دومین بخش از خاطرات علی اصغر امیرانی تنها روزنامه نگاری که در انقلاب اعدام شد
خواندنیها: شادروان امیرانی در آغاز روزنامه نگاری شادروان علی اصغر امیرانی مدیر مجله خواندنیها شرح زندگی خود و چالشهائی که برای آفریدن و ماندگاری مجله خواندنیها پشت سر گذارده بود را در سلسله مقالاتی با عنوان « سی و سه سال انتشار خواندنیها با جیب خالی و دست تنها» برای خوانندگان مجله حکایت می کند . برای پی بردن به سخت کوشی علی اصغر امیرانی و خدمات او به کشور ،خواندنیها این سلسله مقالات خواندنی را که پیش از انقلاب در مجله خواندنیها چاپ شده بود و به لطف فرزندش فرود امیرانی در اختیار ما گذاشته شده است را برای آگاهی نسل جوان از زندگی یکی از برجسته ترین و موفق ترین چهره های مطبوعاتی کشور منتشر می کند.در این بخش امیرانی روایت اشتغال خود به شاگردی در بازار را حکایت می کند و شرح می دهد که چگونه با پشتکار موفق می شود نظر مغازه داران را جلب کند و … :
بخش اول این مطلب را در[اینجا] بخوانید
اوقاتی که در گروس بودم، کلاس 3 و 4 دبستان، تعطیل تابستان را یک سال در دکان آهنگری و یک سال را در دکان سراجی کار کردم و در این دو فن معلوماتی اندوتم. قبل از آن یعنی اوقاتی که در مکتب بودم، نیز مدتی به قالی بافی رفتم. این صنعت را فرا گرفته بودم. سالی که کلاس ششم را به پایان رسانیده بودم، تابستان را در مغازه ساعت سازی مرحوم بینشپژوه که وقتها در چهار راه حسن آباد نزدیک عکاسخانه خادم مغازه داشت به کار مشغول شدم و ظرف مدتی کمتر از یک ماه به اصول ساعتسازی آشنا شدم.
برف پارو کنی که همواره شاگرد اول کلاس بود
روزی یک گروهبان ارتش ساعت بغلی خود را که از کار باز ایستاده بود، برای تعمیر ارائه کرد. چون مشتری عجله داشت، استاد هم حضور نداشت، آن را باز کرده با ذرهبین مخصوص نگاه کردم. رقاصک ساعت بر اثر رفتن مقداری خاک در زیر خار آن گیر کرده بود. با یک فوت و زدن مقداری روغن ظرف دو سه دقیقه ساعت را درست کرده به دست صاحبش دادم. گروهبان وقتی که مطمئن شد ساعت درست کار میکند، پرسید اجرتش جیست. من دو ریال مطالبه کردم و او هم داد و رفت. دو ریال همانطور روی پیشخوان بود که استاد رسید. پرسید این پول چیست؟ ماجرا را برایش تعریف کرده و مخصوصاً گفتم ظرف دو دقیقه ساعت را که هیچگونه عیبی نداشت و فقط خار رقاصکش گیر کرده بود پاک کرده به او پس دادم. بینش پژوه خدایش بیامرزد عصبانی شده گفت: زود بلند شو برو من چنین شاگردی را نمیخوام. و چون این جمله را با لحن جدی ادا کرد ناچار مغازه را ترک کرده بدون این که علت اخراج خود را بدانم بیرون آمدم، روز دیگر علیاکبر خان دوچرخه ساز که مرا به او معرفی کرده بود، به تصور این که دزدی کرده یا عمل ناشایست دیگری انجام دادهام، نزد ساعتساز رفته علت اخراج مرا پرسید.
