21.10.2009

نامهی فرهاد وکیلی، زندانی محکوم به اعدام از زندان اوین

قاصدان آزادی: فرهاد وکیلی، معاون سابق اداره جهاد کشاورزی شهرستان سنندج در تاریخ ۱۰/۱۱/۱٣٨۶ در شعبه ٣۰ دادگاه انقلاب به ریاست قاضی تیارامی طی دادگاهی که 7 دقیقه به طول انجامید، به اعدام محکوم شد.

نامهی ذیل توسط وی از زندان اوین نگاشته شده است.

مرگ یعنی عشق، آسمان بودن، رفتن، مرگ یعنی جدایی کوتاه شدن دست از جهان، مرگ ترک دیار، دوری همیشه از یاران، مرگ یعنی رفتن، رفتن بدون بازگشت، در یک کلام مرگ یعنی مرگ، اما پیش من هر چه از مرگ می گویند در دل هراسی ایجاد نمی شود، مرگ اگر اژدهاست در دل من مورچه ایست بی آزار، مرگ برای من سعادتی است هدیه شده از سوی دوست زیرا برای ملت است. یاد من بعد از مرگ یاد خواهد شد با یاد شهدا، مرگ برای من یعنی دوباره بودن، یعنی دل به عشق سپردن، یعنی تولد و اگر عمر من یعنی طول مسافتی ما بین دو ایستگاه پس رسیدن به مقصد برایم رویایست پس عظیم زیرا من و ملتم و عزیزانم و فرزندان و یارانم در این دنیا بی پناه بودیم اما آرزوی نا شکفته من در راه این سفر که می دانم کجا می روم و چه می خواهم شد مرا به سوی مرگ می کشاند، شاید پس از مرگ من و با مرگ من خون انسانی که آیندگان او را شهید خواهند خواند پشتیبانی باشد برای ملتم، وطنم و فرزندانم…

و اگر قرار است در کشاکش این امواج مرا دیوانه وار به نسخه های به نام ساحل بکوبند ومشتی استخوان از من باقی بماند من مرگ را به آغوش خواهم کشید که این نه مرگ است بلکه پیوندی است میان من، گذشتگان و آیندگان پس،از این مرکب که دنیا خواندنش پیاده خواهم شد و پیاده به سوی عشق خواهم رفت.

دیگر بوی یاس و نرگس و نسترن مرا به سوی خود نخواهد کشید زیرا خود ایستگاه خواهم بود برای بوییدن نرگس و یاس و نسترن و من برای همیشه از چیدن گلهای زیبا خود را محروم خواهم ساخت زیرا باور دارم بهترین گلهارا بهترین انسانها به من هدیه خواهند کرد. مسیر رفتن اگر چه سخت بود و دشوار اما پایانی بس دلپذیر خواهد داشت دلتنگم دلتنگ از دنیا از مکرش از ظلمش و بی عدالتهایش تن رنجور من دیگر تحمل کشیدن بار مسئولیتی جدید را نخواهد داشت.

باور کنید که نمی توانم ،سخت است چه می دانید چه سختیها کشیدم، از آن زمان که فهمیدم وارث خون خوبان هستم و چه رنجها دیدم، از آن زمان که به پاکی دختران زاگرس شهادت دادم و شجاعت پسران آرارات و قندیل را ستودم و چه دشوار بود آن زمان که شاهو هم سنگیش اش را بر دوش خسته و رنجورم افزود پس باید رفت باید عاشق بود، خستگی ام نه از پیمودن ادامه راه بلکه ترس از دست دادن این همه لذت و ارزش است که امروز به آن دست یافته ام.
فرهاد وکیلی، زندان اوین

پیام برای این مطلب مسدود شده.

Free Blog Themes and Blog Templates