09.09.2009

مشاهدات یکی از بازداشت شد‌گان از زندان اوین و چگونگی جان باختن امیر جوادی‌فر

پیک ایران: خبرگزاری هرانا : سید علی اکبر خردنژاد فرزند سیدمحمد علی یکی از بازداشت شده‌گان حوادث بعد از 22 خرداد است که در طول بازداشت با موارد متعدد شکنجه و بی‌قانونی مواجه شده و شرایط بسیار تلخی را از سر گذارنده است. برای روشن شدن جنایت‌های مکرری که در زندان بر سر این جوان و دیگر زندانیان آمده با وی به گفت‌وگو نشستیم. وی در میان صحبت‌های‌اش به جان باختن امیر جوادی‌فر اشاره می‌کند که او را در زندان اوین دیده است. او می‌گوید که جوادی‌فر به شدت مریض احوال بوده است و ماموران زندان اجازه‌ی رفتن به بیمارستان را به پزشک نمی‌دهند و همین مساله باعث درگذشت امیر جوادی‌فر در زندان اوین می‌شود.
سیدعلی‌اکبر خردنژاد در روز 18 تیر حدود ساعت 4:30 عصر در چهارراه ولی‌عصر تهران توسط ماموران لباس شخصی بازداشت می‌شود. وی می‌گوید: «به شدت مرا زدند. بعد اسپری فلفل به چشم‌ام زدند و با ضربات باتوم روی سر و صورت‌ام مرا داخل ون نیروی انتظامی انداختند.»

خردنژاد بعد از بازداشت را این‌چنین شرح می‌دهد: « کسانی که بازداشت‌‌ام کردند دست‌های‌ام را از پشت بستند و مرا داخل ون بردند. از پشت سر به من حمله می‌کردند و مرا می‌زدند. فحاشی و تهدید به همه چیز حتا تجاوز. به کلانتری ۱۴۸ سر خیابان فلسطین برده شدم. ۳ نفر دستگیر شده‌ی دیگر هم همراه ما بودند که آن‌ها عقب ون نشسته بودند. وقتی‌ رسیدیم بازرسی شدیم و باز هم ما را در حیاط کلانتری زدند. اول ما را داخل یک قفس کردند و زشت‌ترین الفاظ را خطاب به ما گفتند. پلیس و نیروی انتظامی آن‌جا هیچ‌کاره بود.از پشت میله‌ها با باتوم به شکم ما می‌زدند و می‌خندیدند.

چون جای تکان خوردن نبود ما را تحت‌نظر به قسمت دیگر کلانتری بردند و بعد با کتک و پس گردنی درحالی که باید سرمان را پایین نگه ‌می‌داشتیم به زیرزمین کلانتری بردند و مشخصات‌مان را چک کردند.»

بازداشتی‌ها را باز هم آن‌جا نگه نمی‌دارند. خردنژاد ادامه می‌دهد: «بعد باز هم با کتک سوار ون شدیم و به پلیس پیگیری واقع در نزدیک میدان انقلاب برده شدیم. از ما عکس گرفتند. یک برگه‌ی باز جویی و آدرس و آدرس ایمیل و پسورد را هم از همه گرفته شد. تا فردا ظهر همان‌جا بازداشت بودیم. نزدیک ۲۰۰ نفر آن‌جا بودیم که نمی‌توانستیم راحت نفس بکشیم. هوا کم بود و جا هم نبود. روی زمین ‌می‌خوابیدیم. »

از علی‌اکبر در مورد تفهیم اتهام و رعایت موارد قانونی می‌پرسیم: «ظهر روز ۱۹ تیر یک آقایی به نام حیدری‌فر آمد و گفت تا آخر تابستان آزاد نمی‌شوید و همه‌گی‌ به کهریزک منتقل می‌شوید. یک برگه‌ی تفهیم اتهام به ما دادند که وقتی‌ آن را خواندم گفتم حتما می‌خواهند اعدام‌مان کنند؛ اقدام علیه امنیت ملی‌، بر هم زدن نظم عمومی‌ توجه نکردن به فرمان پلیس، اغتشاش و… ولی بعد، از آن‌جا ما را با یک اتوبوس نیروی انتظامی‌ که ۴ تا ماشین الگانس پلیس اسکرت‌اش می‌کرد به زندان اوین منتقل کردند.»