ساعتساز گفته بود: آقای علیاکبرخان، شما خودت اهل فن هستی ما ساعتسازها اسممان ساعتساز است، هرگز قادر نیستیم حتی یک پره از چرخ یک ساعت را کم و زیاد کنیم. تمام ساعتهایی که برای تعمیر نزد ما میآورند یا خاک گرفته یا روغنش تمام شده یا فنر و پیچ کوکش در رفته که به آسانی و ظرف چند دقیقه قابل تعمیر است، ولی این موضوع از اسرار صنفی است و هرگز مشتری نباید بفهمد و ما ناچاریم غالباً علت خرابی را بزرگ گرفته و یا اصلاً به مشتری نگوئیم و هرگز هیچ ساعتی را زودتر از چند روز به مشتری پس نمیدهیم و جلو مشتری هم هیچوقت ساعتی را باز نکرده و تعمیر نمی کنیم. ساعتی که من میتوانستم یک هفته مشتری را سر دوانده و سه تومان اجرت بگیرم، آقا جلو چشم صاحبش باز کرده و پس از قدری روغن مالی و یک فوت به دستش داده و 2 ریال هم گرفته. اگر من جای مشتری بودم، 2 ریال را هم نمیدادم. شما که خودت صنعتگر هستی، انصاف بده. چنین شاگردی لایق نگاه داشتن هست؟
شادروان علی اصغر امیرانی در زمان آزادی پیش از بازداشت مجددی که به اعدام وی منتهی شد
چون هیچگونه آشنا و دوست و معرف و به قول امروزیها پارتی نداشتم، روزی به اتفاق سلیمان سیروس که با من همکلاس بود و اکنون 25 سال است که از او هیچگونه اطلاعی ندارم، برای پیدا کردن کار از پلههای بازار بزرگ سرازیر شدیم. من و سلیمان جلو یک یک مغازهها با گردن کج رفته سؤال میکردیم: «آقا شاگرد لازم دارید؟» بعضیها به ما جواب نمیدادند. بعضی دیگر پس از آنکه سر و وضع ما را ورانداز میکردند، جواب رد میدادند و بعضی دیگر مسخره کرده از سر باز میکردند. سلیمان از همان ابتدا از رو رفته برگشت ولی من که پشتکار و شاید احتیاجم از او بیشتر بود، از رو نرفتم و همانطور پرسان پرسان رفتم تا به بازار صحافها رسیدم. در اینجا یک استاد صحاف که خودش به تنهائی در داخل دکان ایستاده بود، گفت: اگر بتوانی این چرخ را بگردانی من ممکن است تو را استخدام کنم و با دست اشاره به چرخ یک ماشین کاغذبری دستی نمود که اکنون ما در چاپخانه خواندنیها انواع برقی آن را داریم.
من در آن اوقات ورزشکار هم بودم و با یک فشار چرخ طیار ماشین برش را به حرکت درآورده صدای بریدن کاغذهائی که به ارتفاع ده سانتیمتر زیر تیغ ماشین برش قرار داده شده بود، بلند شد و از آن پس با روزی ده شاهی در آنجا شاگرد شدم.همه روزه صبح زود در محل کار حاضر شده، نه تنها جلو دکان خود بلکه جلو دکان همسایگان را نیز آب و جارو میکردم و کارهای مشتریان را که غالباً صاحبان چاپخانههای دستی و کوچک بودند تا پای درشکه برایشان میبردم و یا شخصاً حمال برایشان پیدا میکردم.
