی هستند که در مقابل کمکهای درسی به منزلشان میرفتم و به من کمک میکردند و من هیچگاه مساعدتهای این قبیل اشخاص را هرچند ناچیز و در مقابل اجرت تعلیم هم بود از یاد نمیبرم. علاوه بر شاگردان غالب معلمین نیز وقتی که به عدم بضاعت و وجود استعداد من پی بردند، از من کمک میگرفتند و به من کمک میکردند.یکی دو کتاب با خط خوش برای آقای محیط طباطبائی معلم تاریخ و جغرافی نوشتم و برای آقای نصرالله فلسفی نیز نقشههای متعدد جغرافی رسم کردم که هم اکنون در کتابهای درسی تالیف ایشان موجود است. و نیز آنهائی که کتاب زندگانی محمد (تألیف ابوالقاسم پوینده) را دارند، امضاء «ع. امیرانی» را زیر نقشه های آن کتاب که یادگار آن زمان میباشد هم اکنون میتوانند ببینند.
اینها کارهائی بود که در ظرف سال تحصیلی و در حین تحصیل انجام میدادم. بدیهی است به استثنای دو سال اول ورد به تهران (کلاس 4 و 5 دبستان) که در منزل آقای محمود اورامی و تحت سرپرستی ایشان بودم و همچنین به استثنای سالهای 1311 تا 1316 که 5 سال تمام در منزل آقای عبدالرحیم شباهنگ بودم و به هزینه ایشان زندگی و تحصیل میکردم، سایر اوقات علاوه بر درس و (کار به منظور تامین زندگی) ناچار بودم کارهای مربوط به خود را از قبیل شستشو و پخت و پیز نیز شخصاً انجام بدهم و این که بعضی محصلین با داشتن تمام وسائل از درس عقب میمانند و میگویند نمیرسیم، افسانهای بیش نیست. همین که سال تحصیلی تمام میشد و تعطیلات تابستان آغاز میگشت، در جستجوی کار بر میآمدم.ادامه دارد
*1- این شخص که نامش اسدالله اورامی بود تا چند سال پیش با درجه استواری در اداره امور دواب کرمانشاه خدمت میکرد و سال گذشته بنا به تقاضای خودش در امر بازنشستگی در امور دیگر به او کمک کردم و هم اکنون در تهران میباشد
*2- این شخص تا چند سال پیش در دروازه قزوین کارگاه ریخته گری داشت. بعداً تاکسی خرید و دیگر از او اطلاعی ندارم. وارطانیان نیز عضو شرکت نفت شد و بعد از چندی از آنجا بیرون آمده در شرکت اتومبیل متعلق به آقای نمازی استخدادم شد و از آن پس از او خبری ندارم.
بخشهای دیگر این خاطرات هر روز جمعه در خواندنیها منتشر خواهد شد
نوشته احمد احرار در باره علی اصغر امیرانی را [اینجا] بخوانید
نوشته دکتر صدرالدین الهی در باره علی اصغر امیرانی را[اینجا] بخوانید
دستخط علی اصغر امیرانی در زندان را [اینجا] ببینید
پیام برای این مطلب مسدود شده.