به کجا منتقل شدید و چه تعداد زندانی همراه شما بودند؟ «دقیقا نمی‌دانم چند نفر بودیم اما حدود ۶۰ نفر و یا حتا بیشتر هم بودیم. بعضی‌ از صندلی‌ها ۳ نفری نشسته بودند. در آن‌جا از ما عکس گرفتند با شماره. تشکیل پرونده دادند و به بند ۲۴۰ امنیت منتقل شدیم.

از وی در مورد وضعیت سلول‌ها پرسیدم: «به سلولی که در آن بودیم می‌گفتند سوییت، چون حمام و توالت داشت. اول ۶ نفربودیم در سلول که چند ساعت بد ۲ نفر دیگه هم آمدند که توسط بسیج بازداشت شده بودند. هشت نفر در آن سلول بودیم. بسیار گرم و مرطوب و شرجی بود. طبقه‌ی بالای اندرزگاه شماره ۹ بودیم. هیچ کس با ما حرف نمی‌زد، بعضی ها با ماسک می‌آمدند و می‌رفتند.غذاها به معنای واقعی آشغال بود. اکثرا ما را مسموم می‌کرد. هیچ دکتر یا حتا پرستاری نبود که به وضع زندانیان رسیده‌گی کند. دارو نمی‌دادند. سر و صورت بچه‌ها و بدن‌شان کبود بود. من پشت کمرم و پشت پای چپ‌ام و بازوی چپم کاملا کبود و کوفته بود. رضا طاهری ۱۹ ساله دانش‌جوی هوا فضای دانش‌گاه شریف دوتا چشم‌اش سیاه شده بود. با باتوم به بینی‌اش زده بودند. به سختی‌ می‌توانستیم بخوابیم. جای کافی‌ نبود. مدام به خودمان می‌گفتیم چه اتفاقی خواهد افتاد؟ به ما اجازه نمی‌دادند زنگ بزنیم و به خانه خبر بدهیم. تا روز یک‌شنبه خیلی‌ کوتاه فقط توانستیم زنگ بزنیم؛ در این حد که بگوییم دنبال کار ما باشند.

بعد از چند روز انگشت‌نگاری و غیره ما را با چشم‌بند به طبقه‌ی پایین بردند. بعد فهمیدیم آن‌جا بند ۲۰۹ است. فکر می‌کردیم دیگر بازجویی می‌کنند اما حدود ۵،۶ روز هم آن‌جا بودیم. پنجره‌ها را اصلا باز نکردند، ما فکر کردیم می‌خواهند همین‌جا از بی‌هوایی خفه بشویم. بعد از چند ساعت پنجره باز شد. درهای سلول‌های ۲۰۹ چوبی بود. احساس می‌کردیم شنود می‌شویم. با وحشت کامل و در بی‌خبری از اوضاع بیرون بودیم .اخبار دروغ به ما می‌دادند. به من گفتند پدرت سکته کرده است. به یکی دیگر گفتند مادربزرگ‌ات سکته کرده است. خوش‌بختانه ما فرض را بر این گذاشتیم که ممکن است دروغ بگویند. که همین‌طور هم بود.»

خردنژاد در مورد بازجویی‌ها می‌گوید: «بازجویی با چشم‌بند بود. همراه با چشم بند فقط می‌شد برگه‌ را دید. سوال می‌کردند و ما باید جوب را می‌نوشتیم. از روز تظاهرات که از صبح کجا بودیم تا هنگام دستگیری، نظرمان درباره‌ی انتخابات چیست‌ و آیا با تظاهرات و این‌گونه اعتراضات موافقیم یا خیر.»