این قبیل کمکهای خارج از وظیفه باعث شد که روزی یکی از مشتریان به نام استاد الیاس یواشکی مرا صدا کرده گفت: پسر بیا ببینم، وقتی که جلو رفتم گفت: اینجا روزی چند میگیری؟ گفتم روزی ده شاهی. گفت: من در ناصریه چاپخانه دارم بیا پیش من روزی یک قران بگیر. گفتم باید به استادم بگویم. و گفتم. با آن که استاد از کار من راضی بود و نمیخواست شاگرد زرنگ و امین خود را از دست بدهد، معهذا چون دید اجرتی دو برابر میگیرم و وضع او اجازه پرداخت چنین مزدی را نمیدهد، اجازه داد و من پس از دو هفته کار در صحافی به مطبعه ترقی متعلق به استاد الیاس که آن وقتها در خیابان ناصرخسرو و اکنون در همین خیابان فردوسی خودمان روبروی مهمانخانه فردوسی دایر است، رفتم و مدت دو ماهی که از تعطیلی تابستان باقی مانده بود، در آنجا کارگر ماشین چاپ پائی بودم. به علاوه هر کار دیگری که میرسید، انجام میدادم و حتی بقچه حمام زن استاد علیاصغر را برایش به حمام میبردم و در غیاب او از بچهها هم نگهداری میکردم ولی همین که تعطیلات تابستان تمام میشد، مجدداً به مدرسه رفته دنباله تحصیلات خود را از سر میگرفتم.
مستخدم مجله نسیم صبا و موزع روزنامه ایران باستان ـ قهرمان دوچرخه سواری
آب کم جو، تشنگی آور به دست
تـا بجـوشد آبـت از بالا و پست
(مولوی)
همین مطالعه ذوق نویسندگی و روزنامهنگاری را در من تولید و تقویت کرد.آقای کوهی کرمانی را کمتر کسی است که نشناسد. مشارالیه تا چندی پیش هرچندگاه یکبار در دفتر خواندنیها مرا ملاقات میکرد و من به پاس حق استادی و نمکخوارگی که به گردنم داشته و دارد هر نوع خدمتی که از دستم بر میآمد در حقش مضایقه نمیکردم. چند سال پیش روزی به اداره خواندنیها آمد. پس از سلام و احوالپرسی معلوم شد به مبلغی پول احتیاج دارد. اتفاقاً آن روز نه نزد من و نه در صندوق اداره پولی وجود نداشت. من نمیتوانستم به کوهی حالی کنم که در یک اداره و دستگاه با عظمتی پول نیست و نیز میل نداشتم او را مایوس برگردانم. در این موقع فکر بکری به خاطرم رسید. نخست به کوهی گفتم اگر پول لازم داری هرچه من گفتم تو تصدیق کن، سپس آقای نورصالحی انباردار اداره را که جوانی فعال و امین بود، و هم اکنون در مجله تهران مصور کار میکند، خواسته با حضور کوهی گفتم: آقای کوهی ده بند کاغذ مدتهاست از ما طلب دارد اکنون چون کتابی زیر چاپ دارد، کاغذهایش را میخواهد. سپس حواله 10 بند کاغذ هم به اسم کوهی نوشته امضا کردم به او دادم که برود کاغذها را بیاورد.
آنگاه بیدرنگ دنبال انباردار رفته یواشکی به او گفتم چون کوهی بیپول است این کاغذها را حتما میبرد ارزان میفروشد چه بهتر که خودت پولی تهیه کنی و از او بخری. انباردار اطاعت کرد. طولی نکشید که آمد و گفت کاغذها حاضر است. من هم قبلا به کوهی حالی کرده بودم که اگر پیشنهاد فروش کردند، بفروش و پول آن را بگیرد و برو. و او هم همین کار را کرد. با این کار ساده بدون این که لطمهای به حیثیت کوهی در برابر کارمندان بخورد در عین بیپولی برای او پولی تهیه کردم و من از این که بدون اجازه آقای کوهی بعد از چند سال این موضوع را بازگو میکنم، از ایشان معذرت میخواهم.
همین که تعطیلات تابستان به پایان رسید، اداره نسیم صبا را نیز مانند مطبعه ترقی رها کرده به قصد ادامه تحصیل برای نام نویسی به دبیرستان شرف که نزدیکترین دبیرستان به محل سکونت من (چهارراه شیخ هادی) بود، مراجعه کردم. آن روزها هم مانند امروز نام نویسی در کلاسهای اول دبیرستانها به علت کمی جا و زیادی داوطلب مشکل بود. مدت 5 روز صبح و عصر جلو میز ناظم مدرسه شرف که آن وقت همین آقای دکتر جزایری نماینده سابق مجلس بود، پشت سر دهها نفر داوطلب دیگر که با پدر و مادر و اقوام و دوستان خود و یا سفارشهائی از وزیر و وکیل و سرتیپ و سرلشگر آمده و به زحمت میتوانستند خود را جا کنند با گردن کج بدون این که مجال جلو رفتن پیدا کنم، میایستادم و آخر وقت مایوس باز میگشتم.
