شجاعالدین شفا: دو پیام شگفتانگیز
خبرنت: آنچه 2500 سال پیش دستی بر دیوار مینوشت
و آنچه مولانا جلالالدین مولوی 700 سال پیش در دیوان شمس خود سرود
مقدمهای کوتاه
اخیراً در شرایطی عجیب، دو پیام عجیبتر از جانب دو شخصیت بسیار سرشناس دورانهای گذشته به من رسیده است که نویسندگان از من خواستهاند آنها را به فرمانروای ایران «اسلامی» برسانم، و من خودم را به انجام این مأموریت متعهد میدانم، ولی میباید متذکر شوم که این نامههای امانتی را به ولی فقیهی که مدتهاست مشروعیت مذهبی خودش را از دست داده است تحویل نمیدهم، بلکه به Fuehrer عمامهداری تحویل میدهم که در ایران قرن بیست و یکم کنونی پا در جای پای Fuehrer چکمهپوش آلمان قرن بیستم گذاشته است، و ظاهراً فراموش کرده است که Fuehrer تازه بودن نه برای او افتخاری بیشتر از آنچه Fuehrer پیشین داشت بههمراه میآورد و نه بهاحتمال بسیار میتواند عاقبتی بهتر از عاقبت آن نامرحوم جنایتکار برای او داشته باشد.
پس از این مقدمه کوتاه، متذکر میشوم که اخیراً در دو رؤیایی که امیدوارم از رؤیاهای صادقۀ مورد اشاره که در ادبیات ما باشند، دو شخصیت بسیار سرشناس گذشته با من طرف گفتگو شدند که یکی از آن دو سخنور و عارف بزرگ ما جلالالدین مولوی بود، و دیگری دانیال نبی، پیغمبری که قرآن با احترامی خاص از او یاد کرده است و مقبرۀ اش در خوزستان از دیر باز زیارتگاه پیروان هر سه آیین توحیدی یهود و مسیحیت و اسلام بوده است.
آنچه مولانا فرستاده، قطعهای کوتاه از دیوان شمس تبریزی اوست که ظاهراً میبایست از نظر وی با واقعیتهای رژیمی که امروزه رسماً تحت رهبری جانشین تامالاختیار امام عصر در دوران غیبت کبرای او اداره میشود ارتباط داشته باشد. متن این قطعه بدینقرار است:
… خر را ستون دین گفتم
پشک او را دُرِ ثمین گفتم
حلیۀ آدم و خلیفۀ حق
به هر ابلیس و هر لعین گفتم
زاغ را بلبل چمن خواندم
خار را سرو و یاسمن گفتم
دیو را جبرئیل کردم نام
غول را حجت مبین گفتم
ای دریغا، که اهل نفرین را
مستحق صدآفرین گفتم
از خری بود آن، نَبُد ز خِرد
که خران را رجال دین گفتم
توبه کردم از این خطا گفتن
همه عمرم بس، ار همین گفتم
و آنچه در کتاب دانیال نبی، در این نامه آمده و در اصل صفحات متعددی را شامل میشود، درصورت بسیار خلاصه شدۀ آن چنین است:
«… و در آن شب بالتازار، پادشاه مقتدر بابل در کاخ خویش بزم بزرگی آراسته بود که در آن بیش از هزار نفر از بزرگان قوم و زنان عقدی و همخوابگان دیگر پادشاه شرکت داشتند. هنگامی که شور مستی حاضران و طربانگیزی ترانههای چهل نوازندگان به اوج خود رسیده بود ناگهان انگشتان دستی ناپیدا به زبانی که برای کلیۀ حاضران ضیافت ناشناخته بود، کلماتی چند بر دیوار نوشت. به دیدن این واقعۀ عجیب رنگ از روی شاه پرید و کسانی را فرستاد تا کاهنان دربار را نزدش آورند، ولی هیچیک از آنان قادر به درک معنی این کلمات نشدند. در عوض از پادشاه خواستند تا یکی از زندانیان را که دانیال نام داشت و از انبیای یهود بود نزد خود احضار کند، زیرا که وی از دانشی فوقالعاده برخوردار بود. و چون دانیال را به نزد بالتازار آوردند وی از این که او را زندانی کرده بود از وی پوزش خواست و درخواست کرد تا این معما را برایش حل کند. و دانیال خواهش او را پذیرفت و نوشتۀ مرموز را چنین ترجمه کرد:
«دوران فرمانروایی تو به پایان رسیده است، در ترازوی خداوند سنجیده شدهای و سبک و بیارزش شناختهشدهای. زود باشد که حکومتت بهدست پارسیان سپرده شود و کورش پارسی در جای تو به فرمانروایی نشیند». در کتاب دانیال افزوده شده است که بالتازار در همان شب بههلاکت رسید.
==
با ابلاغ این دو پیام، رسالت من بهانجام رسیده است. بهگفتۀ سخنور بزرگ شیراز:
گر نیاید بهگوش رغبت کس
بر رسولان پیام باشد و بس
شجاعالدین شفا
پیام برای این مطلب مسدود شده.