شکنجه و فشار بر روی زندانیان در طی ماه‌های اخیر نگرانی محافل و گروه‌های حقوق‌بشری را در پی داشت. خردنژاد در این زمینه می‌گوید: «بودن در بنده ۲۰۹ خودش شکنجه است. اما قبل از انتقال به اوین ما را می‌زدند و فحاشی می‌کردند. در اوین وقتی‌ نمی‌گذاشتند به خانواده خبر بدهیم یا خبری بگیریم خودش شکنجه بود. نه تنها برای من بل‌که برای خانواده‌ام. به خودم لعنت می‌فرستادم که چرا پدر و مادر پیرم را تا حد مرگ نگران کردم. مادرم فکر می کرد من مرده‌ام. حرف‌های بدی می‌شنیدیم و تهدیدهای بدی می‌شدیم مثل این‌که دیگه آسمان را نخواهیم دید. با دنیا خداحافظی کنید. پاهای ما در این مدت فقط به فاصله‌ی ۲،۳ متری عادت کرده بود، چشم‌مان همینطور. من در این مدت ۶ کیلو وزن کم کردم چون غذاها سرد یا نپخته بود. هیچ دکتری هم نبود به وضع ما رسیده‌گی کند.»

وضعیت جسمی دیگر زندانیان از جمله مسائلی بود که از خردنژاد سوال کردم و وی جواب داد: «همه اکثرا در اثر ضربات باتوم به بدن کبودی داشتند. کورش خراسانی ۲ جا از بدن‌اش شکسته بود اما هیچ وقت نگذاشتند برود و آن را گچ بگیرد. ۱۲ روز با پای شکسته و انگشت شکسته بود. بچه‌های آن‌جا همه از افراد تحصیل کرده یا دانش‌جو بودند. افراد با سن و سال بالا هم بودند. حدود ۶۰،۶۵ ساله. یک‌سری از بچه‌ها را از سپاه یا مرکز بسیج آوردند که وضعیت‌شان خیلی‌ بد بود. نزدیک به ۴۸ ساعت چشما‌ن‌شان را بسته بودند. سلاح می گذاشتند روی سرشان که دستور داریم شما را بکشیم. آن‌ها را تا حد مرگ بشین پاشو داده بودند و کتک زده بودند. وضعیت آن‌قدر بحرانی شده بود که می‌گفتند بسیجی‌ها با خودشان درگیر شده بودند که نباید این کارها را با زندانی‌ها بکنند. در سلّول‌های دیگر سه دختر را دیدم که متوجه نشدیم آن‌جا چه کار می‌کنند.

خردنژاد در مورد آزادی و شرایط بعد از زندان‌اش این‌چنین می‌گوید: «با قید کفالت آزاد شدم. برگه ی سفید گذاشتند جلوی خاله‌ام و ایشان امضا ‌کردند. من هنوز مبلغ کفالت را نمی‌دانم. بعد از آزادی جرأت نکردم به بچه‌ها زنگ بزنم. چون گفته بودند زنگ بزنی‌ می‌آییم دنبال‌تان. یک خانمی وقتی‌ که از زندان آزاد شدم دم زندان عکس یک نفر را نشان‌ام داد. آن موقع چون به شدت ضعیف شده بودم به خاطر نیاوردم‌اش اما بعد از چند روز یادم آمد که او را در کلانتری ۱۴۸ دیده بودم. وقتی‌ رسیدم انگلستان با آن‌ها تماس گرفتم. متاسفانه فهمیدم او امیر جوادی‌فر بوده و شهید شده است.»

از او می‌پرسیم از جوادی‌فر چه چیزهایی به خاطر دارد و او می‌گوید: «یادم است یک دکتر بالاخره پیدای‌اش شد. دکتر می‌خواست امیر و یک‌نفر دیگر را به بیمارستان ببرد اما لباس شخصی‌ها نمی‌گذاشتند. دکتر حتا با آن‌ها در گیری لفظی پیدا کرد و گفت بنویسید که نگذاشتید من ببرم‌اش. چون من مسئول جان این‌ها هستم».

خیلی‌ واقعا برام سخت است که آن روزها را به خاطر بیاورم. وقتی‌ یادم می‌آید از این‌که این‌ها هم‌وطن من هستند احساس شرمنده‌گی می‌کنم. آن‌ها بربر بودند. جای ورم باتوم‌ها‌ی‌شان روی سرم هنوز هم مشخص است. وقتی‌ یادم می‌افتد که من می‌توانستم به جای امیر جوادی‌فر باشم گریه‌ام می‌گیرد…

پیام برای این مطلب مسدود شده.

Free Blog Themes and Blog Templates