بالاخره روزی دکتر جزایری نمیدانستم از سماجت من خسته شده بود و یا قیافه و هیکل من ناراحتش کرده بود، به زبان آمده گفت: «پسر تو چی میگی؟»بیدرنگ بدون این که سخنی بگویم، کارنامهام را به دستش دادم. دکتر جزایری که در آن روزها در کارنامه سایر داوطلبان جز معدلهای 10 و 11 و احیاناً 13 و 14 چیز دیگری ندیده بود، همین که چشمش به معدل کل 75/16 کارنامه من افتاد، ذوق زده شد و برای این که خوشحالی خود را از من بپوشاند، کارنامه را نگاه داشته گفت عجالتاً آن گوشه بایست تا سرم خلوت شود و نزدیک ظهر با آن که از سه روز پیش برای کلاس اول کسی را نمیپذیرفتند، نام مرا در ردیف شاگردان کلاس اول دبیرستان ثبت نمود.
آن روزها هم مثل امروز سن قانونی و معمولی برای رفتن به مدرسه 7 سالگی بود در صورتی که من در دهسالگی شروع به آموختن کرده بودم. اصلاً در شهر ما مدرسهای نبود که من بروم.سالی که وارد دبیرستان شدم، 16 سال داشتم در صورتی که سایر شاگردان 13 ساله بودند. به همین مناسبت روزی که کلاسها باز شد ناچار شدم برای جلوگیری از «انگشت نمائی» در ته کلاس جایی برای خود دست و پا کنم.اتفاقاً در ته کلاس یک همریش دیگر پیدا کردم و آن ناصر شباهنگ فرزند آقای عبدالرحیم شباهنگ نماینده سابق مجلس شورای ملی بود.
به مصداق «کبوتر با کبوتر، باز با باز» ما دو نفر خیلی زودتر از آنچه لازم است با هم آشنا و سپس دوست شدیم. کار این دوستی به جائی کشید که 5 سال تمام (تا پایان دبیرستان) من مانند یکی از افراد محرم خانواده در منزل آنها ماندم و تمام مخارج من از خوراک و پوشاک و مسکن را آقای عبدالرحیم شباهنگ برعهده گرفت. البته بچههای آنها از هم صحبتی با چون منی زیان نبردند ولی من از زندگی کردن با فامیل شباهنگ استفاده کرده تحصیلات خود را رایگان ادامه دادم.زندگی من در این 5 سال حاوی خاطرات تلخ و شیرین فراوانی است که اگر عمری باقی ماند، قسمتهای عبرت انگیز آن روزی گفته خواهد شد.
من در دوران تحصیل، هیچگاه از کتاب استفاده نکردهام چون هرگز کتاب نداشتهام که از آن استفاده کنم و برای این که از درس عقب نمانم، کتابهای سایرین را گرفته از روی آن به صورت جزوه رونوشت بر میداشتم و یا با بعضی شاگردان متفقاً دو نفری از یک کتاب استفاده میکردیم.با آنکه خانواده شباهنگ کلیه مخارج مرا بر عهده گرفته و حتی از تهیه لوازم تحصیل نیز مضایقه نداشتند، معهذا من نمیتوانستم به خودم اجازه بدهم پول دستی هم ولو برای تهیه کتاب باشد، از آنها مطالبه کنم.برای جبران این قبیل مخارج، باز هم ناچار بودم کاری که درآمدی داشته باشد و وقت تحصیل مرا نگیرد، پیدا کنم.
روزی در میان روزنامه ها و مجلاتی که به عنوان آقای شباهنگ میآمد، چشمم به مجله ایران باستان افتاد. مجله ایران باستان در آن اوقات به مدیریت آقای سیف آزاد به طور هفتگی و مصور به طرزی زیبا چاپ و منتشر میشد.
مجله مشترکین با پست فرستاده میشد و علاوه بر 3 شاهی تمبر که بر روی آن میزدند، ناچار بودند برای جلوگیری از کثیف شدن آن را در میان پاکت ضخیمی از شمیز که بهای آن نیز دست کمی از بهای تمبر پست نداشت بگذارند.
چون روزهای انتشار ایران باستان شنبهها بود، برای این که به موقع به دست مشترکین برسد، ناچار بودند روز قبل (جمعه) به پست بدهند.
در اینجا من از چند عامل به نفع خود استفاده کردم. نخست تصادف روزهای توزیع ایران باستان با روزهای جمعه که روز تعطیل مدارس و بیکاری من بود، دوم الصاق 3 شاهی تمبر و مصرف کردن یک پاکت بزرگ که برای اداره ایران باستان صرفه جوئی میشد. سوم به موقع رسانیدن مجلسه مشترکین و اخذ رسید از آنها که بسیار لازم بود.
با در نظر گرفتن این عوامل به فکرم رسید که به اداره ایران باستان رفته، پیشنهاد کنم که توزیع کلیه مجلات مشترکینش را در تهران به من واگذار کند و در مقابل به جای پرداخت 3 شاهی پول تمبر و مصرف کردن یک پاکت بزرگ فقط 2 شاهی حقالتوزیع بدهد و چون انجام این کار بدون داشتن دوچرخه محال بود، حساب کردم که اگر عده مشترکین ایران باستان 250 نفر باشد، از قرار نفری 2 شاهی، جمعا 25 ریال میتوانم مزد بگیرم و با 15 ریال از این مبلغ میتوانستم دوچرخهای را برای مدت یک روز کرایه نمایم.
علاوه بر هدف مادی، یک هدف معنوی دیگر نیز داشتم و آن شرکت در مسابقه دوچرخه سواری بین تهران و تجریش بود که از هر دبیرستان عدهای در آن شرکت میکردند و شرکت در این مسابقه بدون تمرین کافی که آن هم نیازمند دوچرخه بود، امکان نداشت.با این افکار بلافاصله به اداره ایران باستان واقع در خیابان ری باغ آصفالسلطنه رفتم. آقای سیف آزاد با همان موهای سفید و وقار تمام پشت میز نشسته بود. وقتی که مرا با لباس محصلی دید، گفت: فرزند چه کار داری؟
من صاف و پوست کنده پیشنهاد خود را به او گفتم. سیف آزاد نخست با دقت به بیانانم گوش داد و بعد بدون این که بسایر توضیحات من توجه کند، در حالی که خود را با اوراق روی میز مشغول میکرد (و معنی این حرکت این بود که برو بگذار کارم را بکنم) گفت: آقا اداره پست چهل نفر دوچرخه سوار دارد نمیتواند مجلات مشترکین را که یکی در عشرت آباد و یکی در راه آهن است برساند تو یک نفره چگونه میتوانی چنین کاری بکنی؟!گفتم نظر شما صحیح است ولی من به شما ضمانت میدهم اگر از عهده برنیامدم، خسارت شما را بدهم. پرسید ضامنت کیست؟ من آقای شباهنگ را که نماینده مجلس بود معرفی کردم. بلافاصله گوشی را گرفت و با آقای شباهنگ صحبت کرد. پس از پایان صحبت گفت بسیار خوب ما آدرس مشترکین را به اختیار شما میگذاریم و از هفته آینده هم مجله را برای توزیع در دسترس شما میگذاریم و مجلات خود را کماکان با پست هم میفرستیم تا این که همه را برده رسید بیاورید.
روز بعد آدرس مشترکین را طبق نقشه دقیقی بدون این که نیازمند حتی یک قدم راه زیادی رفتن باشد ترسیم کردیم و برای روز جمعه یک دستگاه دوچرخه فیلیپس از یک نفر ارمنی که سر کوچه سپهبد واقع در خیابان شاهپور مغازه دوچرخه سازی داشت کرایه کرده صبح زود سیصد شماره مجله در دو مرحله از اداره ایران باستان تحویل گرفته تا ساعت 9 صبح در تمام شهر توزیع کردم با آن که رسید کتبی به اداره ایران باستان بردم باور نکردند و با تلفن از بعضی از آنها سئوال کردند. همین که معلوم شد رسیده است به جای 25 ریال سی ریال پرداختند.
16 سال بعد، یعنی در سال 1328، شبی که در انجمن روزنامهنگاران سابق به افتخار اعزام آقای دکتر عسکری به عنوان سردبیر خواندنیها برای تحصیل به پاریس جشنی بر پا بود، آقای سیف آزاد را دیدم.یکی از روزنامهنگاران خواست مرا معرفی کن، آقای سیف آزاد گفت اختیار دارید کیست که ایشان را نشناسد. من جلوتر رفته، گفتم درست است من فعلاً مدیر خواندنیها هستم، ولی شما مرا خوب میشناسید. من همان کسی هستم که 16 سال قبل مجلات ایران باستان شما را یک تنه توزیع میکردم. سیف آزاد در حالی که از روی مبل نیمه خیز بلند میشد، گفت: آن شخص شما نیستید! گفتم: خودم هستم!
گفت اگر شما همان شخص باشی در چنین مواقعی به این صراحت بازگو نمیکنی. من نمیدانم اکنون سیف آزاد کجاست (دو سال پیش به رحمت ایزدی پیوست) که ببیند من هرگز از بازگو کردن این قبیل کارها ابا ندارم و حتی افتخار هم میکنم.هنگام توزیع مجله ایران باستان در کوچه مهدیه به آقای محسن حداد که آن روزها سمت معلمی تاریخ و جغرافی ما را در مدرسه شرف داشت و چندی پیش معاون وزارت فرهنگ بود، برخوردم. وقتی حداد مرا با دوچرخه و مچ پیچ و خورجینی پر از مجله دید، تعجب کرد. پرسید: اینها چیست؟
من نخست خجالت کشیده با تردید جریان را برایش شرح دادم، و دو چشمم را به دهان حداد دوختم که ببینم این عمل مرا چگونه تلقی میکند حداد مانند پدری مهربان دست بر پشت من زده گفت: بارکالله فرزند کار ننگ نیست برو به امید خدا. این تشویق ساده حداد طوری به من انرژی داد که اگر بگویم هنوز هم بعد از 23 سال آثار آن باقی مانده اغراق نگفتهام.بعد از چندی در مسابقه دوچرخه سواری تهران ـ تجریش نیز شرکت کرده بین 45 نفر داوطلب که یکی از آنها سپهبد فعلی پرویز خسروانی بود، اول شدم و علاوه بر مدال افتخار که از دست مرحوم فروغی رئیسالوزرا وقت (1312) گرفتم و عکس آن هم اکنون در آرشیو عکاسخانه خادم موجود است، به دریافت یک دوچرخه نیز به عنوان جایزه نائل شدم و همین دوچرخه است که نویسنده بیانصاف بامشاد آقای اسمعیل پوروالی داشتن آن را برای من ننگی دانسته به طعنه مینویسد:«آنوقتها امیرانی خودش بود و یک دوچرخه، که زیر چشمی به آن نگاه عاشقانه میانداخت».راستی که: به دیوانگی ماند این داوری….. ادامه دارد….. .بخشهای دیگر این خاطرات هر روز جمعه در خواندنیها منتشر خواهد شد
پیام برای این مطلب مسدود شده.